بررسی تحليلی نمايشنامههای شکسپير
هملت
ـ درام چند بعدی
راز هستی ـ
۲۲ تیر ۱۳۸۲ - ۱۳ ژولای ۲۰۰۳
.. ..
|
|
»
پيشگفتار
|
|
»
اختراع "نمايش در نمايش" توسط شکسپير |
|
»
مروری بر سوگنمايش هملت
|
|
|
پيشگفتار
|
تراژدی هملت، پيچيدهترين و
فلسفیترين نمايشنامهی شکسپير است. ميان ژوليوس سزار و هملت شباهتها
و تفاوتهای زيادی موجود است که باعث گشته شکسپير شناسان اين دو
نمايشنامه را از بسياری جهات با يکديگر مقايسه کنند. حتی زمان نوشته
شدن هملت با زمان نگاشتن ژوليوس سزار بسيار نزديک است. شکسپير ژوليوس
سزار را تقريبا ميان سالهای ۱۵۹۹، ۱۶۰۰ نوشته و درام هملت را در فاصله
سالهای ۱۶۰۰، ۱۶۰۱ مینگارد. نخستين و مهمترين شباهت تراژدی هملت با
تراژدی ژوليوس سزار، مطرح بودن فاکتور ملت در هر دو اين
نمايشنامههاست. در مورد مطرح بودن عنصر ملت در نمايشنامهی ژوليوس
سزار، در نقد اين تراژدی پيشتر سخن گفتيم. در هملت نيز ملت و مردم
بعنوان يک فاکتور سياسی مطرح میگردند. در اين درام اشارههايی به
ژوليوس سزار وجود دارد. هوراشيو ، دوست وفادار هملت در پردهی نخست ياد
آوری میکند که ارواح پيش از قتل سزار در خيابانهای روم در حرکت بودند.
در پرده سوم نمايش، پولونيوس، پدر افيليا به ياد میآورد که او نيز در
جوانی تئاتر بازی میکرده و در تئاتر نقش ژوليوس سزار را داشته که از
سوی بروتوس بقتل میرسد. هملت بر سر گور افيليا اينگونه میفلسفد:
"قيصر بزرگ مرد و خاک شد، و خاکش سوراخی را پر میکند تا جلو باد شمال
را بگيرد". اين شباهتها و اشارهها تا به امروز جای پرسشهايی را باقی
میگذارد که آيا شکسپير هنگام نوشتن هملت، هنوز به اثر پيشين خود،
ژوليوس سزار میانديشده است. در هملت يک موضوع مرکزی ژوليوس سزار
دوباره مطرح میگرد ، موضوع فيلسوفان بعنوان قهرمانان نمايش. فيلسوفانی
که به دلا يل اخلاقی خود را ناچار میبينند، خودکامهای را از ميان
بردارند. بروتوس و هملت در شرح شکسپير به مانند فيلسوفانی هستند که خود
را با معنای زندگی و مرگ، هستی و نيستی مشغول میکنند. آنان جلال و
جبروت قدرت را تحقير میکنند، جاه طلبان را فرومايه میشمارند،
انگيزهی شهوت و قدرت و حرص پول در آنان وجود ندارد و هر دو آنان از يک
اخلاق اجتماعی و انسانی برخوردار هستند. بروتوس و هملت ، هر دو نزد
مردم محبوب هستند و مردم با آنان همدردی میکنند. در هردو اين درامها
پرسمان اهميت قتل سياسی برای مردم نقش درجه اول را بازی میکند. اما
ميان اين دو نمايشنامه تفاوتهای بسياری موجود است. موقعيت و وضعيت در
اين دو درام تفاوتهای بسياری دارد و درام هملت بسيار پيچيدهتر و
فلسفیتر از درام ژوليوس سزار میباشد. بروتوس عضو يک گروه توطئه گر
است و بر سر راه حذف فيزيکی سزار هيچ مانعی وجود ندارد. در نتيجهی اين
قتل مردم از بروتوس روی میگردانند. بروتوس تا به آخر درام در برابر
اين پرسش و ترديد قرار میگيرد که آيا قتل سزار از نظر اخلاقی قابل
توجيه بوده يا نه؟ بر خلاف بروتوس هملت تنهاست. هملت بسيار زود همهی
ترديدهايش را بکناری میگذارد و در میيابد که کلاوديوس، عمويش پست و
رذل و فرومايه است. اما هملت در طی درام در میيابد که کشتن شاه، و
آنهم بطوری که اين عمل مشروع بنظر بيايد، دشوارتر از آنست که او تصور
میکرد. از نظر ساختار روانشناختی، تراژدی هملت در سطح بسيار بالا تری
از تراژدی ژوليوس سزار قرار دارد. هملت شخصيتهای بسياری را از خود
بروز میدهد و شايد نظر آدلر روانشناس آلمانی سدهی بيستم بی پايه
نباشد که میگفت: "هملت نمونهی عالی يک بيمار روانی چند شخصيتی است".
اما اين تراژدی از اين هم پيچيدهتر است. حال به بررسی آن میپردازيم.
|
اختراع "نمايش در نمايش" توسط شکسپير
|
تراژدی هملت از شخصيتها و بازيگران
بسياری برخوردار است و در آن عناصر متضاد و متناقض چنان در هم
آميختهاند که اين اثر را نه تنها بصورت يک اثر ادبی، بلکه بصورت يک
اثر فلسفی میتوان و بايد در نظر گرفت. شخصيتهای بازيگر در اين اثر نه
تنها قربانی مشکلات درونی خود میشوند، بلکه آنان مجبور هستند، آنچه
ايشان را ويران میکند، پنهان دارند و همچنين مجبور هستند، خود را با
نقاب به جهان معرفی کنند. افيليا، در اين تناقض بسر میبرد، که آيا عشق
خود را به هملت نمايان سازد يا چنانکه خانواده اش از او میخواهند، آن
را پنهان دارد. اين کشاکش درونی سرانجام به ديوانگی و خودکشی او
میانجامد. شاه کلاوديوس برادر خويش (پدر هملت) را کشته و همسر او را
بزنی گرفته است، تا بر تخت برادر بنشيند. او میبايست همواره نقش يک
شاه اصيل و نيک را بازی کند، در حاليکه همواره از آن میترسد که مبادا
واقعيت نهانی آشکار گردد و راز او برملا شود. گرترود، ملکه دانمارک و
مادر هملت در ستيزه و کشمکش درونی شديدی بسر میبرد. او از سويی به
زندگی شاد، شهوت آميز و فارغ از غم در کنار شوهر دوم خود عموی هملت ،
دلبستگی دارد و از سوی ديگر بيوفايی نسبت به شوهر مرده و پسرش هملت او
را در تب و تاب قرار میدهد، بويژه که هملت اينجا و آنجا بيوفايی او را
بيادش میآورد. روزن کرانتس و گيلدن استرن، دو تن از درباريان دانمارک
نقش دوستان هملت را بازی میکنند ، در حاليکه از جانب کلاوديوس مامور
جاسوسی در انديشهها و واژگان هملت هستند. پولونيوس پدر افيليا نقش
کامل يک جاسوس را بازی میکند و در حين جاسوسی کشته میشود. پيچيدهتر
از همه اينها اما خود هملت است. او بواقع طبعی ملايم دارد. وجدان بيدار
او نه تنها باعث میشود در زندگی اجتماعی که مورد نفرت اوست شرکت کند،
بلکه حتی او را وا میدارد بدان بيانديشد که میتوان شاه را کشت. هدفی
که او بدنبال آنست، اينست که شاه را بکشد. اين نقشه او را بر آن
میدارد تا نقش يک ديوانه را در اجتماع بازی کند تا ديگران از مقصود
نهايی او آگاهی نيابند.
