گيتیگرايی (سكولاريسم) فلسفی و فلسفه گيتیگرايی (بخش سوم)
دين گيتيايي و مابعدالطبيعه هستي
۸ تیر ۱۳۸۳ - ۲۸ ژوئن ۲۰۰۴
....
|
|
»
پيشگفتار
|
|
»
دين گيتيايي در روايت الهيات ديالكتيكي
|
|
»
مابعدالطبيعه هستي دربرداشت كارل لويت و هايدگر |
|
|
پيشگفتار
|
در بخش هاي پيشين اين نوشته به بررسي روند
گيتيايي گشتن در غرب در سده هاي پيشين، بويژه در سده نوزدهم و نيمه نخست سده بيستم پرداختيم. در بخش نخست اين نوشته به تحليل
فلسفه هگل و هگليان هاي چپ و راست در باره مفهوم گيتي گرايي پرداختيم. و در بخش دوم نظريات ماكس وبر و كارل اشميت را تحليل
كرديم و همچنين گيتي گرايي را بعنوان سرچشمه و سرنوشت مدرنيته در سده نوزدهم و بيستم تبيين كرديم. بدليل اهميت انديشه هاي
مطرح، ما اينبار نيز در همان نيمه نخست سده بيستم مي مانيم و انديشه هاي الهي دان هاي بزرگ آلمان را در باره دين گيتيايي
و الهيات ديالكتيكي بررسي مي كنيم. و همچنين نظريات دوتن از بزرگان فلسفه اين دوران، يعني كارل لويت و مارتين هايدگر را
بررسي خواهيم كرد. تاكنون روايت هاي گوناگوني از برداشت گيتيايي يا اينجهاني از دين را در انديشه هاي ماكس وبر و
كارل اشميت و يا ارنست ترولچ و يا ديگر انديشمندان را تحليل كرديم.
در اين نوشته به بررسي انديشه گيتيايي شده دين و مابعدالطبيعه هستي در فلسفه كارل لويت و هايدگر مي پردازيم.
|
دين گيتيايي در روايت الهيات ديالكتيكي |
اين
امر از اهميت بسياري برخوردار است، كه كارل اشميت در پيشگفتار چاپ دوم
جلد اول كتاب خود "الهيات سياسي" در سال
۱۹۳۴ مي نويسد، كه اين دستاورد بزرگ فريدريش گوگارتن است،
كه در ميان الهي دان هاي پروتستان نشان داده است: "كه بدون مفهوم گيتيايي گشتن، درك
سده هاي گذشته تاريخ ما اساسا ناممكن است." تاملات گوگارتن در باره پرسمان گيتيايي گشتن،
مانند كارل اشميت در دهه بيست سده بيستم آغاز مي گردد، اگرچه شكل كامل آن در سال
۱۹۵۳ زير نام "سرنوشت و اميد دوران جديد" به چاپ مي رسد. گوگارتن در سال
۱۹۲۲با همكاري بارث و تورنايسين و گ. مرتس، سه تن ديگر از الهي دان هاي آلماني، مجله "ميان زمانها" را منتشر مي كند، و در
اين هنگام الهيات ديالكتيكي زاده مي شود، كه همچنين بعنوان "الهيات دوران بحران" شناخته شده است و به مرگ الهيات ليبرال مي انجامد.
با وجود تمامي تفاوتهاي بينشي فردي در ميان اين گروه از الهي دان هاي جوان پروتستان، يك
نقطه مشترك آنها را بهم پيوند مي دهد: خواست يك بازبيني و بازنگري راديكال در مناسبات ميان مسيحيت و جهان گيتيايي شده،
يعني يك پژوهش بدون پيشداوري در باره موضوع گيتيايي گشتن. اين برداشت جديد، تاثيري آشتي جويانه برجاي مي گذاشت،
كه به يك معني مهر خود را بر همه بحث هاي پس از آن مي كوبد، يعني مشروعيت الهياتي مقوله گيتيايي گشتن، كه اينك بعنوان
پيامد مثبت رويدادهاي مسيحي در نظر گرفته مي شوند و بدانجا مي انجامد، كه مفاهيم ويژه مدرنيته مانند "خودمختاري"
و "آزادي تصميم گيري" براي افراد بشر در برابر دين و جهان بوجود مي آيند. در اين رابطه بايد گفت، كه گوگارتن در سال
۱۹۲۱ يعني يك سال پيش از انتشار مجله "ميان زمانها" ، كتاب خود زير نام "تصميم ديني" را به چاپ رساند.
