گيتیگرايی (سكولاريسم) فلسفی و فلسفه گيتیگرايی (بخش
چهارم)
جهان گيتيايی و
مفاهيم زمان و پيشرفت
۲۸ تیر ۱۳۸۳ - ۱۸ ژولای ۲۰۰۴
.. ..
|
|
»
پيشگفتار
|
|
»
استعاره زمان خطی و زمان
دايرهای |
|
»
گيتيايی گشتن و مفهوم پيشرفت |
|
|
پيشگفتار |
در بخشهای پيشين اين نوشته به تبيين گيتیگرايی، چونان سرچشمه و
سرنوشت دوران جديد و مدرنيته پرداختيم و همچنين آرا و عقايد هگل و
ماركس، ماكس وبر وكارل اشميت و كارل لويت و مارتينهايدگر را در باره
گيتیگرايی بررسی كرديم. همچنين گفتيم، كه سرشت مدرنيته، دين گيتيايی و
مابعدالطبيعه هستی است. در اين بخش به تبيين جهان گيتيايی و مفهوم جديد
زمان در دوران جديد و مدرنيته میپردازيم و مفهوم پيشرفت را در جهان
گيتيايی بررسی میكنيم. همچنين انتقادهای سانتو مازارينو، تاريخدان
مشهور ايتاليايی وهانس بلومن برگ، فيلسوف آلمانی را به انديشه كارل
لويت، خواهيم شكافت. دين گيتيايی و جهان گيتيايی دو اصل اساسی دوران
جديد و مدرنيته هستند، كه به شكلگيری دولت گيتيايی در غرب انجاميده
است و ما در اين نوشته به بررسی اين دو اصل خواهيم پرداخت.
|
استعاره زمان خطی و زمان دايرهای |
تزهای كارل اويت، كه در آن الگوها، او نيچه و ماكس وبر را دوباره زنده
میكند و ازسرمی گيرد و آنها را بگونهای كامل ادامه میدهد، يعنی
اينكه گيتيايی گشتن را بمثابه شاخص تبار شناسی آيندهگرايانه غرب تاييد
میكند، هم بسيار مورد بحث قرار گرفتهاند و هم مورد انتقاد شديد واقع
شدهاند. از شمار انتقادهای بسياری، كه به انديشه كارل لويت در باره
گيتیگرايی صورت گرفتهاند، من تنها به دو انتقاد خواهم پرداخت، نه
تنها برای اينكه اين انتقادها درخود مهم هستند، بلكه همچنين از اين جهت
كه اين انتقادها، برای اصول مطرح در آنها و جهت گيری فرهنگی شان، نظرات
ديگری را در رابطه با گيتیگرايی نمايندگی میكنند: اين دو تن، يكی
سانتو مازارينو تاريخدان ايتاليايی تاريخ جهان باستان و ديگری فيلسوف و
تاريخدان فرهنگ آلمانیهانس بلومن برگ.