شکسپير در اينجا بزرگترين بازده و دستاورد کار نويسندگی خويش را عرضه
میکند. او نه تنها هملت را بعنوان يک فيلسوف به ما معرفی میکند، بلکه
او را مانند يک فيلسوف به فلسفيدن در باره معنای هستی و جهان و طبيعت و
سرنوشت و تقدير وا میدارد. همه اينها با يک زبان پرگل و درخشان و
دارای کثرت انديشه، در يک شعر برجسته که زيرکانهترين انديشههای درونی
فرد را آشکار میسازد و در يک نثر به همان زيبايی شعری و با ذوق بيان
میشوند. اين امر که شکسپير در نمايشنامهی هملت بيشترين قهرمانان را
وارد میکند که میخواهند افکار و انگيزههای درونی خويش را پنهان
سازند، در يک سطح بالاتر بوسيلهی وجود يک گروه نمايشی در اين نمايش
تقويت میشود. در اين نمايشنامه (و مانند آن تنها در نمايشنامه توفان)
ما شاهد "تئاتر در تئاتر" هستيم و اين به دستاورد نويسندگی شکسپير
درجهای بس والا میبخشد. پس از اين نويسندگان و فيلمسازان بسياری با
تاسی به شکسپير داستانی را درون داستانی ديگر وارد میکنند و يا " فيلم
در فيلم " میسازند. با اين امر "نمايش در نمايش " ما روان بودن واقعيت
را میبينيم. هنرپيشگان تئاتر دوم در تئاتر اصلی ظاهرا آمدهاند تا
دربار را شاد و سرخوش کنند. در واقعيت اما در اينجا انديشهی فلسفی
شکسپير در بارهی آثار دراماتيک و تئاتری آشکار میگردد. آيا هنر
دراماتيک تنها وظيفهی سرگرم کردن مردم را دارد يا اينکه وظيفه او بسی
بالاتر و وا لاتر است و آن رخنه کردن واقعيت موجود به صحنه تئاتر
میباشد. اما پرسمان شکسپير از اين هم فلسفیتر است. نخست آنکه شکسپير
زندگی را نيز مانند صحنهی نمايش میبيند، با يک تفاوت اساسی. در
نمايش، بازيگران فرصت دارند، هر چه میخواهند و میتوانند، تمرين کنند
و پس از تمرين کافی به روی صحنه بروند و بازی خويش را ارائه بدهند. اما
در زندگی واقعی، انسان زمانی جداگانه برای تمرين ندارد. زندگی يکبار
است و در آن بايد هم تمرين و هم بازی کرد. انسانیتر اين میبود ، که
ما يکبار بدنيا میآمديم و تمرين زندگی میکرديم، اما چنين فرصتی در
زندگانی فانی برای ما وجود ندارد. شکسپير به ما میگويد نيروی جاذبه
جبر اينست که ما مجبور هستيم در اين زندگی هم تمرين کنيم و هم بازی و
از اين هم دردناکتر آنکه معمولا" فرصتی برای جبران اشتباهات خود
نداريم. بازيگران در نمايش دراماتيک فرصت همه گونه تمرين دارند، اما در
درام زندگی فرد انسانی فرصت هيچ تمرينی را ندارد. او بايد هم تمرين کند
و هم بازی، هم بياموزد و هم به کار بندد. شباهت زندگی انسانی با صحنه
نمايش را خيام سدهها پيش از شکسپير بيان کرده است هنگامی که میگويد:
ما لعبتکانيم و فلک لعبت باز
از روی حقيقتی ، نه از روی مجاز
يک چند در اين باديه بازی کرديم
رفتيم بصندوق عدم يک يک باز
خيام آدمی را مانند لعبتک يا عروسک خيمه شب بازی میداند که توسط چرخ و
فلک چندی در صحنه نمايش زندگی بازی میکند و سپس به صندوق مرگ خيمه شب
باز يعنی فلک میرود. درک شکسپير در هملت دقيقا خيامی و بشدت بدبينانه
است. شکسپير زندگی ما آدميان را مانند بازی در صحنههای نمايش درام
میبيند که ما نقش خود را در آن بازی میکنيم. در نمايش دراماتيک
میتواند "وحدت زمان و مکان و عمل" بوجود بيايد که در اينصورت اين
نمايشنامه شاهکار خواهد بود، اما در درام زندگی غالبا" وحدت زمان و
مکان و عمل بوجود نمیآيد، چرا که يا زمانه ناسازگار است و يا مکانی که
ما در آن بسر میبريم در آن زمان مناسب نيست، و يا اساسا" عمل ما
اشتباه است و مناسب زمان و مکان نيست. حالت ايده آل "وحدت زمان و مکان
و عمل " در موقعيتهای استثنايی پيش میآيد. در درام هملت پرسش چگونگی
اين "وحدت زمان و مکان و عمل" میباشد. هملت در آغاز بدنبال زمان و
مکان مناسب برای عمل خويش يعنی کشتن شاه است و در بلندانديشيها و تک
گويیهای (مونولوگ) خود ظاهرا" لحظهی مناسب را انتظار میکشد، اما در
عمل او بسيار ذهنی و ذهن گراست و از عمل میهراسد و هراس او نيز يک
هراس فلسفی است. هراس از کشتن شاه او را به پرسش از معنا و هودگی و
بيهودگی فرمانروايی و سيادت وامی دارد و در راه يافتن پاسخی برای اين
معضل او به پيچيدگی و هزارتويی هستی میرسد و سرانجام پرسش اساسی او
بودن يا نبودن میشود. يعنی پرسش معنا و يا هودگی و بيهودگی زندگی و
هستی و نيستی. هملت شاهزادهی دانمارکی بيش از آنکه يک سياستمدار باشد،
يک فيلسوف است و پيش از آنکه يک شاهزاده باشد، يک شاعر است. شکسپير
اشرافيت بزرگ هملت را به ما نشان میدهد، نه اشرافيت خونی و تباری،
بلکه اشرافيت انديشگی، فلسفی و روشنفکری. هملت شاهزادهی فلسفه و نمايش
و شعر است، او انسانی است دردمند که زياد خواندن او را به شکی فلسفی
راهنمايی میکند. افيليا هنگامی که گرفتار جنون میشود، جملهای ژرف
میگويد: " ما میدانيم چه هستيم ، اما نمیدانيم چه خواهيم شد." اين
جمله نه فقط بيان حال او بلکه بيان حال هملت نيز هست. شاهزادگان و
اشرافزادگان بايد بيشتر به امور کشورداری بپردازند، اسب سواری و شکار
کنند و در تفريحات غرق شوند. اما هملت اين شيوه زندگی را نمیپسندد. او
با درک اين حقيقت که عمويش پدرش را کشته است به ذات و ماهيت قدرت سياسی
میانديشد و چاره را در نفی آن میبيند. انديشيدن به ذات و ماهيت قدرت
او را به سوی انديشيدن به ذات و ماهيت هستی میکشاند و در اينجا او
ديگرگونه میشود. ديگر او اشرافزادهی خونی و تباری نيست، بلکه نجيب
زادهی انديشه و تامل فلسفی است. اينکه او اصالت خونی و تباری دارد
ديگر در اينجا مهم نيست، بلکه او صاحب انديشهای اصيل و يگانه است.
اينکه چرا شکسپير نقش يک فيلسوف بزرگ را به جوانی میدهد، خود جای تامل
بسيار دارد. شکسپير بر اين باور است که بزرگسا ن خود را با شرايط زمان
و مکان خويش تطبيق دادهاند و اين اتفاقا نيروی جوانی و ايده آليسم
ناشی از آن در هملت است که او را بر آن میدارد، خود را بهيچوجه با
اطرافيانش تطبيق ندهد و مانند آنان نشود. باور به نيروی جوان و جوانی
فکری در اين اثر ممتاز خود را بتمامی نشان میدهد. هملت برای هر چيز
چرايی مطرح میکند و با اين علامت پرسش او بسياری از قوانين جاری
روزمره را به زير پرسش میبرد. جوانی هملت مانع از ژرف انديشی او نيست
و تاملات او، او را بسيار بزرگتر از سن و سال جوان او نشان میدهند.
روح جوان همچنين نشانهی اميد به آيندهای بهتر از زمان حاضر در نظر
شکسپير میباشد. زايش آينده هميشه با تکاپوی جوانان همراه بوده است و
شکسپير در اين درام با قرار دادن يک فيلسوف در پيکر و نهاد يک جوان نه
تنها تازگی و جوانی انديشه خود را نمايان میسازد، بلکه اين امر نمودار
اميد و خوشبينی او نسبت به آينده میباشد. اينکه مثلا در نمايشنامه
رومئو و ژوليت دو انسان جوان عاشق يکديگر میشوند امری طبيعی است، اما
با قرار دادن يک جوان در نقش يک فيلسوف، شکسپير انقلابی در ادبيات
انجام میدهد. فلسفی انديشيدن هملت به افيليا نيز سرايت میکند و
افيليا در ديوانگی خويش به ژرفای هودگی و بيهودگی جهان و هستی و زندگی
میانديشد. شکسپير افيليا را ديوانه میکند، تا از زبان او با ما
واقعيت را بگويد. کسی گويا گفته است، تنها کودکان و ديوانگان حقيقت را
بيان میکنند. در ديوانگی افيليا ما او را بدون نقاب سخت خودداری از
ابراز عشق میبينيم.
