مقاله های فلسفه سیاسی   |  مقاله های سیاسی   |  مقاله های ادبی   |  یادداشتها
شکوه محمودزاده (زاده سال ۱۳۴۲ تهران) دارای مدرک فوق لیسانس علوم سیاسی از دانشگاه FU برلین و کارشناس ارشد فلسفه سیاسی و روابط بین‌الملل است.
ایمیل تماس: schokouhm@yahoo.de

  ....

رساله دکترای  جواد کاراندیش
 عنوان:
State and Tribes in Persia 1925-1919
  ....
بررسی تحليلی نمايشنامه های شكسپير

آسيب شناسی قدرت مطلقه
۱۲ بهمن ۱۳۸۲ - ۱ فوریه ۲۰۰۴

....

تفسير اسطوره فريدون و تراژدی لير برمبنای سياست شناسی امروزين
»  پيشگفتار  
»  سودای خام و ناتمام تقسيم جهان  
»  هيچ گرايی (نيهليسم) سياست قدرت  
»  صدای ايرج و كوردليا  
»  نتيجه  
 
پيشگفتار
در هم سنجی پيشين تراژدی شاه لير شكسپير با اسطوره شاه فريدون در شاهنامه فردوسی اين دو اثر را از نظر زيبايی شناسی و شكسپير شناسی بررسی كرديم. اينبار به تفسير سياست شناسانه اين دو اثر می پردازيم. اهميت بسيار اين دو اثر شكسپير و فردوسی در اينست كه اين دو اثر فرای زمان و مكان قرار دارند و پرسمان هايی را طرح می كنند كه هنوز هم پس از گذشت هزار سال در مورد فردوسی و چهارصد سال در مورد شكسپير برای پژوهش و بررسی از همه جوانب تازه هستند.

سودای خام و ناتمام تقسيم جهان
در همان آغاز داستان شاه فريدون و شاه لير، پايان آن رقم می خورد. تراژدی لير و اسطوره فريدون توضيح منطق فرمانروايی و اعمال قدرت بر انسانهاست، توضيح اين قانونمندی كه فرمانروايی و سيادت چشم انسان را كور می كند. اين حقيقت در آن لحظه ای آشكار می شود كه اين فرمانروايان به اوج قدرت خويش رسيده اند و در اين نقطه اوج مهم ترين تصميم دوران فرمانروايی خويش را می گيرند. فريدون و لير در زير بار مسيوليت فرمانروايی روزمره خويش بسر می برند كه جنگ نيز جزيی از آنست. لير در اين زمان هشتاد ساله است و فريدون نيز سالهای پايانی زندگی خويش را می گذراند. آنها می خواهند در اين زمان خود را از بار سنگين فرمانروايی و سيادت و حكومت رهايی بخشند، تا بدون بار سنگين سياست كه در طول زندگيشان آنها را همراهی می كرد، واپسين سالهای زندگی طولانی و خسته كننده خود را كه همواره در جهت تامين و تثبيت سيادت گذشته بود، در حال آرامش و لذت بردن از پيروزی های گذشته خويش بگذرانند و در آسايش و آرامش بسوی مرگ بشتابند.
از اينرو فريدون و لير می خواهند ميراث خود را، مالكيت خود و سرزمين خود را در زمان زندگی خويش ميان سه پسر خود (فريدون) و سه دختر خود (لير) تقسيم كنند. بدين ترتيب آنها از قدرت رسمی چشم می پوشند و تنها نام و "حق افتخاري" و شان و منزلت شاهی را برای خويش نگاه می دارند. اين تصميم در مورد لير سقوط دراماتيك او را بدنبال دارد و در مورد فريدون موجب جنگهای ايران و توران از يكسو و جنگهای ايران و روم از سوی ديگر می گردد. سقوط لير آنچنان دراماتيك و دردناك است كه نمی توان راديكال تر از آن را تصور كرد؛ زيرا كوتاه زمانی پس از تصميم لير مبنی بر تقسيم سرزمين زير فرمانروايی خود ابتدا ميان سه دخترش و سپس ميان دو دخترش، لير بعنوان قدرتمندترين مرد كشور آنچنان سقوط می كند كه می گويد:
"آيا كسی در اينجا هست كه مرا بشناسد؟ ... اين لير نيست. آيا لير اينطور راه می رفت؟ اينطور سخن می گفت؟ چشمان او كجاست؟ شايد نيروی انديشه او ضعيف شده. نه اينطور نيست. من كه هستم؟"
در پايان اين درام كه موضوع آن صرفنظر كردن از فرمانروايی است و به سقوط و تحقير و ديوانگی شاه می انجامد، لير و ما بهمراه او، چيزهايی را ياد می گيريم. سوگنمايش شاه فريدون و شاه لير روند يادگيری و تجربه اندوختن قهرمانان نمايش و بهمراه آن خواننده است: روند يادگيری در باره خودمان، در باره انسانها و در باره سرشت ويرانگر و خود ويرانگر قدرت و سيادت مطلقه.
بدون شك هنگامی كه شاه فريدون و شاه لير قدرت خود رابه فرزندان خويش می بخشيدند، دچار خطای سياسی نمی شدند؛ بلكه بنظر می رسد كه آنها تنها از نقطه نظر انسان شناسی دچار اشتباه شده باشند. آنان در شناخت نيكی و بدی فرزندان خويش به راه خطا می روند و اين خطا و اشتباه پيامد گوهر و سرشت كور كننده سيادت و فرمانروايی مطلقه است كه انسان نيكی و بدی همراهان و دوستان و اطرافيان خود را تشخيص نمی دهد. تقسيم سرزمين همانگونه كه در روند اسطوره فريدون و تراژدی شاه لير مشهود است، يك تصميم فاجعه آميز با نتايج پيش بينی ناپذير بود، ولی اين تصميم در ادامه و در تداوم يكسری از تصميم های مشابه ديگر در دوران فرمانروايی آنها می آيد. سرزمينهايی كه آنان بر آن فرمان می رانند، خود با جنگ به چنگ آورده اند، بيكديگر الحاق كرده اند، و بعنوان سرزمين خويش تثبيت كرده اند.
فتح سرزمينها و از آن در برابر دشمنان و رقيبان دفاع كردن و بر آن همچون سلسله ای شاهی فرمان راندن و از نظر ژيوپليتيكی آرام و مرتب كردن از ديرباز مشغله ذهنی و كار اصلی شاهان و دولتمردان بوده است. چنين است كه از ديرباز تا امروز دولتمردان و ديپلمات ها در كنفرانس های صلح بصورت موقت آتش بس اعلام می كنند، مناطق نفوذ را تعيين می كنند، مناطق زير سلطه و مستعمره را مشخص می كنند، مرزهای ميان كشورها را بدون توجه به علايق فرهنگی و نژادی می كشند، دولتها، شاه نشين ها، اميرنشين ها و ساتراپ ها را بوجود می آورند و انسانهای زير فرمانروايی خويش را وامی دارند كه خود را با شرايط تازه تطبيق دهند. در درك حسابگرانه سياسی كارشناسان روابط بين الملل و ديپلمات ها جهان تنها بصورت انتزاعی در چارچوب نقشه های كشورها و جغرافيای سياسی مربوط به نيروهای بالقوه اقتصادی يا در چارچوب توازن نيروها از نظر نظامی وجود دارد. بنابراين كشورها تقسيم گشته و مرزها كشيده می شوند؛ سرزمينها كم و بيش دلبخواهی در درازا و پهنا، در درجه جغرافيايی بموازات رودخانه ها يا كوهها تقسيم گشته يا بيكديگر الحاق می گردند؛ بدون در نظر گرفتن چگونگی و چندگانگی ملتها و اقوام، ساختار جمعيتی و علايق انسانهايی كه در آن زندگی می كنند. شما اگر نقشه آفريقا را پيش چشم بياوريد می بينيد كه نقشه كشورها در اين قاره بصورت مربع يا مستطيل و يا ذوزنقه است؛ گويی خط كش گذاشته اند و اين قاره را بدون در نظر گرفتن تعلقات قومی و زبانی و نژادی تقسيم كرده اند. اگرچه نمونه آفريقا نمونه راديكال اين تقسيم جهان است، اما در قاره آسيا و در مورد كشور خودمان هم می توانيم اين تقسيم سرزمينی را در قراردادهای تركمانچای و گلستان و همچنين در قراردادهای شكست خورده ۱۹۰۷ و ۱۹۱۵ و ۱۹۱۹ ببينيم.