بخش بزرگی از پژوهشهای دوران مدرنيته، بويژه تازه ترين پژوهشها نشان
میدهند، كه تفاوتهای بسياری ميان درك از زمان در جهان باستان، كه
زمان را بصورت دايرهای و برگشت پذير میديد، و درك يهودی _ مسيحی و
آگوستينی از زمان، كه زمان را بگونه خطی و بازگشت ناپذير میبيند، وجود
دارد. درك جهان باستان از زمان را میتوان در آموزه بازگشت جاودانی
پديدهها و رويدادها خلاصه كرد، در حاليكه درك يهودی و مسيحی، كه هردو
آنها از درك زرتشتی از زمان گرفته شدهاند، درك خطی از زمان است، كه
نقطه ربط خود را در مسيحيت، يعنی در سدههای ميانه و دوران جديد پيدا
میكند، يعنی نقطه ربطی، كه "بازگشت مسيح موعود" ، كه همان سوشيانس
زرتشتی است، را نويد میدهد و زمان را به پيش از مسيحيت و پس از مسيحيت
تقسيم میكند. درك زرتشتی و يهودی و مسيحی از زمان به تاريخ معنا
میدهد، در حاليكه در درك جهان باستان اروپايی از زمان، كه همه چيز
همواره بازمیگردد، تاريخ بیمعنا میشود. اينچنين سانتو مازارينو در
كتاب مهم خود "تاريخ در جهان باستان" كه چاپ اول آن در سال ۱۹۶۶ در
ايتاليا همزمان با چاپ اول كتابهانس بلومن برگ "مشروعيت دوران جديد"
در آلمان است، تفاوت دو درك از زمان را در جهان باستان و مسيحيت توضيح
میدهد. انتقاد مازارينو به كارل لويت میخواهد پارادايم "پيكان" يعنی
زمان خطی و "دايره" يعنی زمان ادواری را روبروی هم بگذارد، آنچنان كه
بنيان درك از زمان يهودی _ مسيحی و همچنين يونانی _ رومی در بنيان آن
قرار بگيرد و بوسيله آن، بنيان نظری اين نظر، كه درك خطی از زمان يك
درك مدرن است، بعنوان پيشداوری الهياتی _ فلسفی افشا میگردد و بازپس
گرفته میشود:
"ما بايد در بحثهای امروزين در باره ظاهرا درك "دايرهای" يونانی _
رومی از زمان و ظاهرا درك "خطی" يهودی _ مسيحی از زمان، از قطبی شدن
انتزاعی دوری بجوييم. بگونه ديگری بگوييم: ما بدون اينكه بدان توجه
كنيم، از روی عادت تمايل داريم، كه الهيات مسيحی را چونان يك رديف از
(جملات) فرموله شده فلسفی درنظر بگيريم؛ آنچنان كه تمامی تجربه مدرن ما
از فلسفه از هگل وهايدگر به ما نشان میدهند. و ازاينرو ما از روی
عادت به اين نتيجه میرسيم ... كه يهوديان و مسيحيان يك درك خطی از
زمان دارند؛ مانند ديالكتيك سه تايی (ترياده) هگل و يا آينده
گذشتههايدگر و يا اينكه يونانيان و روميان درك "دايره ای" از زمان
داشتند، كه خود را در پنداشت بازگشت دايمی (پديدههای و رويدادها) بيان
میكند. بنابراين اين عقيده برمبنای يك پيشداوری ساخته شده است".
در اينجا و حتی اگر بصورت حاشيهای بايد گفت، كه مازارينو از اين امر
غفلت میورزد، كه ويژگی برخورد فلسفی كارل لويت با موضوع زمان، كاملا
در تضاد با درك الهياتی ناب بولتمن و كولمن قرار دارد، كه مازارينو
آنها را بگونهای روشن توضيح میدهد. يعنی اين واقعيت، كه كارل لويت،
هنگامی كه میگويد، در درك جهان باستان از زمان، تصور دوران جديد از
"معنای" تاريخ وجود ندارد، و البته لويت در اينجا نه تنها درك جهان
باستان را از ارزش نمیاندازد، بلكه حتی آن درك را مثبت ارزيابی
میكند. براستی برای كارل لويت چندان دشوار نيست، كه موافقت خود را با
مازارينو اعلام كند، كه میگويد، درك تاريخی شك آميز يونانيان، كه در
ناتوانی تاريخی خود توانا بود، و پولی بيوس رومی پسان تر روشهای آنان
را دسته بندی و نظری میكند، نه تنها برای يونانيان محدوديتی بهمراه
نداشت، بلكه بنظر لويت بيشتر "يك حداكثر عقلانيت (بود) ، كه تنها نبوغ
يونانی توانايی آن را داشت".
با اينهمه من در اينجا میخواهم، روی دو نكته از انتقادهای مازارينو به
كارل لويت تاكيد كنم:
۱. پيش از هرچيز مازارينو نشان میدهد، كه اين امر ناممكن است، كه در
سطح تاريخی _ واژه شناسی، استعارههای زمانی "پيكان" و يا "دايره" را
بعنوان دو امر كاملا متضاد روبروی هم قرار داد. تصاويری مانند "ادواری"
و "خطی" همچنان تصوير باقی میمانند.