در نمايشنامهی هملت همه بازيگران نقابی سفت و سخت را بر چهره خود و از
برملا شدن رازهای مگوی درونی خود ترس و واهمه دارند. در اينجا بايد اصل
فلسفه نقاب يا ماسک را در زيبايی شناسی غربی کمی توضيح داد. در يونان
باستان هنرپيشگان هنگام اجرای نمايش نقاب يا ماسک بر صورت خود میزدند
و اين امر سبب پيدا شدن دو واژه و مفهوم در زبان يونانی شد، يکی "شخص
بی نقاب " (Person) و ديگری "شخص نقاب دار" (Persona). اين دو واژه و
مفهوم از آن زمان تاکنون موضوع بحث در فلسفه، زيبايی شناسی، ادبيات و
روانشناسی غربی بوده است. در اپرای ايتاليايی دوره رنسانس نيز
هنرپيشگان نقاب بر چهره میزدند. اين فلسفهی باستانی بر اين باور است
که همه ما انسانها در اثر تربيت نقابی بر چهره میزنيم و تلاش میکنيم
شخصيت واقعی خود را از نظرها پنهان داريم. شکافتن و دريدن نقاب شخصيتی
انسانها هدف اصلی شکسپير در نمايشنامهی هملت میباشد و او با اختراع
"نمايش در نمايش" اين امر را انجام میدهد. وظيفهی هنرهای دراماتيک و
نمايشی بنظر شکسپير آشکار ساختن واقعيت است. دريدن پردههای ظاهری و
تظاهر و نمايان کردن واقعيت ناب منظور و مقصود او را از اين "نمايش در
نمايش" مشخص میکند. بنابراين امر " تئاتر در تئاتر " که ما در
نمايشنامهی هملت به بهترين وجه آن را ملاحظه میکنيم، يک ضميمهی ساده
و يا يک ضميمهی انتزاعی و مجرد در اين اثر نيست، بلکه جزء جدايی
ناپذير درام هملت میباشد. تئاتر در تئاتر از اينرو جزء جدايی ناپذير
اين اثر است، زيرا هملت بدينوسيله میخواهد از قتل پدرش توسط عمويش
اطمينان بدست آورد. بدين ترتيب هملت بصورت يک درام فوق العاده و بی
نظير در میآيد که تا به امروز از جانب بسياری از درام نويسان و
فيلمسازان مورد تاسی و تقليد قرار میگيرد. در اين درام بازيگرانی در
صحنهی تئاتر بازی میکنند که بعنوان هنرپيشه در "تئاتر در تئاتر" نيز
بازی میکنند و آنان خودشان هنرپيشهی تئاتر هستند. در اين تصوير مجازی
و چند بعدی، نقابی بر روی واقعيت گذاشته میشود و واقعيت بدين ترتيب با
نقاب پيوند میخورد. اين پيوند با واژگان خود شکسپير در بارهی زيبايی
شناسی هنر دراماتيک انجام میشود که در آن تاکيد بر پيوند هنرپيشگان با
واقعيت از سويی و با نمايش از سوی ديگر میباشد. اين غنای ترکيبی و
ساختاری متاسفانه مورد انتقاد برخی از اديبان جهان بوده است و آن درنگ
و ترديد هملت در کشتن شاه میباشد. پيشتر به نظر آدلر در مورد هملت
اشاره شد. آدلر میگويد: "هملت تنها میانديشد و توان عمل ندارد". مکث
و درنگ و تعلل هملت را آدلر به روانی بودن او تعبير میکند. منتقدان
ادبی بيشماری درنگ هملت را در کشتن کلاوديوس، هنگامی که او بطور قطعی
از روح پدرش میشنود که کلاوديوس او را کشته است، بعنوان يک ضعف شخصيتی
هملت برمی شمارند و نه بعنوان يک اخلاق اجتماعی که آشکارا در هملت وجود
دارد. اين امر باعث گشته که منتقدان ادبی هويت خويش را به هملت بيش از
هر شخصيت ديگری در آثار شکسپير نزديک بيابند. اين منتقدان ادبی در هملت
ضعفها و قوتها و جهانبينی خويش را باز میيابند، زيرا پرسمان هملت،
پرسمان قدرت نيست، بلکه پرسمان هستی و طبيعت و جهان و آدمی است. گوته
در اين باره در تراژدی خود "استاد ويلهلم" (Wilhelm Meister) چنين
مینويسد: " من میانديشم، در اين واژگان کليد تمامی درام هملت نهفته
است و برای من روشن است: شکسپير عمل بزرگی را بر دوش کسی میگذارد، که
نمیتواند آن را انجام دهد. در اينجا درخت بلوطی در يک گلدان گرانبها
کاشته میشود، که تنها میتواند گلهای ظريف را در خود بپروراند. (نتيجه
اينست) ريشهها خود را گسترش میدهند و گلدان ويران میگردد." کولريج
يکی از بزرگترين شکسپير شناسان سختتر داوری میکند: " روح پدر کشته
شده بر روی صحنه آورده میشود برای اينکه او به پسرش بگويد توسط برادر
کشته شده است. اين امر چه تاثيری در پسر دارد. انتظار میرود او فورا"
وارد عمل شود و انتقام بگيرد. اما اين امر انجام نمیگيرد. بجای آن:
استدلا ل و درنگ بی پايان، خود آگاهی فرد پيوسته و همواره او را بسوی
عمل سوق میدهد و همينطور پيوسته بسوی فرار از عمل. هملت بصورتی خستگی
ناپذير تنبلی ، راحت طلبی و کوتاهی خود از عمل را سرزنش میکند و بدين
ترتيب تمامی انرژی و قدرت خود را در تک گويیهای خود به هرز میبرد.
اينها نتيجه بزدلی نيست، زيرا او بعنوان يکی از دليرترين افراد زمانهی
خويش معرفی میگردد و حتی نتيجه بی دقتی و کم هوشی او نيز نيست، زيرا
هملت انديشههای پنهان افراد را نيز تشخيص میدهد. اين امر تنها از بی
ميلی او به عمل بر میخيزد و اين نزد کسانی رخ میدهد که جهانی را در
درون خويش دارند".