اينچنين هم قهرمانان ما؛ فريدون و لير در اوج قدرت مطلق خويش عمل می كنند. جهانبينی فرمانروايی آنان تنها نقشه جغرافياست:
يكی روم و خاور، دگر ترك و چين سيم دشت گردان و ايران زمين
آنان بدون درنگ و ژرف انديشی، اما با حسابگری عقلانيت ابزاری و برای دلخوشی خويش سرزمين خويش را به سه بخش تقسيم می كنند. از زمان اسطوره ای شاه فريدون تاكنون جهان بارها بر اساس منافع ژيوپليتيكی تقسيم گشته است و اسطوره حماسی شاه فريدون از نخستين نمونه اين " تقسيم جهان" گزارش می دهد و تراژدی شاه لير نمونه دوران جديد آن را رقم می زند. بنابراين عمل فريدون و شاه لير يك عمل "عادي" برمبنای اصول و قانونمندی های سيادت و سلطه است. فريدون و لير خود سرزمين خويش را فتح كرده و بهم پيوسته و با استبداد تمام برآن فرمان رانده اند. اگر اين تقسيم ميراث ميان فرزندان خطا و اشتباه است، پس می بايست تمامی ساختار فرمانروايی دولتی و كشوری را ما اشتباه بدانيم. پس اين را بايد گوهره خودويرانگری قدرت مطلقه دانست و نه اشتباه لير و فريدون و يا فرزندان بدسرشتشان. بنابراين درآمد نمايش فريدون و لير پوچ و بيمعنی نيست، بلكه اين درآمد فن و هنر فرمانروايی در روابط بين الملل را بصورت عادی بازتاب می دهد.
در چارچوب اين عمل يعنی تقسيم سرزمين كه در درآمد هردو اين داستانها بصورت يك امر مجازی و در درجه نخست كاملا عادی تصوير می گردند، فريدون و لير بگونه جبری مرتكب دو خطای جبران ناپذير می گردند. اين خطاها اما دنباله جبری و منطقی دهه ها فرمانروايی و عادت به چاپلوسی اطرافيان و همچنين عادی شدن منطق قدرت مطلقه نزد آنانست و سرچشمه آن در عادت ايشان به قدرتمند بودن و فراموش كردن اين نكته اساسی است كه قدرت با اعمال آن يعنی اعمال زور رابطه تنگاتنگ دارد. و از قدرت بطور مادی يعنی از پيشنهاده اعمال آن بر اساس زور نمی توان چشم پوشيد مگر اينكه قدرت را بطور كامل از دست داد. سرشت قدرت يعنی اعمال آن با نتيجه قدرت كه برای انسان احترام و شان و منزلت از سوی زيردستان بهمراه می آورد، توامان است. در مورد فريدون و لير موضوع بخشش قدرت به فرزندان در ميان است كه می بايستی بر اساس سنت و قواعد جاری به پدر خويش احترام بگذارند. ولی حتی در اينجا ما می بينيم كه گوهر قدرت مطلقه حتی رابطه خونی و يا دوستی نمی شناسد. اين واقعيت جهان سياست در اين دو داستان بسيار واضح و روشن و حتی با نوری خيره كننده غير انسانی و غير اخلاقی بودن امور سياسی را به ما نشان می دهد. فريدون و لير خود را بصورت پدرانی صميمی می نگرند. بنابراين آنها با صميميت و مهربانی سرزمين خويش را می بخشند و برای اين بخشش بزرگ و سخاوتمندانه توقع و تقاضای عشق و محبت و احترام مانند يك شاه بخشنده را دارند. لير از دخترانش می خواهد، بگويند او را تا چه اندازه دوست دارند. قدرتمندان می خواهند مورد چاپلوسی قرار بگيرند، همان چيزهايی را كه می خواهند و همانگونه كه می خواهد از دهان ديگران بشنوند. و لير اين چاپلوسی را بدست می آورد، اما تا زمانی كه دخترانش به او وابسته هستند. دختران بزرگ لير؛ گونريل و ريگان همان چيزهايی را می گويند كه لير می خواهد بشنود. بدين ترتيب آنها ارث خود را بدست می آورند و بهای آن را با رياكاری و چاپلوسی خويش می پردازند.
در اينجا دومين خطای لير وفريدون نهفته است. اين خطا خطای آنان بعنوان شخص نيست، بلكه خطای انان بعنوان شاه است و اين امر بيانگر نبود قدرت تشخيص و شناخت در قدرتمندان است؛ لير و فريدون فرزندانشان را نمی شناسند. آنها از زاويه يك قدرتمند چيزهايی را كه می بينند و می شنوند، باور می كنند. آنها نمود و ظواهر و تظاهر را می بينند، واژگان را می شنوند اما واقعيت كارهای انسانی را در حقيقت نمی بينند. لير روابط را بر مبنای قدرت می بيند، نه روابط واقعی ميان انسانها را، زيرا هنگامی كه دختر سومش كوردليا خود را ناتوان از چاپلوسی نشان می دهد، و علاقه خود به پدر را نه با واژگان پرزرق و برق قدرت بلكه با واژگان طبيعی بيان می كند، لير او را نمی فهمد و علاقه واقعی او را به خود تشخيص نمی دهد.
در اينجا شكسپير و فردوسی به ما می گويند: در سياست احساسات انسانی مانند عشق و دوستی و وفاداری و كمك و احترام به ديگران وجود ندارد و اين احساسات به كار بدست آوردن و نگاهداری قدرت نمی آيند. در سياست خصايل مثبتی مانند درستی و راستی و حقيقت خواهی نه تنها جايی ندارند، بلكه اين خصايل برای قدرتمداران كاملا بيگانه اند. از اين هم فراتر قدرتمندان به اينگونه ابراز احساسات با سوء ظن و بدگمانی می نگرند و گوش فرا می دهند. بدين ترتيب است كه فريدون و لير فرزندان خود را هرگز نشناخته و نمی شناسند؛ نه تنها از اين جهت كه آنان نمی كوشيدند تا فرزندان خود را بشناسند؛ در اين صورت آنان می بايستی ابراز علاقه فرزندان بزرگ خود تورج و سلم و گونريل و ريگان را درست نمی پنداشتند و علاقه فرزندان كوچك را می بايستی تشخيص می دادند. فريدون و لير بعنوان شاه و فرمانروا اشتباه نمی كنند، بلكه آنان بعنوان انسان اشتباه می كنند.