مفهوم گيتيايي گشتن در اين زمان در انديشه بارث و گوگارتن چونان شاخص ارتباط روزافزون ميان
دين و فرهنگ درنظر گرفته مي شود، يعني يك فرآيند "تاريخي شدن" و "اينجهاني شدن" دينداري. نزد آنان وظيفه الهيات ديالكتيكي
پيش از هرچيز شامل آن امري مي شود، كه به خودآگاهي دست بيابد، و واپسين گام را در آن جهت تعيين كننده اي بردارد، كه حادثه
ايمان را در فراسوي اين ارتباط ميان تاريخي شدن و اينجهاني شدن قرار دهد. دراينجا گيتيايي شدن البته ويژگي واقعيت موجود
را مشخص مي كند و همچنين مي بايستي بعنوان واقعيت موجود مشروعيت بيابد. اما اين واقعيت موجود نمي بايستي موضوع مطلق و ممتاز
الهيات بعنوان آموزه باورها باشد. ازاينرو _ همچنانكه هرمان لوبه در يك توصيف زيباي تاريخ مفهومي گيتيايي گشتن مي نويسد _
در نوشته هاي اصلي بارث در دهه بيست سده بيستم "هيچگونه برنامه اي براي رهايي و ياري به فرهنگ مسيحي" اعلام نمي شود،
بلكه برعكس آن "توهم هايي" افشا مي شوند، كه در آن ايده يك خانواده و دولت و جامعه "مسيحي شده" را خواستار هستند.
اينچنين تاثير رهايي بخش اين تز الهيات ديالكتيكي بر هردوطرف ديني و اينجهاني آشكار مي شود. از يكسو گيتيايي گشتن از نظر الهيات
بعنوان عملكرد خودمختار جهان ساده و غيرروحاني مشروعيت مي يابد، كه خود را از بدفهمي "فرهنگ مسيحي" آزاد كرده است؛ از
سوي ديگر رهايي جهان ، بدينصورت كه "تنها" جهان باشد، به آزادي باور ديني از جهان و به رستگاري دين از گيتي مي انجامد.
اين تاثير متقابل را گوگارتن در همان كتاب "تصميم ديني" در باره "گيتيايي گشتن چونان پرسمان
الهياتي" بشكل ويژه اي ازنظر انديشگي توضيح مي دهد. در اينجا ارتباط ميان گيتيايي گشتن و ايمان مذهبي بشكلي آنچنان تنگاتنگ
بنظر مي رسند، كه بدون گيتيايي گشتن مومنان دربرابر جهان، ايمان مذهبي ناممكن است. بگونه ديگر بگويم: گيتيايي گشتن هيچ مانعي
برسرراه دينداري و باور مذهبي نيست، بلكه بيشتر از آن، گيتيايي گشتن شرط مسلم و پيش گذارده آنست. رهايي پرسمان هاي ديني از همه
چيزهاي غيرخدايي، يعني سمتگيري براي دفاع از "فرهنگ مسيحي" دقيقا هم معنا و هم گفتمان با آزادسازي "اصطلاح گيتيايي گشتن" از
طرح ايستا و دوگانه مقدس و غيرمقدس است. در اينجا "افسون زدايي" بگونه اي راديكال و بمعناي سازنده آن از سوي بارث بكار گرفته
مي شود: "كجاست آن پنجره جهان خداگونه، كه بسوي زندگي اجتماعي ما باز مي شود؟ چه كسي به ما اجازه مي دهد، بينديشيم
(كه اين پنجره خداگونه) وجود دارد؟" اين افسون زدايي راديكال از دين و الهيات، نه تنها هسته نجات بخش ايمان مذهبي را درخود
حل مي كند، بلكه بيشتر از آن، پيش شرط آنست، كه ايمان مذهبي خود را در پاكي خويش و بدون توهم و آلودگي ايديولوژيك
بيان كند. براي اينكه افراطي را، كه الهيات دوران بحران با آن، پرسمان رابطه ميان تجربه ديني و تجربه جهاني را توضيح