داوریهايی مانند گوته و کولريج با وجود حساسيت و دقت خود روابط
اجتماعی را که شکسپير و تماشاچيانش در بستر آن از انتزاع به مشخص
میرسيدند، ناديده میگيرند. عملی که هملت ظاهرا" میبايست بنظر
منتقدان آن را زودتر انجام دهد، و در انجام آن کوتاهی میکند، کشتن شاه
است و اين کاری است بس خطير و خطرناک و هرکسی که زير فرمان شاهی زندگی
میکرد، اين امر را کاری خطرناک و وحشت آفرين تلقی میکرد. اين کار،
يعنی کشتن شاه و نشستن بر جای او کاری بس بزرگ میبود. شکسپير در
درامهای تاريخی و همچنين درام ژوليوس سزار نشان میدهد که کشتن
فرمانروا مردم را بهت زده و آنان را دستکم به دو گروه تقسيم میکند و
موجبات جنگ داخلی را فراهم میآورد. در پردهی سوم، صحنهی سوم
نمايشنامه هملت روزن کرانتس در گفتگو با کلاوديوس (شاه کنونی دانمارک)
میگويد: "اعليحضرت". اين خطاب، خطاب يکی از رعايای شاه به اوست و سپس
اين سطور سخنورانه میآيند: "فرد ناچار است، با تمام نيرو و انديشه،
خود را از آزار مصون بدارد، ولی مهمتر از آن حفظ روح بزرگی است که
زندگی مردم بيشمار متکی به آنست. انقطاع سلطنت تنها شامل نابودی خود آن
نيست، بلکه مانند گرداب آنچه را به آن نزديک است با خود به پايين
میکشاند، مثل چرخ عظيمی است که فراز بلندترين قله نصب شده و به
ميلههای آن هزاران هزار چيزهای کوچکتر جفت و متصل شده و هنگامی که چرخ
سرنگون شود، تمام اين ضمايم و فروع کوچک همراه اين خرابی عظيم از بين
میروند. هرگز مباد که پادشاهی آهی کشد و بدنبال آن مردم همه ناله و
فرياد نکنند". در اينجا هملت چه میتواند بکند. او با آن کمال، راستی و
غروری که ويژه اوست چگونه میتواند به مردم و يا حتی مشاوران شاه
بگويد، شاه را کشته است و میخواهد بر تخت او بنشيند؟ آيا هملت
میتواند به ايشان بگويد، روح پدرش به او گفته، کلاوديوس، شاه کنونی،
پدرش را کشته، بر تخت او نشسته و همسرش را بزنی گرفته است؟ خود هملت
نيز بر اين باور است که شايد روح يک موجود شيطانی بوده باشد. هملت بهتر
آن میبيند که از قدرت صرفنظر کند. از همان آغاز اين درام يک جنگ
پنهانی ميان دو تن از قهرمانان اين نمايشنامه در جريان است. در يک سو
شاه کلاوديوس قرار دارد که مرتکب قتل شده است، و تمامی دستگاه دولتی را
در پشت سر خود دارد و میخواهد مانند يک شاه دادگر جلوه کند. در سوی
ديگر هملت قرار دارد. او تنهاست، البته او نزد مردم محبوب است، ولی
مجبور است مانور بدهد. شاه جاسوسانی و در کنار آنها پولونيوس، مشاور
خويش را میگمارد تا افکار و انديشههای هملت را دريابند. هملت با زدن
خود به ديوانگی به دفاع از خويش میپردازد. سپس او از وسيله "بازی در
بازی" (تئاتر در تئاتر) استفاده میکند، و در اينجا شکسپير هنر را
بمانند ابزار و سلاحی برای دريدن ظاهر قضايا به ما معرفی میکند. هملت
میانديشد، هنر شايد بتواند شاه را بگونهای تحت تاثير قرار دهد که
خواسته يا ناخواسته جنايت خود را برای دربار فاش سازد. در جنگ، جنگ
افزارها را آماده میکنند و بهمين گونه در هنر نيز هنرمندان را آماده
میسازند تا بتوانند خود را از گرفتاری پيچيدگی واقعيت رها کنند. در
اينجا ما دوباره در آميختگی و تناقض انگيزههايی که انسانها را به عمل
وا میدارند را با نمود آنها بروشنی میبينيم. درام هملت درام تناقض
انگيزههای درونی آدمی با بر آمد و هويدا شدن آنهاست. درام تضاد آنچه
ما واقعا هستيم و آنچه به ديگران نشان میدهيم. درام بود (Sein) و نمود
(Schein) است. درام زندگی درونی با ظواهر بيرونی است. درام نقابهای
آدمی و شخصيت نهفته در زير آن است. در اينجا شکسپير نشان میدهد که
انسانها در زندگی از ابزارهای جنگ روانی ، جاسوسی و هنر دراماتيک و
نمايشی بهره میگيرند. اکنون اين نمايشنامهی عظيم را با هم مرور
میکنيم.
|
مروری بر سوگنمايش هملت
|
صحنهی نخست نمايش در ما توليد هيجان
و التهاب میکند. جلوی قصر السينور در دانمارک نگهبانان مشغول نگهبانی
هستند. هوراشيو، دوست وفادار هملت در کنار آنان ايستاده است. نگبانان
از او خواهش کرده اند، به آن جا بيايد تا با روح شاه درگذشته سخن
بگويد. روح میآيد، اما با هوراشيو سخنی نمیگويد. در صحنهی دوم ما
دربار دانمارک را مشاهده میکنيم. شاه کلاوديوس، که بتازگی با بيوهی
برادر درگذشته اش ازدواج کرده، مانند يک شاه دانا و توانا عمل میکند.
او سفيری به نروژ میفرستد تا جلو ياغيگری فورتين بار جوان را بگيرد.
به لئارتس پسر پولونيوس اجازه میدهد به فرانسه بازگردد و سپس
مهربانانه رو به هملت میکند و میگويد: "خوب اکنون به سراغ برادرزاده
و پسرم هملت بروم". و هملت در پاسخ او زير لب میگويد: "از خويشاوند
نزديکتر و از دوست دورتر!". هملت با همين جمله دشمنی خود با کلاوديوس
را آشکار میکند. گرترود، ملکه و مادر هملت از او خواهش میکند، از غرق
شدن در اندوه مرگ پدر بازايستد و دست بردارد. پاسخ هملت در اينجا بيشتر
تضاد ميان واقعيت و ظواهر، ميان بود و نمود را آشکار میکند. هملت
میگويد: "... ولی من ظواهر را نمیشناسم. مادر عزيزم ، تنها ردای تيره
و لباس سياه رسمی من يا آههای برخاسته از نفس محبوس در سينه يا سيلاب
روان چشمم يا قيافه افسرده و دل شکسته يا تمام حالات و تاثرات ظاهری
نيست که معرف واقعی من باشد، اينها همه ظواهر است، چون چيزهايی که شخص
بروز میدهد، ولی من در درون خود احساسی دارم که از حد تظاهر میگذرد،
اينها همه تجملات و تزئينات مصيبتاند." شاه سخنان محبت آميز خود را
ادامه میدهد و از هملت خواهش میکند به عزاداری خود پايان دهد. اما در
لحن گفته او نابخشودگی به گوش میخورد. او نمیخواهد هملت به دانشگاه
ويتنبرگ بازگردد. همچنين از گفتههای او برمیآيد که هملت زير نظر و در
معرض جاسوسی قرار دارد: "از تو تمنا داريم، رضايت دهی که اينجا در
سايهی محبت و آسايش ما بمانی." هملت همچنان در رفتار دشمنانه خود نسبت
به شاه استوار و پابرجا میماند، و تازه هنگامی که شاه رضايت ملکه،
مادر هملت را بدست میآورد، هملت پاسخ میدهد: " خانم محترم ، من نهايت
کوشش را در پيروی از امر شما خواهم کرد". کمی پس از اين ديگران از صحنه
بيرون میروند و هملت تنها میماند. هملت در گفتاری آشکار میسازد، چه
چيز او را تا مغز استخوان تکان داده است. جهانی که او در آن خوشبخت
میزيست، بهم ريخته است و ديگر وجود ندارد و بجای آن جهانی برخاسته است
فوق العاده ناپايدار و غير قابل اعتماد. پدرش، يک شاه اصيل، بناگهان
مرده است و مادرش که برای شوهر خويش دلبری میکرده، ناگهان ديگر به
شوهر مرده اش هيچ احساسی ندارد و بدون احترام به او و شوهر مرده اش با
برادر بی اهميت شاه فقيد ازدواج کرده است. او میانديشد، کمتر از دو
ماه از مرگ پدرش نگذشته و مادرش دوباره شوهر میکند. اين واقعيت تلخ
هيچ راهی را غير از خودکشی در جلوی پای انسان نمیگذارد، اما خودکشی را
خداوند منع کرده است. خلق و خوی هملت اما در آن لحظه که نگهبانان و
هوراشيو به نزد او میآيند تغيير میکند. هوراشيو، همکلاسی هملت در
ويتنبرگ، دوست و رفيق واقعی هملت است و هملت با او میتواند آزادانه
سخن بگويد. هوراشيو او را " قربان " خطاب میکند و هملت در پاسخ
میگويد: "دوست من" ، هملت آزادانه از شتاب مادرش برای ازدواج دوم سخن
میگويد و سپس هوراشيو و مارسلوس برايش از روح پدر تعريف میکنند. هملت
بر خلق تنگ پيشين خود غلبه میکند و به هيجان میآيد. او میگويد امشب
با آنان به نگهبانی خواهد پرداخت. احساس اوليه هملت که او را بصورت
قربانی در جهانی فاسد و خراب جلوه گر میساخت، جای خود را به احساس کشف
يک توطئه میدهد. او میگويد: "اعمال پليد حقيقت خود را آشکار خواهند
ساخت، حتی اگر آنها را با خاک از نظر مردم بپوشانند". صحنه بعدی در
خانه پولونيوس مشاور شاه و پدر افيليا روی میدهد. لئارتس برادر افيليا
را میبينيم که با خواهرش خداحافظی میکند. لئارتس به افيليا هشدار
میدهد که ابراز تمايلات عاشقانه هملت را جدی نگيرد، زير يک شاهزاده
میتواند از يک دختر جوان سوء استفاده کند. افيليا اين را میپذيرد و
به برادرش که عازم پاريس است میگويد او بايد در پاريس بخوبی و مودبانه
رفتار کند. سپس پولونيوس به پسرش پند و اندرزهای خردمندانه میدهد و او
را روانه میکند. هنگامی که لئارتس میرود، پولونيوس رو به دخترش
میکند و میگويد او بايد ابراز عشق هملت را رد کند. ديرتر در
نمايشنامه پولونيوس باور میکند که رد عشق هملت از جانب افيليا موجب
بيماری روانی هملت گشته است. اما طنز تلخ نمايشنامه در اينجاست که
بواقع کشاکش روحی افيليا در ميان عشق به هملت از يکسو و وفاداری و
فرمانبرداری نسبت به خانواده اش از سوی ديگر باعث ديوانگی افيليا
میگردد. همان شب روح پدر هملت ، برای پسرش داستان دهشتناک را تعريف
میکند. روح پدر هملت به او میگويد که کلاوديوس با چکاندن زهر در گوش
او بهنگام خواب، او را کشته است. سپس روح میگويد که کلاوديوس "عقل
ملکه به ظاهر پاک مرا برای خوشگذرانی ننگين خود ربود". شاه پيشين، پدر
هملت کشته شده است، بدون اينکه فرصت اعتراف به گناهان خويش را داشته
باشد: " در حال خواب ، به دست يک برادر، از زندگی و تاج و ملکه و همه
چيز محرومم کرد! او مرا در عين گناه، بدون داشتن فرصتی برای توبه و
انجام تشريفات مذهبی و بدون آمادگی دادن هيچ مجالی برای يافتن آخرين
تسلی دينی از پای در آورد." اين واژگان را ديرتر هملت به ياد میآورد و
هنگامی که میتواند کلاوديوس را در حين عبادت و دعا بکشد، از اين کار
سر باز میزند. روح پدر هملت به او میگويد، او نبايد به ملکه کاری
داشته باشد. " او را به خداوند و خارهايی که در سينه اوست واگذار کن که
به او نيش زنند و آزارش دهند". هملت بايد انتقام بگيرد. دوباره در
اينجا موضوع واقعيات و ظواهر، بود و نمود مطرح میشود. هملت فرياد
میزند: " چطور ممکن است کسی مرتب لبخند بزند و تبهکار باشد." در اينجا
هوراشيو و مارسلوس نزد هملت میآيند. هملت نمیتواند راز خود را برای
آنان آشکار سازد و آنچه را روح پدر به او گفته برای خويش نگاه میدارد.