بنابراين خطای آنان منطق و روش خود را دارد، خطا و روش آسيب پذيری قدرت مطلقه. چنين بنظر می رسد كه قطعه فريدون در شاهنامه و قطعه لير شكسپير بايد از ديدگاه زهرآگينی مورد دقت قرار بگيرد كه می گويد؛ در اين جهان تنها نمود و تظاهر ارزش دارد نه بودن و واقعيت. و اين نمود در واقع برای چشم بی ابزار و در نگاه نخستين ارزش اساسی دارد. اينكه تظاهر و نمود برابر واقعيت و بود نيست و بود و واقعيت را تنها می توان از نظر فلسفی و دانشی بررسی كرد را فيلسوفان و دانشمندان به بهترين وجهی تشخيص داده اند. ارسطو و هگل از نظر فلسفی و ماركس از نظر جامعه شناسی پرسمان بود و نمود را فرموله كرده اند. بود و نمود نزد آنان نه تنها برابر و يكسان نيستند، بلكه حتی در بيشتر موارد در ستيزه با يكديگر قرار می گيرند. برای چشم و ذهن عادی ديدن بمعنی فهميدن و درك كردن تلقی می شود. چنين است كه در زبان عادی ما خورشيد طلوع و غروب می كند، از خاور برمی آيد و در باختر فرومی نشيند. برای يك دانشمند اما زمين در برابر خورشيد قرار می گيرد و از آن دور می شود. درك اين مساله مهم را در دانش "نقطه عطف كپرنيكي" لقب می دهند. شكسپير در ادامه سنت كپرنيكی بهتر از فردوسی تناقض اعمال قدرت و پيامدها و مشكلات آن را نشان می دهد: دروغين بودن نمود و تظاهر در جهان سياست و راه سخت و دردناك و رنج آور يادگيری و شناخت بود و واقعيت فراسوی قدرت و جهان قدرتمندان كه بی آنكه خود بدانند در واقعيت امر ديوانگان و دلقكانی بيش نيستند

هيچ گرايی (نيهليسم) سياست قدرت
تمامی درام شاه لير نمايش مجازی چشم و نور چشم است: در توضيح گونريل كه به لير می گويد: "او را از نور چشمش بيشتر دوست دارد." و همچنين در تلاش نوميدانه و بی تاثير كنت كه می خواهد لير را متوجه عشق واقعی كوردليا بكند. كنت به لير چنين می گويد: " لير! روشن تر نگاه كن و بگذار من همواره بصورت تخم چشم تو باقی بمانم." و اين امر را شكسپير در خيرگی گلوستر كه تازه زمانی كه نابينا می شود، شخصيت درست پسر مشروعش ادگار و رذالت پسر نامشروعش ادموند را تشخيص می دهد. گلوستر می گويد: " زمانی كه ديدم، سرخورده شدم." و لير در پاسخ می گويد : "يك مرد بدون چشم می تواند ببيند جهان چگونه حركت می كند." آنهايی كه قدرت را بر ديگر انسانها اعمال می كنند، تنها آن چيزهايی را می بينند كه می خواهند يا می توانند ببينند. لير و فريدون در اوج قدرت و خيرگی ناشی از آن دوست و دشمن خود را تشخيص نمی دهند. ديدگاه آنان كج و مج است و تنها نمود كاركردی حسابگرانه و تاكتيكی را می بيند. گونريل، ريگان و ادموند حرامزاده بمانند تورج و سلم عملگرايان تيزبين و پيروزمند عرصه سياست هستند. هنوز زمان درازی از "كناره گيري" فريدون و لير از سلطنت نمی گذرد كه فرزندان بد آنان سلم و تورج و گونريل و ريگان به دسيسه چينی مشغول می شوند. آنان خونسردانه طبيعت پدرانشان را تحليل می كنند و در يك گفتگوی روشن ضعف های پدران اقتدارگرايشان را برمی شمرند و عليه خودكامگی پدران كه آنها تاكنون می بايستی آن را تحمل می كردند، بپا می خيزند. و اين گفتگو در درام شكسپير به نثر و در درام فردوسی به شعر انجام می گيرد:
گونريل: "می بينی در اين سن دچار چه تغييراتی شده! آنچه در اين باره مشاهده كرده ايم كم نبوده است. او هميشه خواهر ما را بيش از ما دوست داشت و بسيار بديهی است كه با چه داوری نادرستی او را كنار زده است."
ريگان: " اين نتيجه ضعف پيری اوست، ولی خود بدرستی نمی داند كه مقصودش چيست."
گونريل: " حتی در روزهای تندرستی و شادی هم شتابزده بود. به اين جهت انتظار ما از سنين پيری او تنها اين نيست كه نقايص بيشماری را در خلق و خوی خويش نمودار كند؛ بلكه سرسختی و لجاجتی كه نتيجه ضعف و تندخويی پيری است، با آن همراه گشته است."
ريگان: "محتمل است كه ما مواجه با همان گونه رفتار خشم آلود و نامتعادلی شويم كه در مورد تبعيد كنت هويدا ساخت."
گونريل: "تمنا دارم من و تو همعقيده باشيم، زيرا اگر پدر ما همين رفتاری را پيش گيرد كه اكنون آشكار نمود، اين اقدام اخير او در تسليم كشور به ما موجب مزاحمت ما خواهد شد."
خشم ناگهانی و نابخردانه لير چنانكه دو دختر بد ولی تيزبين او تشخيص می دهند، تنها نتيجه پيری لير نيست، بلكه ناشی از موقعيت او بعنوان يك شاه مقتدر و خودكامه است. اما در اينجا گونريل و ريگان بسوی انتقاد از قدرت مطلقه پيش نمی روند، بلكه آينده خود آنان بازتوليد همين قدرت مطلقه است. آنها در اين گفتگو ترس و بيم خود را از اين جهت بيان می دارند كه مبادا پدرشان بخشش سخاوتمندانه خود را پس بگيرد.
در مورد داستان فريدون و سه پسرش نيز چنين است
. فردوسی در اين باره چنين می گويد:
برآمد برين روزگار دراز
فريدون فرزانه شد سالخورد
...
چو آمد بكار اندرون خيرگی
بجنبيد مر سلم را دل ز جای
دلش گشت غرقه بآز اندرون
نبودش پسنديده بخش پدر
بدل پر زكين شد برخ پر ز چين
فرستاد نزد برادر پيام
بدان ای شهنشاه تركان و چين
ز نيكی زيان كرده گويی پسند
كنون بشنو از من يكی داستان
سه فرزند بوديم زيبای تخت
اگر مهترم من به سال و خرد
گذشته ز من تاج و تخت و كلاه
سزد گر بمانيم هردو دژم
چو ايران و دشت يلان و يمن
سپارد ترا مرز تركان و چين
بدين بخشش اندر مرا پای نيست
هيون فرستاده بگزارد پای
بخوبی شنيده همی ياد كرد
زمانه بدل در همی داشت راز
بباغ بهار انر آورد گرد

گرفتند پرمايگان خيرگي
دگر گونه تر بآيين و راي
بانديشه بنشست با رهنمون
كه داد او بكهتر پسر تخت زر
فرسته فرستاد زی شاه چين
كه جاويد زی خرم و شادكام
گسسته دل روشن از به گزين
منش پست و بالا چو سرو بلند
كزين گونه نشنيدی از باستان
يكی كهتر از ما برآمد ببخت
زمانه بمهر من اندر خورد
نزيبد مگر بر تو ای پادشاه
كزين سان پدر كرد بر ما ستم
بايرج دهد روم و خاور بمن
كه از تو سپهدار ايران زمين
بمغز پدر اندرون رای نيست
بيامد بنزديك توران خداي
سر تور بی مغز پر باد كرد
در اينجا سلم و تور فرستاده ای نزد فريدون می فرستند و نخست از سهم كم خويش شكايت می كنند، اما در ادامه آنان به ايران لشكر می كشند. فريدون تازه در اينجا سرشت پليد فرزندان بزرگ خويش را تشخيص می دهد. فريدون در پاسخ فرستادگان سلم و تورج چنين می گويد:
يكی انجمن كردم از بخردان
بسی روزگار شدست اندرين
همی راستی خواستيم زين سخن
همه ترس يزدان بد اندر نهان
چو آباد دادند گيتی به من
ستاره شناسان و هم موبدان
بكرديم بر داد بخش زمين
ز كژی نه سر بد مراين را نه تن
همی راستی خواستم در جهان
نجستم پراكندن انجمن
فريدون بعكس لير نيكی فرزند خويش ايرج را تشخيص می دهد، اما لير در آغاز درام نيكی كوردليا را تشخيص نمی دهد و فريب چاپلوسی دو دختر بزرگ خويش را می خورد. اما نتيجه در هر دو درام يكی است: اينكه نبرد بر سر قدرت از هيچكس و هيچ چيز باكی ندارد. نقشه تقسيم جهان در آغاز پنهان بود و فردوسی به نيكی در اين باره چنين می گويد:
نهفته چو بيرون كشيد از نهان بسه بخش كرد آفريدون جهان
حتی در سده بيستم نيز هنگامی كه چرچيل و روزولت و استالين در كنفرانس های تهران و يالتا و پوتسدام جهان را ميان خويش تقسيم می كردند، اين نقشه در آغاز پنهانی بود و هنگامی آشكار می شد كه ديگر هيچكسی نمی توانست جلو آن را بگيرد و در واقع سياستمداران سده بيستم نيز مانند قهرمانان ما، جهان را در برابر عمل انجام شده می گذاشتند.