مي داد، كاملا بفهميم، مي بايستي تناقض ايمان را از نظر بولتمن در پيش چشم آوريم. بنظر بولتمن ايمان از جهان نمي آيد،
اما همچنين ايمان بمعناي فرار از جهان نيز نيست؛ زيرا ايمان مكان خود را در جهان دارد و دقيقا بدليل اين تناقض در
_ جهان _ بودن چيزي كه از جهان نمي آيد، و خود را با آن خسته نمي كند، در تحليل نهايي گوهر آزادي را شامل مي شود.
اين موضع گيري راديكال، كه بولتمن پس
از آشنايي با هايدگر به آن دست يافت، به جدايي بولتمن از بارث انجاميد، كه پس از آن بولتمن تز مشهور خود را مبني بر
"اسطوره زدايي" برمبناي رهايي از كريگما، يعني اعلام "رويدادهاي سعادتبخش و درمان زا" چونان هسته گوهرين مسيحيت از
پوشش اسطوره اي انجيلي قرار مي گيرد. اما پافشاري بولتمن _ زير تاثير كي ير كه گارد _ بر بعد اگزيستانسياليستي تصميم
مذهبي، نشانگر آنست، كه او هنوز تا چه اندازه پيوندهاي خود را با انگيزه هاي راديكال الهيات ديالكتيكي نگاه داشته
است. در اينحال راديكاليسم گوگارتن، كه او را در شدت و حدت بخشيدن در تامل برروي ارتباط ميان دينداري و اينجهان
وا مي داشت، كه تفاوت گذاري كهنه ميان گيتيايي گشتن (سكولاريزاسيون) و گيتي گرايي (سكولاريسم) را بشكلي كاملا نو و
تازه تفسير كند و او را در تداوم تكامل بخشيدن به انگيزه هاي الهيات بحران بسوي موضع گيري هاي كاملا متفاوتي مي كشاند.
اصطلاح گيتي گرايي (سكولاريسم) براي نخستين بار در ميانه سده نوزدهم از سوي وابستگان "انجمن گيتي گراي لندن" ، براي مشخص كردن رهايي روبه
رشد نهادهاي گيتيانه از اقتدار و نفوذ كليسا بكار گرفته شد. جرج هاليوايك، بنيان گذار انجمن گيتي گرا در بيانات خود
زير نام "انديشه آزاد" مي گويد؛ چنين بنظر مي رسد، كه آزادانديشي طبيعتا با پويايي رهايي پيوند دارد و همچنين با
"دستورات اخلاقي مسيحيت" سازگاري دارد. البته اين ليبراليسم آشتي جويانه مورد مجادله قرار گرفت، هنگامي كه در سال
۱۸۶۶ چارلز برادلو، جانشين هاليوايك اين انجمن
را بعنوان "يك (انجمن) آزادانديشانه و ستيزه جويانه و آته ايستي" سازمان داد و آن را به يك "ضدكليسا" با يك مراسم
شبه مذهبي تبديل كرد. اين امر به دو جريان و دو نتيجه ضدهم و وارونه در آيينه انجاميد: ازيكسو از مشروعيت افتادن
دين بوسيله هواداران گيتي گرايي؛ و از سوي ديگر از مشروعيت افتادن انديشه گيتي گرا بوسيله الهيات محافظه كار. روشن
تر بگويم: رفتار پيروزمندانه اي، كه "انجمن ملي گيتي گرايي" با جهانبيني آته ايستي و علمي خود نشان مي داد، نه تنها
كليساي كاتوليك، بلكه حوزه گسترده اي از مسيحيان غيركاتوليك را برآن مي داشت، كه دركل روند گيتيايي گشتن، پيامد
مشروع اما شوم انديشه خردگرايانه و روشنگرانه را ببينند. بدين ترتيب دورباطلي بوجود آمد، كه بوسيله آن، ادعاهاي
مطلق گرايانه گيتي گرايان غيرروحاني، سرانجام بعنوان دستاويزي براي محكوم كردن گيتي گرايي ازسوي الهيات قرار گرفت.