هملت اما تاب نمیآورد و به هوراشيو میگويد: " در دانمارک فرد دغلبازی
زندگی میکند که بدترين تبهکار است". و هوراشيو در پاسخ میگويد: "
قربان برای دانستن اين موضوع نيازی نبود شبحی از گور بيرون بيايد و آن
را به ما بگويد". در همين دو جمله ژرفای استبداد زير حکومت کلاوديوس
آشکار میگردد. مردم تشخيص میدهند و تشخيص مردم بالاترين تشخيصهاست.
هملت از هوراشيو و مارسلوس میخواهد که جريان را برای هيچکس بازنگويند.
در همين جا به ذهن هملت خطور میکند که او میتواند خود را به ديوانگی
بزند. او میخواهد ديوانگی را بعنوان سپر دفاعی خويش بکار ببرد تا
بتواند انتقام بگيرد. در پايان اين صحنه هملت فرياد میزند: " زمانهی
ناسازگاری است. اين چه کينه لعنتی بود که من پا بدنيا بنهم، برای اينکه
آن را جبران کنم ؟" بار سنگينی بر دوش هملت گذاشته شده است. او نه تنها
بايد عليه جنايتی که در حق پدرش شده بجنگد، بلکه بايد عليه زمانهای که
اين جنايت در آن روی داده است ، مبارزه کند. شکسپير البته موجودات
مابعدالطبيعهای نظير روح و شبح را از نوشتههای پيشينيان به وام
میگيرد، اما اين موجودات مابعداطبيعه در روند حرکت درامهای او تاثير
زيادی ندارند. روند حرکت درام را شکسپير زير تاثير حالات و اعمال
انسانی مینويسد و ارزيابی میکند. روح که برای شکسپير بعنوان واقعيت
نمودار میشود، سوءظن خود هملت را در آغاز اين درام بازتاب میدهد که
میگويد: "ای روح پيشگوی من ". ديرتر در اين نمايش هملت با ابزار "
تئاتر در تئاتر" آزمايش میکند که آيا سخن روح پدرش درست است يا نه.
در پردهی دوم صحنهی نخست، پولونيوس خدمتکار خود رينالدو را به فرانسه
میفرستد تا در کارهای پسرش جاسوسی کند و برايش گزارش بفرستد. در اين
ميان هملت آغاز به رفتاری مانند ديوانگان میکند. در صحنه دوم همين
پرده، دو دوست قديمی هملت، روزن کرانتس و گيلدن استرن که اکنون ديگر از
جانب شاه کلاوديوس مامور جاسوسی در افکار و انديشهها و اعمال هملت شده
اند، به نزد او میآيند تا علت رفتار عجيب و غريب هملت را دريابند. سپس
پولونيوس با برنامه جاسوسی خود نزد هملت میآيد. هملت برای افيليا
نامههايی عاشقانه فرستاده، اما افيليا بدليل اصرار خانواده اش به هملت
پاسخ رد داده است و پولونيوس میانديشد دليل ديوانگی هملت همين است. از
اينرو پولونيوس ترتيب ملاقات دخترش با هملت را میدهد، در حاليکه او و
شاه در پشت پردهای به سخنان آنان گوش میدهند. در همين زمان گروه
هنرپيشگان به نزد هملت میرسند. هملت سخنرانی دراماتيکی را آغاز میکند
که هنرپيشه اول آن را پايان میدهد. اين متن ظاهرا" متن نمايش آينه ئاس
اثر ويرژيل شاعر معروف زمان باستان روم میباشد که در آن آينه ئاس از
سقوط تروا خبر میدهد. اين سخنوری که از جانب خود شکسپير پرداخت شده
است، طنزی است نسبت به سبک شبه کلاسيک زمانه خود شکسپير که به شرح
مبالغه آميز و پر آب و تاب و همچنين تفسيرهای مذهبی رايج در زمانه
شکسپير در مورد سقوط شهر تروا میپردازد. اما هنرپيشه چنان در سخنوری
خود غرق میشود و به اوج میرسد که اشک در چشمان او و هملت حلقه
میزند. هملت به پولونيوس فرمان میدهد بخوبی با هنرپيشگان رفتار کند
زيرا: " آنها تاريخچه و خلاصه رويدادهای زمانهاند. اگر پس از مرگت
نفرين نامهای روی گور داشته باشی بهتر از اينست که آنان در زندگيت از
تو به بدی ياد کنند". در اينجا شکسپير نظر خود را در باره اهميت درام
در زمان خود بيان میکند، اگرچه موضوع مطرح شده توسط هنرپيشه نخست
مربوط به جهان باستان میباشد. زمانی که هملت با هنرپيشه اول تنها
میماند، از او میخواهد که شب بعد قطعهای زير عنوان " قتل گونزالو"
اجرا کنند که او چندين بيت به آن افزوده است.
منتقدان بسياری ابراز عقيده کردهاند که هملت در واقع ديوانه است. برخی
از آنان میگويند که شکسپير با شخصيت هملت در واقع میخواسته ما يک
شخصی را که از بيماری روانی رنج میبرد، ملاحظه کنيم. هملت اما در
واقعيت و بصورت تاريخی وجود ندارد و آفريدهی نيروی تخيل خود شکسپير
میباشد. شکسپير در اينجا کاملا" ميان ديوانگی واقعی و تظاهر به
ديوانگی تفاوت میگذارد. او هر دو اين حالات را به نمايش میگذارد.
ديوانگی واقعی ، آنگونه که شکسپير در افيليا، شاه لير و ليدی مکبث
آشکار میسازد، نمیتواند ساختگی باشد. اين نوع ديوانگی ريشه در منازعه
پايهای روانی در انسان دارد بطوری که فرد ديوانه نمیتواند باورهای
مورد پذيرش خود را با جهان خشن واقعيات تطبيق دهد. اما در ديوانگی
ساختگی ، انسان عاقل خود آگاهانه نقش يک شخصيت ديوانه را بازی میکند.