۲. در سطح ديگر و ويژه مازارينو تاكيد میكند، كه لويت ميان شكلهای
اسطورهای _ كيهانی و تاريخی بازگشت دايمی پديدهها و رويدادها تفاوت
نمیگذارد و بالاتر از اين، آنها را به جای هم میگيرد؛ در حاليكه
نخستين شكل بازگشت دايمی پديدهها و رويدادها، يعنی شكل اسطورهای _
كيهانی آن، كه نزد دبستان فيثاغورث و رواقيون ديده میشود، اين پنداشت
را در خود دارد، كه دوران كيهانی نابود میگردد و بعنوان يكسری از
رويدادها دوباره تكرار میشود، در حاليكه آموزه بازگشت پديدهها و
رويدادها، بازگشت هزارهای و هزاره باوری را هرگز چونان هويت يك دوران
با پيامدهای آن در نظر نمیگيرد.
در باره شكل دوم اين آموزه بازگشت دايمی پديدهها و رويدادها يك گونه
باززايشی (تناسخ) كمال يافته در جهان باستان وجود دارد، يعنی گلچين
چهارم اشعار استعاری ويرژيل در روم باستان. نزد ويرژيل بازآمدن يك
تيفوس جديد و يك آشيل جديد سرآغاز يك دوران جديد در جهان است. در
بيتهای ويرژيل، تاكيد بر "امر جديد" بهيچوجه بمعنی "هويت كامل
بازآمده" نيست، بلكه او آن را رد میكند. برخلاف اين در "نامه دوم پتر
مقدس" از حواريون عيسی ، كه مازارينو آن را بعنوان "جالب ترين سند جدلی
در باره بازگشت مسيح" در مسيحيت باستانی قلمداد میكند، و انتقاد
بیخدايان بر "بازگشت مسيح" را بعنوان يك روايت كيهانی ادواری از
ويرانیها و باززايیها قلمداد میكند:
"با توجه به اين "نامه دوم پتر مقدس" نمیتوان گفت، كه مسيحيت نخستين
به جای يك درك "ادواری" از زمان يك درك "خطی" را نشانيد ... اگر
بخواهيم سختگير باشيم، میتوان بهرروی گفت، كه از يكسو از نظر كيهان
شناسی با يك درك ادواری، از پيدايش و نابودی كيهان، همانگونه كه
رواقيون و مسيحيت برمبنای "نامه دوم پتر مقدس" میگويند، وجود دارد، و
از سوی ديگر كيهان شناسی ديگری كم و بيش با درك "خطی" از زمان وجود
دارد، كه آغاز و انجام كيهان را دروغ میپندارد".
در اينجا بازی نقشها ميان اسطوره شناسی، كه با تصويرهای راست كار
میكند و ميان يزدان شناسی، كه تصويرهای دايرهای را بكار میگيرد،
تنها در ظاهر متناقض بنظر میرسند؛ يعنی ازاينرو كه در اين داوری يك
پيشداوری آنتی تز بنيادی اين دو تصوير از زمان در بنيان آن وجود دارد،
كه همواره اين دو تصوير دايرهای و خطی درهم تنيده شدهاند و هيچيك
ديگری را نفی نمیكند.