در مورد نمايش لير نيز چنين است. زمانی كه در صحنه چهارم پرده اول گونريل به لير می گويد كه صدتن همراه برای او زياد است و او تنها به پنجاه همراه نياز دارد، لير می گويد:
"من قاعدتا بايد بهمين نتيجه برسم؛ چون نشانه های سلطنت و خرد و معلومات اين تصور را بمن می دهد كه صاحب دخترهايی هستم ولی عملا چنين نيست."
چشم قدرتمندان كه در نتيجه تمرين فرماندهی محدود و بسته و كج و مج شده است و تنها به كار تثبيت سياست قدرت می آيد، تنها آن چيزهايی را می بيند كه برای ايشان فايده دارد و از اين جهت درست می نمايد كه فايده مند است ولی آنان مانند فريدون و لير توان برقرار كردن رابطه و گفتگوی انسانی را ندارند. زمان درازی می گذرد تا لير بياموزد و بتواند استدلال كند و انتقاد را بشنود. صحنه تقسيم سرزمين با مخالفت ناآرام كنت و شاه فرانسه اين نبود انتقادپذيری قدرت مطلقه را بيش از پيش آشكار می سازد. لير تصميم می گيرد، فرمان می دهد، لعنت می كند، مسخره می كند، اما حتی واژگان كسانی كه او را دوست دارند و به او وفادارند، به گوشش نمی رود. تنها زمانی كه لير با دلقك سخن می گويد و اتفاقا بدليل نابرابر بودن طرفين گفتگو، اين گفتگو حالت يك گفتگوی واقعی را دارد. لير می بايست واقعيات را بسيار دراماتيك تر و شديدتر تجربه كند تا شنيدن و ديدن و انديشيدن را بياموزد.
حتی ادموند، سومين جاه طلب اين نمايشنامه پس از گونريل و ريگان در شناخت مكانيسم های سياست يك واقعگرای بدون پيشداوری است. ادموند ماهيت دروغين مشروعيت قدرت را آشكارا تشخيص می دهد. مشروعيتی كه در اثر ساختار "ارزشي" خونی و سببي؛ نسبی و سببی بوجود می آيد. ادموند حرامزاده همدردی ما را جلب می كند، هنگامی كه اين جملات را می گويد:
"ای طبيعت، تو الهه منی و خدمات من تابع فرمان های توست. چرا من بايد قربانی مطيع و صبور آداب و رسوم باشم و بگذارم وسواس مردم مرا از ارث محروم كند، تنها به اين سبب كه دوازده يا چهارده ماه ديرتر از يك برادر به جهان آمده ام؟ چرا بايد مرا نامشروع يا پست بدانند، در صورتی كه تناسب اندام من و انديشه بلند و تعادل هستی ام درست چون يك فرزند مشروع است؟ چرا بايد داغ پستی بر من نهند؟ پستي؟ حرامزادگي؟ پستي؟ بسيار خوب ادگار، كه فرزند مشروع هستی، من بايد زمين هايت را تصاحب كنم. دوستی پدر ما نسبت به ادموند نامشروع به اندازه پسرش مشروع است. مشروع! چه واژه خوبي! بسيار خوب، ای برادر مشروع من اگر اين نامه با پيروزی به نتيجه برسد و نقشه ام عملی شود، ادموند پست بر فرزند مشروع پيروز خواهد شد. من ترقی می كنم و كامياب می شوم. ای خدايان، پشتيبان حرامزادگان باشيد."
در اين هنگام پدر ادموند؛ گلوستر كه ناتوان از درك منطق تقسيم سرزمين از سوی لير و از خود راندن كوردليا توسط اوست و خود او نيز مانند لير واقعيت را درست نمی بيند، نامه جعلی ادموند كه خط و امضای برادرش ادگار را جعل كرده واقعی می پتدارد و در باره ادگار چنين می گويد:
"اين كسوف و خسوف برای ما نشانه اوضاع خوشی نيست، اگرچه دانش اوضاع طبيعی دلايلی برای اين و آن پيدا می كند، ولی جهان طبيعت می بيند كه چه مصيبت هايی بدنبال چنين نشانه هايی می آيند: عشق رو به سردی می رود، دوستی ناپايدار می گردد، و برادران از هم جدا می شوند. در شهرها شورش، در كشورها اختلاف، و در قصرها خيانت برپا می گردد و رشته محبت پدر و پسر از هم می گسلد. اين فرزند رذل من هم تابع همين پيشگويی است كه پسر برضد پدر قيام می كند و شاه از تمايل طبيعی خود خارج می شود و پدر هم كينه اش را به فرزند نشان می دهد. ما بهترين دوره زندگی را گذرانده ايم و نيرنگ و دسيسه و تمامی آشفتگی های ويرانگر بی وقفه تا گور دنبالمان می كنند." و ادموند پسر جاه طلب گلوستر با واقع بينی زهرآگين خود چنين پاسخ می دهد: "اين نشانه بيخردی عجيب جهان است كه هنگامی كه از وضع خود، كه اغلب نتيجه افراط در رفتار خود ماست، شكايت داريم، ماه و خورشيد وستارگان را مسبب و مقصر بدبختی خود می شماريم. گويی پستی مان الزامی است و جبر آسمانی به بيخرديمان واداشته و تسلط ستارگان بر سرنوشت، افراد را دزد و شياد و خيانتكار ساخته و تاثير كرات آسمانی مردم را غافل و دروغگو و بدكار كرده و تمام پليدی های وجود ما به تحريك قدرتی لايزال بوده است."
در اين گفتگوی ميان گلوستر و پسرش ادموند گوشهای از فلسفه شكسپير در باره نيروی ازلی سرنوشت و اراده آدمی آشكار می گردد. ادموند كه اينگونه با تيزبينی و واقع گرايی انسان دوران جديد سخن می گويد، هنوز در ميان طبقه حاكمه فردی "از پايين" است و هنوز به قدرت و ثروت مورد نظر خود نرسيده است. او با تيزبينی و واقع گرايی كسی سخن می گويد كه می خواهد قدرت را بدست بياورد. اما همين ادموند اگر بقدرت برسد، مانند ديگر قدرتمندان فاسد وتباه خواهد شد و طوری نشان خواهد داد كه گويی از خصوصيات ويژه ای برخوردار است كه توانسته قدرت را از آن خود كند. اينچنين از ديرباز تاكنون قدرتمندان به قدرت خويش مشروعيت بخشيده اند: يا بر اثر تبار و خون (نسبي) يا از طريق ازدواج (سببي) و يا از طريق "خصوصيات ويژه" خويش. ادموند در طی روند نمايش سرچشمه و خاستگاه ترقی سياسی خويش را كه با خشونت و بيرحمی و همچنين بيهودگی همراه است، پس می زند، همچنانكه لير در واگذاری سرزمين به دو دخترش گونريل و ريگان، علاقه خود به دختر كوچكش كوردليا را پس می زند و همچنانكه دولتمردان پيروزمند احساسات خود را به مردم پس می زنند. نهاد قدرت نهاد آدمی را ديگرگون می كند، فاسد و تباه می كند و چشم آدمی را تنها و تنها به قدرت خيره می گرداند و در اين "خيره گي" آدمی انسانيت خود را از دست می دهد. و چنين است در مورد ادموند.