در يك مقاله جديدتر اين انجمن
در باره مفهوم گيتي گرايي چنين نوشته مي شود: "روشنگري برابر تعريف يعني گيتي گرايي حاد و تند، تا آنجايي كه اين مفهوم
دربرابر حوزه اصلي انديشه ديني قرار مي گيرد و از نفوذ اين (حوزه ديني) از نظر نظري و عملي دوري مي جويد." اما
گوگارتن اين مفاهيم را كاملا بگونه ديگري تعريف مي كند: گيتيايي گشتن (سكولاريزاسيون) نزد گوگارتن "نتيجه ضروري و
مشروع باور مسيحي است" ، اما برعكس گيتي گرايي (سكولاريسم) "شكل منحط گيتيايي گشتن" را بنمايش مي گذارد. گيتي گرايي
برابر اين تعريف آن عقيده اي است، كه "آنچه را كه ايمان نام دارد، از آن خود مي كند" ؛ عقيده اي، كه هرچيزي غير از
"غيرروحاني" است، زيرا ايمان همه شاخص هاي مقولات سياسي يا فرهنگي جهان را بسوي شان و منزلتي مطلق بلند مي كند.
پس روشن است _ در كشمكش نمونه هاي آرماني انديشه، كه تا
اين حد ازهم دور هستند، يعني از يكسو نظريه وبري و از سوي ديگر نظريات بارث و بولتمن و گوگارتن _ كه تضاد جفت هاي
مقدس و غيرمقدس، درونه پرسمان مفهوم گيتيايي گشتن را نمي تواند از بين ببرد و آن فاصله را پركند. تاثيرات منفي الگوهاي
جفت گونه نه تنها بصورت محدودكننده بنظر مي رسند، بلكه آنها مي توانند ما را بخطا بيندازند. در اين مورد جامعه شناس
معروفي مانند آلن تورن در دهه هفتاد سده بيستم چنين مي نويسد: "اين امر نامفهوم است، اگر ما بخواهيم از گيتيايي
گشتن سخن بگوييم، در جايي كه جوامع صنعتي، مانند همه جوامع، بوسيله يك الگوي فرهنگي هدايت مي شوند. اگرچه درست است،
كه اين (گيتيايي گشتن) همواره "عملي تر" مي شود، اما همزمان اين جوامع كمتر قدسي نيستند. پيشرفت يك الگوي فرهنگي
بسيار عملي تري است تا خدا و يا فرمانروا و البته هرچيزي كه با آن (پيشرفت) تماس پيدا مي كند، قدسي مي شود."
نقل سخن بالا يك مثال نمونه وار براي آنست، كه ازبين بردن مقوله گيتيايي
گشتن را اتفاقا چنان مستدل مي كند، كه باتوجه به "الهيات بحران" نه تنها اين مقوله را نگاه مي دارد، بلكه آن را ژرفش
مي بخشد. بحث برسر "اديان گيتيايي" _ كه من در ادامه اين نوشته به آن خواهم پرداخت _ كاملا ثابت كرده است، كه جابجايي
گرانيگاه تقدس از نهادها و باورهاي مذهبي به نهادهاي اينجهاني و يك هرمنوتيك نيرومند "اصل گيتيايي گشتن" صورت گرفته است.