اين دقيق كردن مفاهيم از آنرو مهم است، كه ما را از سوء كاربرد مقولات
هندسی بازمی دارد، كه خودبخود به قطبی شدن دفاع ناپذير مفاهيم فلسفی
میانجامد. و ما را بازمی دارد، كه مرز ميان كفر و دين از نظر مسيحيت و
مرز ميان جهان باستان و دوران جديد را بگونه انتقادی بينديشيم و طيف
بندی كنيم؛ بگونهای كه ما برای مثال نشان میدهيم، كه عناصر مهم يك
درك "خطی" از زمان و يك "آگاهی تاريخی" حتی در جهان باستان نيز وجود
داشت و برعكس عناصری از درك "ادواری" زمان در سنت مسيحی و يا حتی در
مسيحيت دوران مدرن وجود دارد. بدين ترتيب اين تفاوت گذاری درهم میريزد
و از بين میرود. چنين بنظر میرسد، كه يافتن تجربه زمان در
استعارههای خطی و دايره ای، بگونهای كه بتوان آنها را از نظر الگويی
ازهم جدا كرد، ناممكن است، و برای مازارينو بايد روشن بوده باشد، كه
لازم است، نه تنها درهم تنيدگی دايمی اين دو نمادهای زمانی خطی و
دايرهای را در مراحل گوناگون فرهنگ اروپايی و غربی بايد در نظر گرفت،
بلكه همچنين بايد برای دستيابی به يك نظريه دست يازيدن هر يك از اين
الگوها به الگوی ديگر تلاش كرد؛ همچنانكه برخی از "زمان قدسی" و "زمان
گيتيايی" و همچنين از زمان خدايان و زمان انسانها سخن گفتهاند.
|
گيتيايی گشتن و مفهوم پيشرفت |
اگر هدف مازارينو از انتقاد خود به كارل لويت اين بود، كه پنداشت
بازگشت دايمی پديدهها و رويدادها را چونان درك تاريخی نجات
بخشد،هانس بلومن برگ میخواهد در پنداشت خود پيشرفت را بعنوان
چيزی "واقعا نو" نجات دهد و از درهم تنيدگی مرگبار مفهوم پيشرفت با
مفهوم فرجام شناسی جلوگيری كند. در اين معنا ما بايد مفهوم كتاب
بلومن برگ "مشروعيت دوران جديد" را بعنوان مخالفت با توصيف كارل
لويت از پيدايش و سرچشمه مدرنيته بعنوان نتيجه گيتيايی گشتن
موعودانگاری يهودی _ مسيحی بنگريم.
هانس بلومن برگ در يكی از مقالات خود، برنامه خود مبنی بر انتقاد
از گيتيايی گشتن بعنوان "مقوله تاريخی غيرمشروع" را آغاز میكند.
اين مقوله چونان يك "الگوی مصادره شده" بنيان گذاری میشود، كه
بدنبال آن مصادره مفهومی از كسی انجام گرفته است، كه مفهوم در آغاز
به او تعلق داشته است. بكارگيری مقوله گيتيايی گشتن در مورد تاريخ
پيدايش دوران جديد، مقوله گيتيايی گشتن را با بار گناهی همراه
میكند، كه با دست اندازی و ستاندن هويت انديشگی همراه میشود.
بنظر بلومن برگ ارزيابی مدرنيته بعنوان يك "كالای گيتيايی شده"
چيزی نيست، مگر تداوم يك الهيات، كه در "ميراث داران ناسپاس
الهيات" يك احساس گناه از بازگشايی وصيت نامه توليد كرده است.
هانس بلومن برگ بويژه عليه كارل لويت مینويسد، كه مفهوم پيشرفت را
بهيچوجه نمیتوان بعنوان مفهومی كه اصلا و اساسا از الهيت مسيحی
میآيد، درنظر گرفت. جهانبينی فرجام شناسانه و جهانبينی روبه
پيشرفت بگونه راديكال و بنيادی متفاوت هستند. تفاوت مهم صوری اين
دو جهانبينی اينست، كه فرجام شناسی از يك "رويداد" يعنی رستاخيز
سخن میگويد، كه تاريخ را برينی میكند و از بيرون به درون جهان
میآيد، در حاليكه پنداشت پيشرفت در تاريخ همواره درونی و همواره
همانند آنست.