پس از اينكه لير از مقام خود بعنوان شاه كناره گيری می كند و ناخواسته شرايط و امكان "شناخت" برايش فراهم می گردد، او دو گونه انسان را می بيند و تشخيص می دهد: گروه نخست گروه انسانهای مزور و پليد و در عين حال تيزبين و واقع نگری مانند گونريل، ريگان و ادموند هستند و گروه دوم انسانهای بيچاره و بيگانه از جهان مانند ادگار، دلقك و خود لير می باشند. گروه نخست در سطح زندگی می مانند و پيروز هستند، اما گروه دوم به ژرفای معنای زندگی پی می برند و حقايق آن را می شناسند.
استعاره و مجازی كه شكسپير در اينجا بكار می گيرد، بحد كافی روشنگر است: همراهان لير كه صدتن هستند و گونريل برای آزردن او شماره آنها را به پنجاه كاهش می دهد و ريگان كه باز برای آزردن او شماره آنها را به بيست وپنج كاهش می دهد و در پايان دوباره گونريل كه هيچ همراهی برای شاه لير باقی نمی گذارد، لير را متوجه اين امر می كند كه او ديگر از هيچ قدرتی برخوردار نيست. كاهش شماره همراهان لير، چشم او را برای نخستين بار به روی واقعيت می گشايد. برای نخستين بار آنهم با خشم نام كوردليا از ذهنش می گذرد. پيش از هر چيز اما لير درمی يابد كه با گرفتن همراهان مسلح، او ديگر از هيچ قدرتی برخوردار نيست. لير كه تاكنون هيچ احساسی را غير از خشم نمی شناخت در اينجا می گريد و خطاب به گونريل می گويد:
"من شرم دارم بگويم كه تو توانايی اين طور مردانگی مرا متزلزل سازي. و مسبب اين اشكهای سوزانی كه بی اراده از چشمانم فرومی ريزد تو موجود ناشايسته باشي"
اما لير هنوز می تواند خود را دلداری بدهد كه پنجاه تن همراه و يك دختر ديگر دارد: ريگان. اما ريگان برای آزردن او در آغاز شماره همراهان لير را به بيست و پنج كاهش می دهد و سرانجام گونريل همين بيست وپنج همراه يعنی قدرت واقعی را از او می گيرد. در اينجا لير از قدرت واقعی و نمادهای آن كه همان همراهان نظامی و مسلح است بركنار می گردد و تازه او در اينجا بعنوان يك انسان می تواند ببيند و بفهمد. اين استعاره و مجاز شكسپير در اوج زيبايی و در نهايت سادگی است. در اينجا لير خيره گی خود از قدرت را می بيند و آغاز به شناختن می كند، در جايی كه نماد قدرت او يعنی همراهانش اما در واقعيت نظاميان را ديگر دور بر خود ندارد،او می فهمد كه از هيچ قدرتی برخوردار نيست. اكنون او ياد می گيرد، استدلال كند و خواستهای خود را بازتاب دهد و بهتر از عقل سليم روزمره دختران شريرش بشناسد و بفهمد و احساس كند. اما جهان لير، پس از آنكه او همراهان و نگهبانان خود را از دست می دهد، فرو می ريزد. جهانی كه در آن او شاه بود، ديگر وجود خارجی ندارد. لير خطاب به دلقك می گويد:
"اوه دلقك، من ديوانه می شوم. ای خدای مهربان مگذار ديوانه شوم. تعادل مرا نگاه دار. نمی خواهم ديوانه شوم."
زمانی كه لير در صحنه بعد حاضر می شود و عليه توفان و رعد وبرق می غرد و دريك كلبه فقير دهقانی برهنه و تنها با هستی خوبش بعنوان يك انسان تنها می ماند، اين "شاه پيشين" بصورت شاعر زبان آوری جلوه می كند و تمامی مرزهای زيبايی و سلاست زبانی را در هم می شكند و با قدرت يك شاعر و هنرپيشه برجسته و فاخر بر ما ظاهر می شود. لير بعنوان شاعر و هنرپيشه در اوج جنون و ديوانگی جهان عملگرايانه سياست واقع بينانه و خردمندانه را تحليل می كند و اين جهان را بصورت جهانی در واقع بيخرد و نادان و گستاخ و ديوانه به ما نشان می دهد. جهان قدرت خود را با شكوه و با نمودهای رخت های زيبای سياستمدارا و همراهان آنان نشان می دهد، اما اينها ديگر به نظر لير رخت های زيبايی هستند كه سرشت و هسته زشت قدرت را می پوشانند. و ادگار كه خود را به ديوانگی زده است می گويد: "خرد در ديوانگي".
ادگار پسر قانونی و مشروعلرد گلوستر همواره نقش و وظيفه خود را بعنوان پسر يك لرد آنگونه بازی می كرد كه در طبقه حاكمه رايج و معمول است. اما اكنون او نقش يك گدای ديوانه، نقش تام را بازی می كند. لير از او می پرسد: "تو چكاره بوده اي؟" و ادگار پاسخ می دهد:
"خدمتكاری كه به قلب و انديشه خود افتخار می كردم و موها را مجعد می نمودم و دستكش به كلاه می آويختم و به شماره واژگانی كه بر لب می آوردم، سوگند می خوردم و در برابر چهره مهربان آسمان عهد خود را می شكستم. باده گساری و قمار را عزيز می داشتم و در رابطه با زنان از تركها هم پا را فراتر می گذاشتم. قلبم نادرست و گوشم آماده شنيدن هر بدگويی و دستم خونالود بود. در تنبلی چون خوك، در نيرنگ چون روباه، در آز چون گرگ، در ديوانگی چون سگ و در شكار چون شير بودم. مگذار صدای كفش و رخت فاخر يك زن باعث شود كه قلبت را برای او باز كني. مگذار نام تو در دفتر بستانكاران ثبت شود و جادوگر پليد را به مبارزه بخوان. هنوز باد سرد از ميان بوته خار می گذرد و صدای ورور و هی هی را بگوش می رساند. ای حيوان دريايی دست نگاه دار و بگذار رد شود!"
ادگار در اين نقل سخن شرح می دهد كه پيش از اين، يعنی پيش از آنكه او به رخت گدای بيچاره، به رخت تام در بيايد، او چكاره بوده است؛ عضوی از اعضای طبقه حاكمه. اينك او نيز به حد تنها انسان بودن كاهش يافته است و می تواند با چشمان باز نقش پيشين خود را تماشا كند. او ادامه می دهد:
"بهتر است چنين باشم و مورد نفرت شوم تا اينكه مورد نفرت باشم و هدف چاپلوسي. در ژرفای بخت نگون بودن چونان اميد داشتن و عاری بودن از ترس است. هبوط شكوه آميز، از اوج بخت نيك، به شومی نگون گشتن است و هرگونه گذر از بداقبالی، سرور و شادی در پی دارد. پس ای هوای نامحسوس كه تر در آغوش می گيرم، خوش آمدي. از آن بيچاره ای كه با بادهای تو به بدتری روز افتاده، نمی توانی چشمداشت سپاسگذاری داشته باشي..."