هملت به اين دليل ما را تحت تاثير قرار میدهد، که او آگاهانه نقش يک
مجنون، نقش يک "موجود عجيب" و نقش يک دلقک درباری را بازی میکند، که
در پشت شوخیهای بامزه و سبکسرانه خود، عقايد جدی و دقيق خود را بيان
میکند. در باره ديوانگی افيليا، شکسپير ما را در هيچ ترديدی باقی
نمیگذارد، اما هملت میتواند نقش يک " موجود عجيب را هر طور که دلش
میخواهد" بازی کند. در برابر پولونيوس، هملت اين نقش را بازی میکند و
پولونيوس با خود میگويد: " عجب پاسخهای پر مغزی میدهد، گرچه اين
جنون است ولی روشی هم در آن يافت میشود. ديوانگی اغلب سعادتی را
میيابد که عقل و شعور از آن بی بهره میماند". ولی هملت گاهی نيز اين
تظاهر به ديوانگی را به کناری میگذارد و مثلا به روزن کرانتس و گيلدن
استرن میگويد، چرا آنان به زندان فرستاده شده اند، زيرا دانمارک يک
زندان است. و زمانی که آنان پاسخ میدهند، جاه طلبيشان موجب بازگشت
آنان شده، هملت با يک جملهی شاعرانه و فلسفی چنين پاسخ میدهد: "
خداوندا کاش میتوانستم در يک پوست گردو زندانی باشم و خود را پادشاه
فضای بيکران بدانم، به شرطی که دچار روياهای نامطبوع نمیشدم". اما
هملت در میيابد که آنان برای جاسوسی آمدهاند و از آنان بنام دوستی
ديرينه شان میخواهد که راست بگويند. روزن کرانتس و گيلدن استرن ديگر
نمیتوانند برای هملت نقش بازی کنند و هملت به آنان میگويد، آنان حتما
فرستاده شدهاند تا تغيير خلق و خو و طبع او را بدرستی برسی کنند.
زمانی که پولونيوس بازمی گردد، هملت دوباره خود را به ديوانگی میزند و
زمانی که هنرپيشگان میآيند، او دوباره رفتار عادی خويش را در پيش
میگيرد. اين صحنه با تک گويی (مونولوگ) عظيم و کاملا واضح هملت پايان
میگيرد:
"اکنون تنهايم. آه چه غلام دهاتی شيادی شده ام ! آيا عجب نيست که اين
بازيگر بتواند در عالم خيال و احساسات واهی تمامی روح خويش را طوری
تابع تصور خود سازد که از شدت آن رنگ از صورتش بپرد و چشمانش اشکبار و
چهره اش پريشان و صدايش لرزان شود و ظاهرش با تصورش هماهنگی بيابد و
اينها همه برای هيچ باشد؟ آيا اين کار برای هکوباست ؟ هکوبا برای او يا
او برای هکوبا چه ارزشی دارد که خود را به خاطر او گريان سازد؟ اگر او
انگيزه و دليلی را که من برای آشکار کردن احساسات خويش دارم داشت آن
وقت چه میکرد؟ او صحنه نمايش را غرق در اشک خود میساخت و گوش مردم را
با سخنان هولناک میشکافت و گناهکاران را ديوانه میکرد و آزادگان را
میترساند و بی خبران را گيج میکرد و بينايی و شنوايی را مبهوت
میساخت. ولی من که پست فطرتی کودن هستم و از گل ساخته شده ام خود را
به دست افسردگی و رويا پرستی سپرده ام و داعيه خويش را کنار گذاشته و
سخنی نمیتوانم گفت، حتی برای پادشاهی که تجاوزی هولناک نسبت به زندگی
و قلمرواش صورت گرفت. آيا من بزدلم؟ چه کسی حاضر است مرا رذل بنامد؟
سرم را در هم شکند؟ ريشم را از جا بکند و به صورتم پرتاب کند؟ بينيم را
بکشد و اشتباهم را آن قدر به حلقم فرو کند تا به ريه ام برسد؟ چه کس
میتواند چنين کند،ها؟ در آن صورت همه را تحمل میکردم، زيرا جز اين
نيست که من شخص بزدلی هستم و آن قدر زهره ندارم که به ستم تلخی ببخشم
وگرنه تا به حال يا روده و شکم اين دغلباز بدکار خبيث را که خيانتکار و
شهوتران و بيرحم و عاری از شرم است تمام زاغهای اين سرزمين را سير
کرده بود.ای انتقام، چرا من تبديل به چهارپايی شده ام؟ بلي، واقعا"
اين کار نمونهی شجاعت است که من ، فرزند آن قربانی عزيز، که بهشت و
دوزخ اکنون مر به انتقامش برمی انگيزند، بايد مانند زنی بدکار قلبم را
با واژگان بگشايم و دهان را به دشنام باز کنم. من موجود پستی هستم. ننگ
بر من! ننگ! اما بايد به ذکر آنچه در ضميرم است بپردازم. شنيده ام
هنرنمايی بازيگران در ژرفای روح گناهکارانی که صحنه نمايش را میبينند
اثر میگذارد به طوری که به گناه خويش اعتراف میکنند: قتل ، اگرچه
زبان ندارد ولی با عضو مرموزی، معجزه آسا لب میگشايد. من بايد اين
بازيگران را وادار کنم صحنهای مانند قتل پدرم را در حضور عمويم بازی
کنند و خود به تماشای چهره او بپردازم و او را آزمايش کنم، اگر رنگ
ببازد میدانم چه بايدکرد. روحی که بر من ظاهر شد شايد ابليس باشد،
زيرا ابليس اين قدرت را دارد که خود را به شکلی مطلوب در آورد. و چون
در برابر افراد ضعيف و مغموم بسيار تواناست شايد به علت همين اندوه و
ضعف مرا وادار به ارتکاب گناهی بکند که تا ابد ملعون شوم. من بايد
دلايل قانع کنندهتر به دست آورم. بلی، نمايش بهترين راه است که کشف
کنم وجدان شاه تا چه اندازه دچار اضطراب است".
در اين تک گويی هملت خويش را بخاطر درنگ در انتقام قتل پدرش سرزنش
میکند، در جايی که حتی هنرپيشگان از آن صحنه به رقت میآيند و اشک در
چشمشان حلقه میزند، و اين در حالی است که او احساسات پر شور خود را در
هيئت فرضی و تحليلی هکوبای تروايی بيان میدارد. آيا هملت انسانی بزدل
و ترسوست که تلخی خود را با يک تک گويی و در واژگان خالی میکند؟ نه
هملت بيش از آنکه عمل گرا باشد، فيلسوفی ذهن گراست. پاسخ اين را ما در
صحنه "تئاتر در تئاتر میيابيم. در اين صحنه، چيزهايی که پدر به او
گفته بود، به نمايش در میآيند. هملت میداند که گناهکاران در برابر
قطعهای که توانا اجرا میگردد، کارهای پنهانی خود را فاش خواهند ساخت.
روح شايد کار اهريمن بوده باشد، برای اينکه او را دچار سستی و اندوه
کند. هملت مدرکی محکمتر از داستان يک روح میخواهد. " نمايش مانند
تلهای است که وجدان شاه در آن خواهد افتاد". اينچنين هملت از خود
اخلاق و احساس مسئوليت اجتماعی نشان میدهد. هملت در دربار دانمارک، و
شايد در همه دربارها شاهزادهای ناياب و دست نيافتنی است. او يک قاتل
بی تفاوت نيست، بلکه او میخواهد مدارکی محکم برای قتل کلاوديوس داشته
باشد. او انسانی اخلاقی و با مسئوليت میباشد. اما طنز تلخ شکسپير آنجا
رخ مینمايد که در فردای آن شب، هملت پولونيوس پدر افيليا را بجای
کلاوديوس میکشد. وجهی از زندگی وجود دارد که او نمیتواند آن را کنترل
کند و آن نيروی تقدير و سرنوشت است که از اين پس کنترل روند نمايش را
در دست میگيرد. درام به نقطه اوج خود میرسد. در آغاز پرده سوم جاسوسی
بطور کامل در جريان است. روزن کرانتس و گيلدن استرن جملات هملت و
دريافتهای او را برای شاه بازگو میکنند. شاه با پولونيوس قرار جاسوسی
هملت را میگذارد، در حاليکه هملت مشغول گفتگو با افيلياست. در حاليکه
پولونيوس به دخترش افيليا میگويد که او چگونه بايد رفتار کند، هملت
میآيد و مشهورترين تک گويی تاريخ ادبيات جهان را بيان میکند: " بودن
يا نبودن، مسئله اينست ". او دوباره به پرسمان مرگ و هستی میانديشد،
در حاليکه مرگ بصورت پايانی خوشايند برای زندگی اندوهبار در میآيد.