بنابراين هسته اصلی انتقادهای بلومن برگ به كارل لويت در اين سخن
نهفته است، كه اصطلاح گيتيايی گشتن را با پنداشت "دگرديسی" و
"تغيير شكل دادن" روند "گوهرين و مداوم" يكی میپندارد و اين
پنداشت را در درون فلسفه خود دارد. اگرچه كارل لويت در پاسخ خود به
بلومن برگ به اين نكته اشاره میكند، كه او مقوله پيشرفت را هرگز
تنها چونان استعاره الهياتی نمیفهمد، زيرا او هرگز يك تصور
ضدتاريخی از گوهرهای ماندگار را نمايندگی نمیكند، اما بااينحال
بلومن برگ در چاپ دوم اثر خود در سال ۱۹۷۴ انتقادهای خود به كارل
لويت را گستره و ژرفش میبخشد و آن انتقادها را كامل میكند.
هانس بلومن برگ نظريه خود را به نظريه ارنست كاسيرر گره میزند و
بويژه تفاوت گذاری كاسيرر ميان مفهوم گوهر و مفهوم عملكرد را درنظر
میگيرد. بلومن برگ در اينجا توضيح میدهد، كه او اصطلاح گيتيايی
گشتن را بعنوان "يك نمونه ويژه تاريخی گوهرگرايی" میفهمد، و
"بعنوان پيروزی نظری اثبات ثابتها در تاريخ و همزمان تااندازهای
مانند پژوهش جايگاه" اين اصطلاح در تاريخ انديشهها. بنظر بلومن
برگ، گوهرگرايی بنيادی موجود در نظريه كارل لويت در باره مقوله
گيتيايی گشتن، لويت را بازمی دارد، كه تفاوتهايی را درنظر بگيرد،
و دراين مورد برای خود آستانه دورانی را روشن كند، كه با پنداشت
"ادعای انسان گرايانه" در جهان دوران جديد بوجود آمده است و اينكه
"نقطه عطف كپرنيكی" استعاره مجازی مطلق خود را در اين دوران
میيابد. و اتفاقا مفهوم پيشرفت بگونهای مشروع به پيكربندی اين
"ادعا" بستگی دارد _ كه فرسنگها از آن فاصله دارد، كه يك مفهوم
الهياتی باشد _ و اين مفهوم پيشرفت بنيان تجربی خود را در گسترش
واقعيت دارد، كه نظريه پردازی را ممكن میكند و میتوان آن را
بعنوان روش علمی، تاثير گذار دانست.
پرسشی كه در اينجا مطرح میشود، اينست كه تا چه اندازه تاكيد بر
ادعا بعنوان ويژگی تفاوت گذار دوران جديد، خود را از تز گيتيايی
گشتن و دوگانگی كه بهمراه آن میآيد، رهنيده است؟ و تا چه اندازه
میتوان "اعلام استقلال" مدرنيته را از دوراهی ميان بيگانگی از
جهان و چيرگی بر جهان جدا كرد؟ در اينجا و در اين رابطه، حتی اگر
در حاشيه، توصيه بايد كرد، كه به موضع گيریهانا آرنت برگشت، كه
بدليل آگاهی او به اين پرسمان، او را نمیتوان در هيچكدام از اين
دوسو جای داد.هانا آرنت هم مانند بلومن برگ از "آستانه دوران
جديد" سخن میگويد، كه بطور كلی با سه رويداد مشخص میشوند: نخست
كشف قاره آمريكا، كه روند جهانی شدن در كره زمين بدنبال آن میآيد،
دوم جنبش رفورماسيون، كه بوسيله دولتی كردن دارايیهای كليسا و
صومعهها "روند مصادره فردی و انباشت اجتماعی سرمايه" را براه
میاندازد، و سوم پيدايش "دانشهای جديد" ، كه از زمان اختراع
دوربين و تلسكوپ "طبيعت كره زمين را از زاويه كيهان پيرامون آن
میبيند". تا اينجاهانا آرنت هم رای و هم نظر هانس بلومن برگ
است.