"خرد در ديوانگي" و يا "منطق در جنون" اين آنچيزی است كه لير و ادگار و دلقك در اوج ديوانگی به آن می رسند و اين نقطه برابر و قطب مخالف آنچيزی است كه شكسپير در مناسبات قدرت می بيند. "ديوانگی در خرد" و "منطق جنون آميز" قدرت مطلقه و قدرتمندان مطلقه. اين منطق جنون آميز قدرت همان چيزی است كه گونريل و ريگان و ادموند دارای آن هستند. گونريل و ريگان و ادموند خرد عملی دارند، آنها در زندگی واقعی سرجای خود ايستاده اند. ظاهرا آنها حتی قدرت پيش بينی دارند، اما در واقعيت آنها بيشتر از نوك دماغ خود يعنی دورتر از واقعيات بلاواسطه را نمی بينند. گونريل و ريگان وارثان شاهی هستند كه " تمام سرزمينهايی را كه حدود آن از اين خط تا اين يكی است در بر می گيرد و جلگه های حاصلخيز و رودخانه های بيشمار و چراگاههای وسيع به حد وفور دارد" را به آنها بخشيده است. گونريل و ريگان تنها ملكه های روزمره و متوسطی هستند و نه اهريمنان دوزخي.
اين قانون طبيعی قدرت و سياست مطلقه است كه افراد درجه دو در كشور و دولت بايد صبر كنند و نيرنگ ورزند تا به افراد درجه يك تبديل شوند و دلقك در اينجا با هشياری می گويد:
" گنجشك به جوجه فاخته آنقدر توجه كرد كه مادر فاخته سر گنجشك را به جرم تصاحب آشيانه كند." در اينجا دلقك به لير می گويد كه او با بخشيدن "قدرت واقعي" به دخترانش، خود را در نظر آنان به يك "هيچ" تبديل كرده است. لير بعنوان شاه دخترانی بعنوان وارثان خويش داشت. اكنون او درمی يابد كه بعنوان پدر دختری ندارد: " من قاعتا بايد بهمين نتيجه برسم؛ چون نشانه های سلطنت و خرد و دانشها اين پندار را به من می دهد كه دارای دخترانی هستم ولی عملا چنين نيست."
لير هرگز بعنوان يك پدر از فرزندانش نگهداری نمی كرد، بلكه همواره بعنوان شاه، آنان را بعنوان وارثان خويش می نگريست و همينطور هم در مورد فريدون كه برای پسرانش دختران شاه يمن را می گيرد و در واقع شاه يمن را به زور وادار می كند، دخترانش را به سلم و تورج و ايرج بدهد، و هم در مورد لير كه دخترانش را "سياسي" شوهر می دهد، هدف اساسی تامين موقعيت سياسی آنان است. و اينك فريدون و لير صورتحساب اين حسابگری سياسی را دريافت می كنند. تورج و سلم از يك مادر هستند و ايرج از مادری ديگر. و اين امر دوگانگی مادران در آنان احساس بدگمانی بيكديگر ايجاد می كند. شاهان در ايران همواره چندين همسر داشته اند و همين مساله بسياری همسران ميان فرزندان آنان كينه و رقابت و دشمنی بوجود می آورده است. در مورد لير، البته او تنها يك همسر داشت، اما علاقه بيش از حد او به كوردليا پيش از طرد وی دختران ديگرش را به رشك و حسد به كوردليا وامی دارد.
"مادر فاخته سر گنجشك را كند." اين نتيجه منطقی بيخردی سياست اقتدارگرايانه است. فريدون و لير حتی زحمت شناختن فرزندان محبوب خويش ايرج و كوردليا را به خود نمی دهند و آنان را تنها از زاويه نقش فرمانروايی خويش و نقشی كه برای آنان در افق آينده در نظر گرفته اند، می نگرند. از ديدگاه سياسی طرد كوردليا از سوی لير با توجه به بی توجهی كوردليا به مقام پادشاهی لير و رك و بی پرده سخن گفتن در حضور او و نافرمانی نسبت به او، يك تصميم خردمندانه تلقی می شود. اما در همين جا نتيجه منطقی "ديوانگی در عين خرد" كه در سياست اقتدارگرايانه وجود دارد، توسط رفتار نامعمول و نامتعارف كوردليا آشكار می شود.
در جهان سياست تامين قدرت و فرمانروايی، شناخت كامل "قواعد بازي" را می طلبد. سياست پيروزمندانه عاری از توهم است، هيچگونه احساسی ندارد و انسانها را آنگونه دسته بندی می كند كه آنها در رابطه با ساختارهای قدرت قرار می گيرند. حتی ازدواج های سياسی نيز از اين قوانين پيروی می كنند. هنگامی كه دوك آلبانی، همسر گونريل آشكارا نتايج سياست واقع گرايانه گونريل را می بيند كه به جنگ و خونريزی می انجامد، اگرچه ديگر دير شده است ولی دوك آلبانی می گويد:
"ای گونريل، تو ارزش گرد و خاكی را كه توفان به صورتت می افشاند نداري. من از طبيعت تو بيمناكم. طبيعتی كه نسبت به سرچشمه خود با نظر تحقير می نگرد، نمی تواند برای رسيدن به غرضهايش حدی بشناسد. شاخه ای كه خود را از تنه ای جدا می كند كه برايش خوراك می آورده، ناچار بايد خشك شود و بپوسد."
و در اينجا گونريل پاسخ می دهد: "بس است. موعظه ای دلقك وار است."
كسی كه در اين صحنه سياست جهانی كه هرگام اشتباهی فروپاشی را بدنبال دارد، انسانی رفتار كند، مانند لير و فريدون كه گمان می كردند می توانند "قدرت واقعي" را ببخشند و پس از آن نيز همانند شاهی مورد احترام باشند، قربانی اين ذهن گرايی خود خواهد شد و فرود او نتيجه ناگزير سرنوشت است.ادموند نيز با همين ديدگاه سياست واقع بينانه و كاملا خشك و جدی فرود پدرش را تدارك می بيند، يعنی مانند فاخته سر گنجشك را می كند. ادموند باور پدرش را به برگزيدگی از سوی ستارگان و سرنوشت را هيچ می پندارد و آن را نتيجه فرصت طلبی پدر خويش و همچنين ناتوانی او از فرمانروايی می داند. ادموند نيز مانند گونريل و ريگان در مسابقه رقابت آميز سياست شركت می جويد و در آن پيروز می گردد.
ولی اگر انسان سياست قدرت را تا به پايان دنبال كند و آن را تا به پايان بينديشد، اين سياست قدرت به سوی ويرانگری ميل می كند. جوانه اين سياست قدرت خودويرانگری كسانی است كه در آن شركت می كنند. آنان پيروزمندانه رياكاری می كنند، دروغ می گويند و دسيسه می چينند. و آنان می پندارند كه اينگونه می توانند بزيند و حاضرند بهای آن را نيز بپردازند. اما فراخوان شكسپير و فردوسی برای هنجارهای اخلاقی و مهمترين آنها يعنی وفاداری فرزندان به پدران پير خويش در اينجا بگونه منفی نمايش داده می شود و آن نتايج خودويرانگرانه فيزيكی و روحی اين قدرت طلبی بيش از حد است.
گونريل در آخرين تلاش و تقلای خويش برای قدرت خواهرش ريگان را زهر می دهد و زمانی كه كرده اش فاش می شود، دست به خودكشی می زند. ادموند نيز قربانی ايديولوژی خويش و خواست خود مبنی بر رسيدن قدرت به هر بها می شود. ادموند می خواهد عليه هنجارهای زمان يعنی اشرافيت موروثی عمل كند و خود را به اوج قدرت برساند و در اين راه او از هيچ جنايت و خيانتی رويگردان نيست. گونريل و ريگان و ادموند همانند سلم و تورج در نبرد خويش برای رسيدن به قدرت هيچ خطايی نمی كنند. آنان در راه رسيدن به قدرت پيگير هستند و همين پيگيری پيامدهای شومی برای آنان دارد.