ژولين فرويند در پيشگفتار كتاب جي. پي. سيرونو زير نام "گيتيايي گشتن و اديان سياسي" چنين مي نويسد: "اگر تقدس، زير
تاثير گيتيايي گشتن، خود را از حوزه طبيعي خود، يعني عرصه مذهبي دور كرده است، اما (تقدس) بسوي عرصه هاي ديگر گريز
مي زند، براي مثال در عرصه سياسي، و اين (گريززدن) حتي به بهاي يك دگرديسي (خريده مي شود)." با وجود محدوديت هاي
تاريخي و انتقادهاي بيشمار به برنامه "اسطوره زدايي" ، الگوي الهيات ديالكتيكي، بويژه با گوگارتن، ممكن ساخت، كه
نه تنها مقوله گيتيايي گشتن را از نظر الهيات مشروع كند، بلكه يك راهي بسوي تحليل گيتي گرايي "دروغين" ، يعني گيتي گرايي
آموزه هاي رستگاري يا گيتي گرايي ايديولوژيك گشود. و اين موضوع انگيزه راهنما و موضوع اصلي آثار كارل لويت مي باشد.
|
مابعدالطبيعه هستي دربرداشت كارل لويت و هايدگر
|
در سال ۱۹۵۳همزمان با چاپ كتاب گوگارتن زير
نام "گيتيايي گشتن چونان پرسمان الهياتي" كتاب كارل لويت در همين موضوع زير
نام "پيشنهاده هاي الهياتي فلسفه تاريخ" كه زير عنوان "تاريخ جهاني
و تاريخ رستگاري" نيز شناخته شده است، به چاپ رسيد. كارل لويت
كه اثرش بيش از هركسي مجادله برسر مفهوم گيتيايي گشتن و گيتي گرايي
را در سده بيستم گستره و ژرفش بخشيده است، اصلا نه يك الهي دان، بلكه
يك فيلسوف تحليلگر دقيق "اگاهي تاريخي" است، كه نزد ماكس وبر و هايدگر درس خوانده است.
تز لويت در مهمترين بخش هاي خود مي گويد، كه مدرنيته خود را برروي پنداشت عمومي و جهاني پيشرفت در فلسفه تاريخ
متمركز كرده، و اين تمركز در فلسفه تاريخ نتيجه گيتيايي گشتن "الهيات تاريخ" مسيحي مي باشد.
بنظر لويت اگر ما فراگرد اين روند را از زمان "شهرخداي" آگوستين با تكامل فلسفه تاريخ،
كه از ولتر آغاز مي گردد و به سنتز بزرگ تاريخ جهاني خود نزد هگل و ماركس مي رسد و همچنين
رديه راديكال اين فراگرد را نزد نيچه و اووربك بنگريم و بسنجيم _ همانگونه كه لويت در اثر
ديگرش "از هگل تا نيچه" نشان مي دهد _ اوج اين فلسفه تاريخ نزد هگل و نيچه نشان
مي دهد، كه پيشرفت بجاي مشيت الهي و انسان چونان شناساي (سوژه) مطلق تاريخ بجاي خدا مي نشيند. با اين روند بدون شك انقلابي،
گذار از سطح "مشيت الهي" به سطح "پيشرفت" صورت مي گيرد و در اين روند صفات الهي از بعد بريني جدا مي شوند، و بگونه راديكال
اينجهاني شده و به پويايي درون بودگي تاريخ گذار مي كنند. اما اتفاقا همين گستره و "كمال" گيتيايي گشتن
به يك تناقض و نتايج پيش بيني ناپذير منجر مي شوند، يعني به مطلقيت و تقدس يابي تاريخ جهاني مي انجامند.
با اينحال كارل لويت خود را در "بيماري شناسي"
به اين امر محدود نمي كند، كه ايمان به پيشرفت را بعنوان توهم ايديولوژيكي مورد انتقاد قرار دهد.