اماهانا آرنت همزمان مانند كارل لويت، خصوصيت پراهميت مدرنيته را
بگونهای قاطع در پديده مذهبی بيگانگی از جهان میبيند، كه ماكس
وبر آن را "زهد و پارسايی اينجهانی" میناميد و آن را "بعنوان
نيرومندترين نيروی محركه انديشه سرمايه داری" مشخص میكند. اما
نزدهانا آرنت اين دو تمايل بنيادی؛ يعنی مصادره جهان و بيگانگی از
جهان، بهيچوجه در تضاد با يكديگر نيستند، بلكه بيشتر آن دو يكديگر
را میپوشانند.هانا آرنت میگويد: "ما بدان تمايل داريم، كه اهميت
مركزی اين جهان _ بيگانگی آغازين را ناديده بگيريم، زيرا ما بدان
خو كرده ايم، كه ناپديد شدن حوزه دينی را با گيتيايی گشتن و
اينجهانی شدن يكی بپنداريم". در واقعيت اما گيتيايی گشتن، بعنوان
"رويداد تاريخی در دسترس" چيزی نيست، مگر جدايی دين از سياست و
جدايی كليسا از دولت. اما اين جدايی بهيچوجه به "ناپديد شدن ايمان"
و يا به "يك علاقه بيدار شده نسبت به چيزهای اينجهان" نمیانجامد،
بلكه اين جدايی بمثابه بازگشت به آن جدايی آغازين در مسيحيت است،
كه ميان "آنچه به قيصر تعلق دارد" و "آنچه به خدا تعلق دارد" ،
تفاوت میگذارد. بدنبال آن ويژگی دوران جديد اصل اينجهانی شدن
نيست، بلكه بيشتر اصل درونی شدن است.هانا آرنت در اين باره چنين
میگويد:
"و حتی اگر بتوان اعتراف كرد، كه دوران جديد با يك ناپديد شدن
ناگهانی و توضيح ناپذير ديگرسو، و (ناپديد شدن) ايمان به جاودانگی
در ديگرسو آغاز میشود، با اينحال نمیتوان نتيجه گرفت، كه اين از
دست دادن برين انگاری، انسانها را اينسوگراتر كرده است. تاريخ اين
سدهها بيشتر اين را اثبات میكند، كه از دست دادن ايمان، انسان را
نه به اينسو و اينجهان، بلكه بسوی خودش پرتاب كرده است".
بی دليل نيست كه فلسفه دوران جديد از زمان دكارت تنها به "من"
علاقه نشان میدهد و يك " تلاش ، (را نمايندگی میكند)، كه همه
تجربيات در جهان و مانند همراهی با جهان را، به يك تجربه آگاهی كه
در درون فرد میگذرد، فرومی كاهد". ازاينرو بنظرهانا آرنت اين نه
ماركس، بلكه ماكس وبر است، كه ماهيت دوران جديد را تشريح
میكند.هانا آرنت میگويد:
"بزرگی كشف ماكس وبر در رابطه با خاستگاه سرمايه داری، اثبات اين
امر است، كه مسلما يك فعاليت عظيم اينسوگرا ممكن نمیشود، مگر
اينكه شركت كنندگان (در اين فعاليت عظيم) سمتگيری اينسوگرايانه
داشته باشند، (و اين امر) بدون نگرانی برای جهان، بدون لذت بردن از
جهان؛ و بدون اينكه همه اين چيزها بيشتر علاقه به خويشتن خود و
نگرانی برای تندرستی روحی خود، نمیتواند بوجود بيايد. بيگانگی از
جهان و نه بيگانگی ازخود، آنچنانكه ماركس میگويد، ويژگی دوران
جديد است".