اما سرانجام گزينش راه بدی و پليدی از سوی سلم و تورج و گونريل و ريگان و ادموند نه تنها برای خود آنان از نظر جسمی و روحی بلكه برای دولت و كشور نيز دهشتناك است. در پايان سوگنامه فريدون، او سر سه پسرش را در آغوش می گيرد. فريدون سر از تن جدا شده پسرانش را در بر می گيرد و سپس به گوشه ای می رود و دق می كند و می ميرد. منوچهر پسر ايرج به پادشاهی می رسد و دور باطلی از جنگهای ايران و توران آغاز می گردد.
كرانه گزيد از سر تاج و گاه
همی مرزبان زار بگريستی
بنوحه درون هرزمانی بزار
كه برگشت و تاريك شد روز من
نبردند فرمان من لاجرم
پر از خون دل و پر ز گريه دو روی
نهاده بر خود سران سه شاه
بدشواری اندر همی زيستي
چنين گفت با نامور شهريار
از آن سه دل افروز دلسوز من
جهان گشت بر هر سه برنا دژم
چنين تا زمانه سرآمد بروي
پايان تراژدی شاه لير نيز بسيار غم انگيز است. در صحنه پايانی لير جسد كوردليا بردست وارد صحنه می شود و جسد دو دختر ديگرش نيز بوسيله گلوستر و ادگار به درون صحنه آورده می شود. شاه لير ديگر هيچ وارثی ندارد و ادگار پسر گلوستر به شاهی می رسد. در پايان سوگنمايش لير، او بدون ژست های بزرگ و شاهانه می ميرد، بدون تداوم در كشور و سنت، بدون آهنگ غم انگيز، بدون مارش خداحافظی، بدون آشتی از فراز گورها. هيچ آغاز دوباره ای در اين تراژدی برخلاف سوگنامه فريدون وجود ندارد. سرشت شاهنامه اسطوره ای است و ما در آن با تناوب آغاز، پايان و آغازی دوباره روبرو می شويم. برعكس در تراژدی لير هيچ آغاز دوباره ای وجود ندارد. در پايان تراژدی شاه لير هيچ كسی وجود ندارد كه تاج را از روی زمين بردارد. تاج بهمراه لير به گور می رود. فراخوان دوك آلبانی به كنت و ادگار: "دوستان صميمی من، شما دونفر بر اين كشور فرمان برانيد و درد كشور ما را تسكين دهيد" را تنها كنت پاسخ می دهد كه بايد بدنبال لير بسوی مرگ بشتابد. و ادگار پاسخی می دهد كه معنايی دوگانه و دوپهلو دارد:
"ما بايد سر تسليم به اين زمانه پر از درد و غم فرود آريم و آنچه را كه احساس می كنيم به زبان آريم نه آنچه را كه گفتنش صلاح است. سالخورده ترين ما بيش از همه تحمل رنج كرد؛ ما كه جوانيم آنقدر زنده نخواهيم ماند كه بار ديگر چنين روزهايی را ببينيم."

صدای ايرج و كوردليا
صدای ايرج و كوردليا اگرچه صدای ضعيفی است اما اين صدا پژواك خود را دارد. لير در اوج ديوانگی كه همزمان برای او دارو و درمان بود و در پايان او را نسبت به واقعيت بينا می كند، به نقش پيشين خود بعنوان شاه بازمی گردد هنگامی كه می گويد: "نه آنها نمی توانند مرا برای جعل سكه بازداشت كنند، زيرا من خودم پادشاهم." و يا : "من سربازانی می خواهم." و هنگامی كه او پس از يك خواب دراز تندرستی و خرد خود را بازمی يابد و در چادری نزد كوردليا كه از او نگهداری و پرستاری می كند، بيدار می شود، ديگر هيچ سخنی از سرزمين زير فرمانروايی خويش نمی گويد. او هيچ تاسفی از از دست دادن سرزمين و كشورش ندارد و حتی هيچ سخنی برای بخشش به كوردليا نمی گويد. اكنون تنها چيزی كه برای لير ارزش دارند انسانها و انسانيت می باشد، انسانهايی كه می خواهند خود را از قيد و بند قدرت آزاد كنند. لير اكنون عشق خود به كوردليا و عشق كوردليا به خود را درك می كند، همچنان كه او پس از رهايی از تارهای عنكبوتی قدرت و خيرگی ناشی از آن برای نخستين بار خوشبخت می گردد. و اينكه اين رهايی از قدرت در حالی رخ می دهد كه او و كوردليا در زندان هستند، اين تمثيل زيبای شكسپير را برای ما بهتر روشن می كند:
فرمانروايی يعنی اينكه ديگران را در زندان نگاه بدارند و فرمانروايی را محكوم كردن يعنی اينكه منطق آن را نفی كنند، خود را از منطق آن دور نگاه دارند، در باره اين فرمانروايی با فاصله و با خرد فلج نشده توسط قدرت به داوری بنشينند و بگذارند كه اين قدرت موجبات فرود خود را فراهم آورد. لير هرگز پيش از اين به زبان شعر ناب نرسيد تا اين لحظه كه او نسبت به نظرتنگی و كوته بينی منطق فرمانروايی شناخت بدست می آورد. او در كنار كوردليا می خواند:
"نه!نه!نه! بيا به زندان برويم. ما دو نفر تنها چون پرندگان در قفس نغمه سرايی می كنيم. چون تو تمنای دعای خير از من می كنی، من زانو خواهم زد و از تو تقاضای بخشش خواهم كرد. به اين ترتيب زنده می مانيم و با دعا و آواز و داستان سرايی و خنديدن به پروانه های طلايی و شنيدن سخنان شيادان بدبخت در باره شايعات دربار روزها را خواهيم گذراند. با آنها هم سخن می شويم تا ببينيم كی محبوب و كی مغضوب شده و كی می برد و كی می بازد. برای پی بردن به راز روزگار چون جاسوسان خداوند خواهيم شد و آنقدر در چهارديواری زندان می مانيم تا آمد و رفت گروهها و دسته ها را كه همانند جذر و مد است مشاهده كنيم."
هر سطر اين شعر زيبا و برجسته را بايد با دقت خواند. اگر بخواهيم شعر فردوسی و شكسپير را امروز نيز بفهميم، بايد تمثيل آنان را از تاج و تخت بصورت فراتاريخی بنگريم و آن را تمثيل قدرت مطلقه بدانيم. هر تراژدی و سوگنامه عظيمی در تاريخ با نبرد برای تاج و تخت و يا تثبيت آن آغاز می گردد. در هر كدام از اين داستانهای اسطوره ای و يا تراژيك فردوسی و شكسپير داستان با فرمانروايی مشروع و قانونی آغاز می گردد كه زنجيره ای از جنايات را در پشت سر خود دارند. يا يك شاهزاده جوان از تبعيد بازمی آيد تا به حق تجاوز شده خود برسد. اما هر مرحله برای رسيدن به قدرت دوباره با كشتن و خشونت و خيانت همراه و مشخص می گردد. و هنگامی كه فرد تازه تاج و تخت را بدست می آورد، او نيز مانند پيشينيان خود مورد نفرت خواهد بود. نزد فردوسی شاهان به دو دسته شاهان نيك و شاهان بد تقسيم می شوند. نزد شكسپير شاه نيك و شاه بد در اساس وجود ندارد، بلكه تنها شاه وجود دارد و شاه لير راديكال ترين تراژدی شكسپير در باره آسيب شناسی قدرت مطلقه می باشد. برای فردوسی و شكسپير در مناسبات قدرت تنها لحظه های ظاهرا صلح آميز و ظاهرا نظم يافته وجود دارند. منطق خشونت كه تمامی مناسبات نظام های هيرارشيك و مطلقه را شامل می شود، دير يا زود آنان را به فرود می كشاند. گونريل و ريگان و ادموند و تورج و سلم در سطح باقی می مانند؛ بدون گذشته و بدون يادآوری گذشته و بدون مسيوليت. اين انتقاد رك و بی پرده شكسپير و فرودسی در هيچ شخصيتی بهتر از شخصيت كوردليا و ايرج نمايان نمی گردد. اگر ما كوردليا و ايرج را بفهميم، تمامی سوگنامه فريدون و تراژدی شاه لير را فهميده ايم. چرا كوردليا، زمانی كه لير از او می خواهد بگويد اورا چقدر دوست می دارد، مهر خود را به پدر كمرنگ می كند؟ چرا او يك تاكتيك سياسی درست بكار نمی گيرد تا از سقوط خود و پدرش جلوگيری كند؟ لير پنج بار به او فرصت می دهد تا زبان خود را بپالايد، اما كوردليا هر بار علاقه خود را كمرنگ تر می كند و اساسا تاكتيكی رفتار نمی كند.