دوباره میگوييم: درنگ هملت در کشتن شاه ، آنچنان که کولريج میگويد،
از بيزاری ساده او از عمل برنمی خيزد، بلکه از اين باور ژرف برمی خيزد
که انسان تا چه اندازه در باره نتايج اعمال و کارهای خود ناتوان است و
چقدر بازيچه دست سرنوشت و تقدير میباشد. اين آگاهی و خود آگاهی هملت
مانع اصلی عمل اوست. هملت با افيليا عاشقانه سخن میگويد: "ای فرشته در
نيايش خود گناهان مرا به ياد بياور". واژهی "گناهان" در اينجا معنای
ويژهای دارد. افيليا تصور میکند، هملت او را فريب داده است، هنگامی
که به او گفته، دوستش دارد. هملت میخواهد، افيليا بينديشد، او ارزشش
را ندارد، زيرا او گناهکاری بيش نيست. او خطاب به افيليا فرياد میزند:
" برو به صومعه پناه ببر. چرا تو گناهکارانی را به دنيا بياوری؟ من خود
از لحاظ درستکاری آدمی عاديم ولی میتوانم خود را در برخی مسائل چنان
مقصر بدانم که بهتر بود مادرم مرا بدنيا نياورده بود. من شخصی مغرور و
انتقام جو و جاه طلب هستم و بار خطاهايی را بر پشت خويش دارم که به
فکرم نمیرسد که چگونه و چه هنگام آنها را مرتکب شده ام. مردمی مثل من
که ميان زمين و آسمان میخزند چه میتوانند کرد؟ ما همه دغلبازان
خطاکاری هستيم که نبايد مورد اعتماد باشيم. تو راه خود را به سوی صومعه
پيش گير. پدرت کجاست؟ " اين سخنان ادعانامه سختی عليه جهانی تباه و
فاسد است ، که حتی کسانی که میخواهند اين تباهی را از بين ببرند، خود
به اعمال ناشريفانه دست میزنند. سخنان افيليا هنگامی که هملت میرود،
وضعيت روانی هملت را بازمی گويد و از ديوانگی او شکايت میکند، همچنان
که از ديوانگی خودش: "آه، چه فرد شريفی به اين صورت سقوط کرده است!
تمام خصايل يک درباری، يک سرباز، چشم و زبان يک دانشمند و شمشير کشی
او، گل سرسبد يک کشور زيبا، سرمشق همگان، و نمونه نيک خلقی، و مورد نظر
همه ناظران به کلی رو به زوال رفته است. و من هم که طعم شيرين
پيمانهای او را چشيده ام ، از همه دختران دل شکستهتر و افسرده ترم.
ببين چطور آن خرد بلندپايه و بزرگ منش اکنون هماهنگی خود را از کف داده
و آن کسی که از لحاظ ظاهر و شکل و جوانی بی نظير بود در نتيجه ديوانگی
از هم گسيخته است ! وای بر من که چنين وضعی را ديده ام و میبينم."
افيليا آيينه باغ است، او با واژگان زيبا و موسيقی تربيت شده است. او
ژوليت يا دزدمونا نيست تا بتواند در برابر پدرش مقاومت کند. از دست
دادن هملت او را ويران میکند. در اينجا دو تن جاسوس وارد صحنه
میشوند: شاه و پولونيوس. شاه با چيزهايی که از هملت میشنود، اطمينان
میيابد که او ديوانه نيست، بلکه انديشههای نهانی نگران کنندهای
دارد. او بايد به انگلستان تبعيد شود. پولونيوس اما گمان خود بر
ديوانگی هملت را باور دارد و به شاه پيشنهاد میکند، مدت زمانی درازتر
گوش بايستند. ملکه میبايست پرسش و پاسخی را با هملت در پيش گيرد،
هنگامی که آنان به گوش ايستادهاند. در همين زمان ، در حاليکه
هنرپيشگان مشغول تمرين قطعه خود هستند، بحثی ديگر در باره زيبايی شناسی
هنرهای دراماتيک و نمايشی در میگيرد. هملت ژستهای طبيعی را بيشتر
میپسندد و تمايل او بيشتر به نمايش واقع گرايانه میباشد: "آيينه را
در جلو طبيعت بگيريم." هملت از هوراشيو خواهش میکند، در هنگام نمايش،
عمويش کلاوديوس را در نظر بگيرد، بويژه در صحنهای که قتل روی میدهد.
سپس دربار برای ديدن نمايش جمع میشود. هملت خود را در برابر شاه،
پولونيوس و افيليا به ديوانگی میزند. طنزهای جنون آميز او با افيليا
رنگ عاشقانه و اروتيک دارند. شايد او هنوز هم میخواهد، افيليا او را
بعنوان يک گناهکار بنگرد. قطعه با يک پانتوميم و پس از آن نمايش اصلی
آغاز میگردد. در صحنه نخست نمايش در نمايش، هنگامی که ملکه بازيگر به
شاه بازيگر قول وفاداری حتی پس از مرگ او را میدهد، هملت میانديشد،
شايد اين صحنه باعث گردد ، مادرش احساس عذاب وجدان کند، گرچه اين صحنه
بطور مستقيم با رويدادهای درون قصر السينور ارتباطی ندارد. هنگامی که
شاه در میيابد، که هملت قطعه نمايشی را میشناسد، به هملت ظنين میشود
و از او میپرسد آيا هدف او تحقير شاه میباشد؟ هملت پاسخ میدهد: "
نه، نه، آنها تنها شوخی میکنند، زهر دادن شوخی است، و هيچ خطايی در
جهان نيست." اما در اواسط صحنه بعد، هنگامی که قاتل زهر را در گوش
بازيگر بخواب رفته میريزد، و تاثير آن زهر را همانگونه که روح پدر
هملت تشريح کرده بود، توضيح میدهد، شاه کنترل خود را از دست میدهد.
او عصبانی برمی خيزد و نمايش را قطع میکند. اين امر قطعی است که
قطعهای که هملت به اين نمايش افزوده ، باعث خشم شاه میگردد. هملت از
حيله خويش شادمان میشود. روزن کرانتس و گيلدن استرن وارد میشوند و به
هملت میگويند، شاه خشمگين است و ملکه میخواهد با او سخن بگويد. هملت
با "ديوانگی" خويش بيرحمانه با آنان رفتار میکند و هنگامی که آنان از
او میپرسند، چه چيز باعث اين ديوانگی و اختلال حواس اوست، هملت به
تلخی و با تحقير با آنان سخن میگويد. هملت به گيلدن استرن دستور
میدهد فلوت بزند و زمانی که گيلدن استرن به او پاسخ میدهد، بلد نيست
فلوت بزند، هملت به او میگويد، روح او نيز مانند فلوت است و کسی که
میخواهد درون او را بيابد، بايد راه نواختن آن را بداند. در اينجا
پولونيوس میآيد و دوباره تقاضای ملاقات ملکه با هملت را بيان میکند.