و ازاينرو بعنوان "درمان" هيچ راه حل معمولي را پيشنهاد نمي كند، يعني او خواهان بازگشت به سنت براي پسگرد (عقبگرد) از
مدرنيته يا همچنين خواهان مدرنيته بيشتر، براي تكامل گيتيايي گشتن نيست. تازگي راديكال برداشت لويت بيشتر به
رد قاطع او از هردوسوي اين راه حل هاي متضاد برمي گردد. پيشنهاد بازگشت به "سرچشمه" ريشه هاي الهياتي،
بمعناي پذيرش اين تز مي بود، كه گيتيايي گشتن را چونان ساده و غيرروحاني گشتن در پاكي آغازين و قاطعيت و
"گوهريني" هسته ايمان مي جويد. از سوي ديگر بنابر نظر لويت، پذيرش نظريه پيشنهادي ريچارد فستر در سال
۱۹۰۸ مبني بر "گيتيايي كردن تاريخ" بمعناي يكروندانگاري مفهوم گيتيايي گشتن و فراتر
رفتن از ويژگي فرهنگي بستر روشنگري دوران جديد غرب مي باشد. با اين نتيجه ناگزير،
كه لويت را به يك مقوله فراتاريخي و فرافرهنگي راهنمايي مي كند، كه پسانتر رهايش
هر خرد علمي را از قيموميت قدسي مشخص مي كند، و بنابراين مشروعيت بكارگيري آن
را به ديگر بافت هاي فرهنگي دوران هاي تاريخي، درخود نهفته دارد؛ همچنان كه فستر
از "روشنگري" يوناني در سده پنجم پيش از ميلاد سخن مي گفت، لويت اين امر را
برسميت مي شناسد. تز لويت برخلاف اين الگوها برروي ويژگي هاي فرآيند گيتيايي
گشتن پافشاري مي كند و ادعا دارد، كه تنها با يك پژوهش دقيق و گسترده مي توان
اين ويژگي ها را _ كه همچنين ويژگي فرهنگي را بمعناي وبري بازتاب مي دهد _ به يك
تشخيص "بيماري تاريخي" قابل اطمينان دست يافت، بدون اينكه بكوشيم يك "درمان"
را، كه از همان آغاز محكوم به شكست است، يا حتي از خود بيماري وحشتناك تر است،
تجويز كنيم. اما لويت براين باور است، كه اين پژوهش دقيق و گسترده مي بايستي تا
شالوده فراگرد تاريخي دوران جديد غرب را بكاود؛ شالوده اي كه نه يك نمونه و نه
يك گوهر مابعدالطبيعه اي است، بلكه بيشتر يك درك و تجربه ويژه از زمان است.
بنظر لويت باوجود تاثير انقلابي درون بودگي و اينجهاني شدن، الهيات تاريخي و شكل بيان گيتي گراي آن؛ يعني ايمان به پيشرفت،
يك درك مشترك از زمان دارند، كه مي توان آن را زير عنوان "مركزيت آينده گرايي" ناميد. اما اين جهانبيني،
كه برابر آن، زمان مقاومت ناپذير و اوج گيرنده بسوي يك هدف در آينده پيش مي رود، _ هم در شالوده آن و هم
در پيدايش و تكامل آن در تاريخ _ بدون ارتباط با ماتريس مدرنيته مي باشد، كه "فلسفه تاريخ مدرن را برابر
ايمان انجيلي به يك تحقق در آينده مي گيرد و اين (آينده) را با گيتيايي كردن نمونه فرجام شناسانه خود پايان
مي دهد." اين جهانبيني فرجام شناسانه، كه تماميت زندگي انساني و تاريخ بشر را زير ديدگاه يك هدف غايي
و نهايي و يك "برآورده شدن" در پايان مي بيند، آنجا كه به درون فرهنگ غربي نفوذ مي كند، به يك گسست
شديد و تند از پنداشت بازگشت ادوار تاريخي درك از زمان در جهان يوناني و رومي مي انجامد. بنظر كارل
لويت اين گسست، آغازگاه آن مفهوم تاريخي است، كه در جهان باستان وجود نداشت، كه تاريخ را يك روند
جهاني و رو به آينده بينگارد. جهان باستان برخلاف آن، بنظر لويت در پنداشت محدوده اي زنداني بود،
يعني از يك برداشت از كيهان طبيعي محدود، كه يك افق گذرناپذير براي عمل انسان فاني تشكيل مي داد.