در مورد ايرج نيز همين گونه است. ايرج بدون جنگ افزار و لشكر بسوی برادرانش می رود و اينگونه می گويد:
نه تاج كيی خواهم اكنون نه گاه
من ايران نخواهم نه خاور نه چين
پردم شما را كلاه و نگين
مرا با شما نيست جنگ و نبرد
زمانه نخواهم به آزارتان
ز از كهتری نيست آيين من
چو بشنيد تور اينهمه سربسر
نه نام بزرگی نه ايران سپاه
نه شاهی نه گسترده روی زمين
مداريد با من شما هيچ كين
نبايد بمن هيچ دل رنجه كرد
وگر دور مانم ز ديدارتان
نباشد بجز مردمی دين من
بگفتارش اندر نياورد سر
فردوسی نيز به ما می گويد كه ايرج تاكتيكی رفتار نمی كند و تورج كه منطقش منطق سياست قدرت است، از سخنان ايرج چيزی سر در نمی آورد، همچنان كه لير در آغاز از رفتار كوردليا چيزی سر در نمی آورد. صدای ايرج و كوردليا صدای نفی قدرت و ميل به انسانيت است و اين صدا البته در بوق و كرنای قدرت خاموش می شود اما پژواك آن تا به امروز نيز شنيده می شود. ايرج و سياوش در شاهنامه فردوسی و كوردليا و هملت در آثار شكسپير، شاهزادگان آرمانگرايی هستند كه قدرت را هيچ می دارند و انگيزه جاه طلبی و ارث و ميراث سرزمينی ندارند. داستان سياوش در شاهنامه و تراژدی هملت شكسپير دو اثر جاودانه ای هستند كه نويسندگان آن اوج آرمانگرايی و نيك نهادی قهرمانان داستان را در آن بنمايش درمی آورند. اما شخصيت ايرج و كوردليا را فردوسی و شكسپير چندان صيقل نمی زنند، زيرا آنان شاهزادگانی هستند كه هنوز امكان عمل چندانی ندارند و در مناسبات قدرت راهی ديگر را در پيش می گيرند. اينكه كشته شدن آنان ناگزير است، اوج درام قدرت و خشونت آميز بودن آن را نشان می دهد. ايرج و سياوش و كوردليا و هملت همان چيزی را می خواهند كه ايمانويل كانت در پايان سده هجدهم می گفت:
"آسمان پر ستاره بالای سرم و قانون اخلاقی در درونم". مقوله امری اخلاقی در اين شاهزادگان بالاترين اصل زندگی است و بهمين رو آنان قدرت و مناسبات و قواعد آن را بهيچ می پندارند و البته قربانی آن نيز می شوند.

نتيجه
داستان فريدون و لير داستان يك جنگ خانوادگی است. اما جنگی كه بدليل قدرتمند و فرمانروا بودن افراد شركت كننده در آن از حد يك جنگ صرف خانوادگی فراتر می رود و ابعاد ملی و بين المللی به خود می گيرد. در اسطوره های شاهنامه همه قهرمانان نيا و نواده دارند و سلسله سلطنت قطع نمی گردد. در پايان هر داستان شاهنامه ما با آغازی دوباره روبرو می شويم. اين آغاز در پايان نمودار خوشبينی فردوسی و عنصر وحدت خود شاهنامه است. فردوسی داستانهای بيشماری را كه از كثرت انديشگی برخوردار است، برمی دارد و آنها را به اميد آغاز دوباره بهم پيوند می دهد. وحدت انديشه فردوسی در حين كثرت داستانها و موضوعات مهر خود فردوسی است كه بر شاهنامه كوبيده شده است.
اما در تراژدی دوران جديد شكسپير هيچ آغاز دوباره ای را ممكن نمی داند و اگر هم می داند، نه در سلسله حاضر سلطنتی بلكه در وجود اشخاصی ديگر است. در نمايشنامه ژوليوس سزار نه پسر سزار و نه بروتوس و نه مارك آنتونی، بلكه اكتاويان در پايان بقدرت می رسد. در تراژدی مكبث نه پسر او بلكه پسر بن كوو به شاهی می رسد. در تراژدی هملت نه هملت به سلطنت می رسد و نه كلاوديوس پسری دارد كه بسلطنت برسد، بلكه فورتين بار به فرمانروايی دانمارك می رسد. در تراژدی لير نيز چنين است كه نه هيچيك از دختران او بلكه ادگار جانشين او می شود.
اين نكته تفاوت اساسی سوگنامه شاهنامه ای و تراژدی شكسپيرين است. در شاهنامه سلطنت و پهلوانی تداومی دارد كه آن را با سنت و سرچشمه پيوند می دهد. فرد با گذشته خويش در شاهنامه ارتباطی تنگاتنگ دارد و جامعه بصورت مجموعه ای از گذشته و اكنون و آينده نمودار می شود. در تراژدی شكسپيرين انسان تنهاست؛ نه پدران او چندان اهميتی دارند و نه فرزندان او. انسان تنهای پرتاب شده به اين جهان را ما می بينيم كه در كشاكش نيروهای سرنوشت و آزادی اراده رنج می كشد، يا پيروز می شود و يا شكست می خورد.
انسان شاهنامه انسان در جمع است، اگرچه او گاه در ميان جمع نيز تنهاست اما جمع همواره در دور و بر او حضور دارد. انسان شاهنامه انسانی قايم به ذات است اما او با هزاران رشته به گذشته و اكنون و آينده گره خورده است . اما انسان شكسپيرين انسانی است كه رشته های خود را بريده و پاره كرده و در اين جهان تك و تنهاست. تداوم اصل اساسی شاهنامه فردوسی است و گسست و تغيير اصل اساسی تراژدی شكسپيرين. از اينروست كه احترام فريدون بمثابه يك شاه افتخاری حتی از جانب پسران بدش سلم و تور به زير پرسش نمی رود و آنها تنها سهم بيشتر برادر كوچكتر خود ايرج را می خواهند. اما در تراژدی شاه لير دختران بد او تمامی حق و حقوق لير را از او می گيرند و او را ديوانه می كنند. ساختار قدرت در دوران جديد از هيچ چيز شرم ندارد. اراده برای قدرت نه باكی و شرمی از پدر دارد و نه خواهر و برادر. اما فردوسی شرم را بعنوان خصوصيتی ويژه انسان برمی شمرد و آن را يك ويژگی فرهنگی و تمدنی می داند. پسران فريدون در عين گستاخی در ابتدا سفيری بسوی پدر می فرستند و سهم بيشتری از ارث خود را می خواهند. اما دختران لير از همان آغاز تمامی قدرت را می خواهند و گستاخانه و بيشرمانه حق افتخاری پادشاهی و شان و منزلت لير را از او می گيرند. فردوسی با شرم واقعی موجود در زمانهای گذشته داستانهايش را شرح می دهد اما شكسپير قدرت را لخت و برهنه می كند تا تماميت بيشرمی آن را به نشان دهد.

dastavard © 2010 - All Rights Reserved