سپس هملت در يک تک گويی ديگر آمادگی خود را برای انجام دادن
وحشتناکترين کارها ابراز میکند. ترديدها و کشاکشهای درونی او اکنون
از بين رفته اند: "در اين لحظه میتوان خون گرم آشاميد و اعمال پليدی
مرتکب شد که در روشنايی روز تن انسان را میلرزاند." شاه به روزن
کرانتس و گيلدن استرن میگويد، هملت اينک تبديل به خطری عظيم برای او
شده است. شاه دستور تبعيد هملت به انگلستان را میدهد. شاه در تنهايی
خويش به عذاب وجدانش از کشتن برادر آنگونه که هملت در "نمايش در نمايش"
نشان داده بود، اشاره میکند. او زانو میزند و تلاش میکند در برابر
خدا تقاضای بخشش کند. هملت به صحنه میآيد و خيال میکند، اکنون
میتواند او را بکشد. اما او میانديشد، کشتن شاه هنگام دعا و نيايش
کار ناجوانمردانهای است وپدرش نيز در حالی کشته شده که نتوانسته آخرين
اعترافات خود را انجام دهد. منتقدان اين ديرکرد عملی هملت را در امر
کشتن شاه دليلی ديگر بر بی عملی و حتی ديوانگی او دانسته و تلقی
میکنند و بيشتر آن را همچون بهانهای برای بی عملی و تنها در سرزمين
انديشه و خيال سير کردن هملت میدانند. دلايل هملت اما با توجه به
شخصيت مذهبی که شکسپير به او میبخشد، هماهنگی دارد. او بويژه
نمیخواهد کرده زشت کشتن پدرش پيش از اعتراف تکرار شود. اما دليل
محکمتر اينست که هملت بيشتر يک فيلسوف است تا يک فرد عمل گرا. او
بيشتر میانديشد و میفلسفد و با انديشهها و نيروی ژرف تخيل گسترده
خود سرگرم است تا اينکه در جهان عمل بتواند کاری را از پيش ببرد. هملت
بيشتر خرد ناب دارد تا خرد عملی. صحنهی بعدی، ميان هملت و مادرش،
گرترود ملکه دانمارک میگذرد. مادر هملت او را بخاطر نمايش سرزنش
میکند و هملت با واژگانی تلخ پاسخ میدهد. در کشاکش ميان هملت و مادر،
هملت پولونيوس را که پشت پردهای گوش ايستاده است، میکشد به تصور
اينکه او شاه است و زمانی که میفهمد او پولونيوس است میگويد: " تو را
با شخصی بالاتر از خودت اشتباه گرفتم ". پولونيوس، پدر افيليا و جاسوس
شاه بهای گستاخی خويش را میپردازد، اما هملت با او احساس همدردی
میکند. هملت بعنوان يک فيلسوف انسان گرا هم میخواهد "پر از عشق" باشد
و هم "بيرحم". او با افيليا بيرحمانه رفتار میکند تا او را از بيرحمی
واقعيت تلخ حفظ کند، با مادرش بيرحمانه رفتار میکند، زيرا میخواهد او
را از بند شهوت و خوشگذرانی با عمويش برهاند. هملت میخواهد بنام عدالت
با شاه نيز رفتاری بيرحمانه داشته باشد. در اينجا شکسپير يک بخش از
فلسفه خود را بيان میکند. او مانند سعدی بر اين باور است:
ترحم بر پلنگ تيز دندان
ستمکاری بود بر گوسفندان
شکسپير دو روی سکهی اين جهان و واقعيت تلخ را به ما مینماياند. در
يکسو رحم و شفقت قرار دارد و در ديگر سو بيرحمی و انتقام. عظمت کار
شکسپير در هملت در سرودن هر دو روی سکه زندگی میباشد. با در نظر گرفتن
اين دو روی سکهی حقيقت است که "تراژدی ناب" معنا پيدا میکند و رنگ
میگيرد. کشمکش ميان رحم و بيرحمی ، شفقت و عدم گذشت، اين دستاورد بزرگ
درام نويسی شکسپير است. در اينجا درام هملت به نقطهی اوج ديگر خود
میرسد. انسانها نقشه میکشند، اما راهی غير قابل پيش بينی در جلو خود
دارند. قتل غير عمد پولونيوس بدست هملت، مشکلات و پيچيدگیهای تازهای
بهمراه خود میآورد. شاه اينک محتاطتر شده است و خود را زير نظر
نگهبانان نگاه میدارد. هملت اما ضربه پذيرتر شده است. دوئل شاه ـ هملت
اينک وارد مرحله مرگ و زندگی میشود. شاه تصميم دارد، هملت را بکشد،
اما او بايد محتاطانه عمل کند، زيرا هملت نزد ملت از محبوبيت ويژهای
برخوردار است. در اينجا هملت بار ديگر وضعيت روحی و انديشگی خود را در
يک تک گويی آشکار میسازد. او میخواهد برای دفع بی عدالتی بيرحم باشد.
صحنه بعدی ديوانگی افيليا را نشان میدهد. شکسپير با وضوح و بطرز
متاثرکنندهای ديوانگی افيليا را شرح میدهد و نشان میدهد، چه چيز او
را میآزارد، قتل پدر پيرش بدست هملت و عشق ناکام او به هملت. او
میخواند: "ما میدانيم چه هستيم، اما نمیدانيم چه خواهيم شد".
پرده چهارم با خبر خودکشی و غرق شدن افيليا در رودخانه پايان میيابد.
پرده پنجم با بازگشت هملت به دانمارک و رسيدن او بر سر گور افيليا، بی
آنکه خود بداند، آغاز میگردد. در اينجا ميان هملت و هوراشيو و دو
گورکنی که گور افيليا را میکنند، گفتگويی فلسفی در میگيرد. گورکن از
زير خاکها کاسه سری را با بيل بيرون میآورد و آن را با بی اعتنايی
بکناری میاندازد. در اينجا هملت آن کاسه سر را بر میدارد و چنين
میگويد: " اين سر شايد روزی سر شاهی يا شاهزادهای بوده باشد. ببين
اين دغلباز چطور محکم آن را به زمين میکوبد؟" در اين صحنه بيشتر از
تمامی صحنههای شکسپير مرگ حضور دارد. زندگی و مرگ، هستی و نيستی، بودن
و نبودن، اين پرسش فيلسوفانه خيامی وشکسپيری است که هملت فيلسوف در
اينجا بيان میکند. برای گورکن که همچنين دلقک است، کاسه سر ارزش
ندارد. برای او زندگی و مرگ يک امر بهم پيوسته است و بخاطر همين هنگام
گورکنی آواز میخواند. هملت اما فيلسوف است، او رابطه خطی و منحنی
تاريخی ميان مردگان ديروز و زندگان امروز برقرار میکند. هملت کاسه سر
را بسوی هوراشيو میگيرد و میگويد: " فکر میکنی اسکندر به اين صورت
دنيا را تماشا میکرد؟" و يا در ادامه : "قيصر بزرگ مرد و خاک شد و
خاکش سوراخی را پر میکند تا جلو باد شمال را بگيرد." فلسفه حيرت و
ناباوری از گذران بودن زندگی و پايان قطعی آن هنگامی که بعد تاريخی
پيدا میکند، بر حيرت و شگفتی بشری میافزايد. در اينجاست که درک خيام
و شکسپير در هملت پرسش اساسی خود را طرح ميکند: پرسش هستی. مرگ پدر
هملت برای او نخست ويژگی فردی دارد، اما بتدريج اين پرسش عموميت پيدا
میکند و به تمامی هستی فانی بشری تعميم داده میشود. هملت اکنون
میشنود که افيليا نيز مرده است و میگويد: " من افيليا را دوست داشتم.
چهل هزار برادر بر روی هم محبتی را که من به افيليا داشتم، نخواهند
داشت." پس از اين اعترافات هملت به السينور بازمی گردد. در خاتمه، شاه
و هملت ، ملکه و لئارتس برادر افيليا کشته ميشوند و فورتين بار به
پادشاهی دانمارک میرسد. در پايان اين نمايشنامه، چندين جسد روی صحنه
قرار میگيرد و مرگ حضوری قطعی دارد.
هملت شکسپير داستان شاهزادهی انسان گرا و فلسفی مشربی است که تشخص
روشنفکری دارد و دربار را بخاطر ناپاکيزگی، بيعدالتی، سلطه جويی و
قتلهايش سرزنش میکند. قتل پدرش او را باز میدارد که بتمامی خود را
از زندگی اجتماعی درباری کنار بکشد. هملت بدليل باورهای انسان گرايانه
و اخلاق اجتماعی نهفته در وجودش مجبور به عمل میشود. او بايد عليه يک
شاه بجنگد. در اينجا او در برابر جماعتی از درباريان، مشاوران،
نگهبانان و تور اطلاعاتی قرار دارد. او از محبوبيت در ميان مردم
برخوردار است، اما نمیتواند از اين محبوبيت استفاده کند و مجبور است
اعمال و کارهای خويش را توجيه کند. با وجود اينکه مردم در اين نمايش
بصورت عملی حضور ندارند، اما بحساب میآيند. شاه مجبور است علاقه ملت
به هملت را در نظر بگيرد و از اينرو نقشهی قتل هملت بايد مخفی بماند.
نبرد در تراژدی هملت در يک جامعه پويا روی میدهد که از جانب نيروهای
متفاوت و متضادی ايجاد میشود که در تضاد و تناقض با يکديگرند. از
اينرو اعمال غير ارادی و غير عمدی و رويدادهای پيش بينی نشده و ناگهانی
در اين درام فراوان است. هملت به هدف خود میرسد، شاه را میکشد ولی
خود نيز کشته میشود. در پايان، هملت در حال مرگ به هوراشيو میگويد: "
هوراشيو! میميرم! باقی همه خاموشی است !". هملت شکسپير درام قدرت و
صرفنظر کردن از آن، درام سرنوشت و آزادی آدمی، درام نقشههای پنهانی و
رويدادهای پيش بينی نشده و تصادفی و ناگهانی ، و درام بزرگ هستی بشری
است. هملت ادعانامهی بزرگ شکسپير عليه حکومت نامشروع است و از آن بسی
فراتر میرود و به معمای هستی بشری و جهان و خدا میپردازد.
|
|