بنابراين پديده مدرن "زماني شدن"
در فرجام شناسي يهودي _ مسيحي پديد آمد، يعني يك موعودانگاري ويژه غربي، كه پنداشت باستاني تاريخ را وارونه و
روبه آينده كرد. اينگونه كه بنگريم، مفهوم دوران جديد يك تاريخ يگانه _ آنچنان كه هرمان كوهن يادآوري مي كند
_ "يك آفرينش پيامبرانه" است. وابستگي فرهنگي مفهوم تاريخي دوران مدرن به ويژگي "آينده گرايانه" ، در واژه
پيامبرانه، برابر اين تعريف در تداوم زيست ايمان مشخص مي شود، كه مي گويد، همه رويدادها آنجايي "معنا" پيدا
مي كنند، كه بسوي يك "هدف" در حركت باشند، كه اين رويدادها را بريني مي كند. و از آنجايي كه رويداده
اي تاريخي در زمان روي مي دهند، بنابراين مي بايستي از نظر منطقي يك "هدف" در آينده داشته باشند.
يقينا مي توان اين تزها را بمثابه ضبط و تكامل دوباره انگيزه هايي درنظر گرفت، كه در فلسفه
آلماني از همان آغاز سده نوزدهم ديده مي شوند. پيش از همه شلينگ در درسهاي خود درباره "ساختار تاريخي مسيحيت" در سال
۱۸۰۳ ثابت مي كند، كه اين
ويژگي مسيحيت است، كه جهان را بعنوان تاريخ و بعنوان امپراتوري اخلاقي درنظر بگيرد، و در اين
چشم انداز "خصوصيت بنيادي" آن را ببيند. اين امر با هم سنجي و برابر هم گذاردن مسيحيت با
جهان باستان، و بويژه با يونان روشن مي گردد. شلينگ مي گويد: "روح مسيحيت" از نظر گوهرين و
دراوج خود و بالاترين معاني خود، تاريخي است؛ زيرا هر لحظه مخصوص زمان كه براي "وحي" يك روح
ويژه خدايي بخود مي گيرد، كه در آن خدا هر لحظه مطلق مي شود. ازاينرو آنچيزي كه دين يوناني
"گهگاه" داشت، در مسيحيت "بدنبال يكديگر" مي آيد. بنابراين، آنچه ويژگي تز كارل لويت را
مشخص مي كند، نظريه تبارشناسي مدرنيته بعنوان "ارزشيابي بيش ازحد" تاريخ از چشم انداز
درك آينده گرايانه زمان مانند "توان بخشي" به جهان باستان و در پشت پرده فرمانروايي
پنداشت ادواري از زمان، كه نتيجه مفهوم طبيعت در جهان يوناني است، مي باشد و در اينجا
كارل لويت انديشه خود را به انديشه نيچه درباره يونان باستان و مسيحيت گره مي زند.
اهميت فلسفي ازسرگيري آموزه "بازگشت جاوداني پديده ها" نزد نيچه تازه
آنجايي درست فهميده مي شود، كه ما رديه آشكار لويت را به تمايلات انسان گرايانه و تاريخ گرايانه اي، كه حتي در فلسفه
اگزيستانسياليستي وجود دارند، بفهميم. بنظر لويت هم تاريخگرايي و هم فلسفه اگزيستانسياليستي در روايت هايدگري آن،
مفهوم "طبيعت" چيزها و انسان ها را منحل كرده اند و همچنين امكان اين را ازبين برده اند، كه "جاودانگي"
را درست بفهميم. در اينجا آشكارا تضاد ميان برداشت لويت و مفهوم هيچ گرايي (نيهيليسم) نزد هايدگر
روشن مي گردد، كه در كتاب لويت "از هگل تا نيچه" ، او بنيان مفهومي اصطلاح گيتي گرايي را ويران مي كند.
هايدگر البته اين را مي پذيرد، كه "تاريخ دوران جديد بشريت" كه قانونمندي هاي آن "تازه در سده بيستم"
شكوفا مي شود، بگونه اي "باواسطه" بتوسط مسيحيان با آيين رستگاري آماده شده بود؛ ازاينرو اين امكان
بوجود آمد، كه مي توان با آن "پديده هاي متفاوت دوران جديد را بمثابه گيتيايي گشتن مسيحيت تفسير كرد."
همزمان با آن، لويت "سخن گفتن از گيتيايي گشتن" را بطور قطعي بعنوان "خطاي ناشي
از بي فكري" درنظر مي گيرد، زيرا بنظر لويت "به گيتيايي گشتن و اينجهاني شدن، جهاني وابستگي دارد، كه بسوي او و در درون او
جهاني مي شود." ازاينجا كارل لويت بگونه اي تسليم ناپذير و نرمش ناپذير حكم قطعي خود را در باره گيتي گرايي صادر مي كند:
"گيتي؛ (يعني) اينجهان، كه بوسيله آن گيتيايي گشتن، كه بسيار از آن سخن رفته است، گيتيايي مي گردد، درخود وجود ندارد، تا
بتوان آن را با يك برون رفتن از جهان مسيحي تحقق بخشيد." اين نكته از اهميت فوق العاده برخوردار است، كه اين انتقاد سخت به
اصطلاح گيتيايي گشتن به آن گفته اي مي انجامد، كه "جهان جديد دوران جديد" آنجايي "بنيان تاريخي خود را" دارد، كه "هر تاريخي
بدنبال گوهر بنيادي خود مي گردد، (يعني) در مابعدالطبيعه، يعني در يك حقيقت هستنده مشخص در تماميت و در گوهر آن."
در روشنايي اين جملات فاصله و تضاد ميان
كارل لويت و هايدگر آشكار مي شود؛ فاصله اي كه اين دو گزينه "تبارشناسانه" را ازهم جدا مي كند، كه يكي برپايه مقوله گيتيايي گشتن
و ديگري برپايه مقوله هيچ گرايي قرار دارد: آن يكي (لويت) در جستجوي ريشه هاي ديني انسان گرايي و تاريخ گرايي مدرن است، درحاليكه
اين ديگري (هايدگر) بدنبال ريشه هاي مابعدالطبيعه اي مفاهيم مدرن انسان گرايي و تاريخ گرايي مي گردد. اگر نزد كارل لويت كتاب هاي
پيامبرانه، يعني الهيات تاريخي آگوستين و اوروسيوس، و موعودگرايي يوآخيمي يهودي، و ادوار تاريخي ويكو و تابلوهاي زيباي تاريخ جهاني
ولتر و كوندورسه و تورگو تا هگل و ماركس و بوركهارت، كتاب هايي هستند، كه او آنها را انتقادي بررسي مي كند، انديشه هايدگر از
لابلاي دستگاه هاي بزرگ مابعدالطبيعه اروپايي، يعني از ارسطو تا اسكولاستيك و از عقلانيت مدرن ماكياولي و دكارتي تا تاريخ گرايي
انسانگرايانه گذر مي كند و آنها را چونان ايستگاه هاي يك فراگرد هيچ گرايانه تفسير مي كند. بي دليل نيست كه هايدگر پس از
رد تز گيتيايي گشتن مي نويسد، كه "آغاز قطعي (يك) پايه گذاري مابعدالطبيعه دوران جديد را بايد در "مي انديشم" دكارت جست".
|
|
|