من توصيه میكنم، اين فرموله كوتاه، اما درخشانهانا آرنت را بياد
داشته باشيم، هم در رابطه با نسبی كردن اضطراری مورد پيشنهاد آنتی
تزهای ساختگی مشخص و هم در رابطه با اينكه موضوع بحث و جدلهای
بعدی را دقيقا بفهميم. البته ما میبايستی اين را درنظر بگيريم، كه
صرفنظر از تفاوتهای بنيادی ميان گيتيايی گشتن از يكسو و ادعا كردن
از سوی ديگر، مواضع كارل لويت وهانس بلومن برگ دو دورنمای بنيادی
همانند دارند، يعنی پيش زمينه طبيعت گرايانه (ناتوراليستی) آنان و
دشمنی شان با تاريخگرايی. كارل لويت وهانس بلومن برگ، بعنوان دو
مخالف با يكديگر در تحليل نهايی به اين نظر مشترك میرسند، كه نه
تنها در نبرد عليه سنت جزمی انجيلی و بدگمانی آنان نسبت به
هرگونهای از فلسفه تاريخ، بلكه همچنين و پيش از همه در بنيان نظری
شكاكانه و شك گرايانه خود، اين دو انديشمند بزرگ با يكديگر يگانگی
نظری دارند. اين دو انديشمند تنها به دوگونه متفاوت بيانيههای خود
را صادر میكنند: كارل لويت در شكل "افسرده" و يا چنانكههابرماس
مینويسد در شكل "رواقی" وهانس بلومن برگ در شكل "سرخوش" و يا
"اپيكوری".
به آنچه در بالا گفته شد، میتوان اين را افزود، كه نزد بلومن برگ
استدلاها و نتيجه گيریها پيچيده تر و با شناخت بيشتری هستند. اما
چندين پرسش در درونه بحث باقی میماند، كه هنوز نياز به روشن كردن
و تكميل كردن نظری دارند. پيش از همه _ همانگونه كه كارل اشميت
میگويد _ همچنين كه مشروعيت، يك مقوله در اساس حقوقی میباشد،
دليلی است بر گسترش معنايی مجازی در بكارگيری مفهوم مشروعيت و اين
بكارگيری مفهوم مشروعيت در حوزههای ديگر، غير از حوزه حقوقی، به
مشكلات ظريفی میانجامند، تا اينكه در مورد مفهوم گيتيايی گشتن
مورد نظر باشد. بیدليل نبود كه كارل لويت در مفهوم ادعا، دقيقا آن
چيزی را میديد، كه اگرچه يك "برهان" غير مستقيم برای آن بود، كه
در دوران جديد، پنداشت از گونه بشر به جای خدای آفريننده در الهيات
نشسته است. افزون بر اين، نظريه تكامل دوران جديد نه چونان "گذار"
، بلكه چونان "انحلال" بنيادهای تثليث الهياتی _ برينی مسيحی و همه
شكلهای ديگر اقتدار، بهيچوجه بمثابه تضاد با تز گيتيايی گشتن
نيست، بلكه بيشتر افراطی ترين شكل بيان آنست. اتفاقا از همين رو
وولفارت پانن برگ میگويد، كه نظريه بلومن برگ در باره سرچشمه
پيدايش دوران جديد تا اندازه زيادی همانند نظريه بارث است، كه
میگويد دوران جديد و بويژه از زمان روشنگری با يك "اعلام استقلال"
انسانها در برابر خدا و سنت مسيحی _ سدههای ميانهای مشخص
میشود. اما بارث اين فراگرد را كاملا در تضاد با بلومن برگ ارزش
گذاری میكند. اين امر اما هيچ دليلی براين نيست، كه او از جلو
مشكل بگريزد، كه از همگرايی چشمگير تشريح موضوع ناشی میشود.
اگر بخواهيم از نظر عمومی بنگريم، اين امر پراهميت است، كه با
استدلالهای همانندی، كه بلومن برگ آن استدلالها را برای غيرمشروع
دانستن اصطلاح گيتيايی گشتن بكار میگرفت، در افراطی ترين جهتهای
الهيات سده بيستم تلاش میشد، به يك مشروعيت بخشيدن كامل الهياتی
به گيتيايی گشتن برسند. از الهيات ديالكتيكی بارث و گوگارتن و
بولتمن گرفته تا الهيات كاتوليكی "الهيات چونان انسان شناسی" نزد
كارل رانر تا رديه ديتريش بون هوفر از "انديشه در دو سطح" ، كه
برمبنای آنتی تز قدسی _ غيرقدسی و برينی _ درون بودگی در فلسفه
اخلاق خود میرسد، كه به گذر از "فرا طبيعت گرايی" در مفهوم خدا
میانجامد، كه راينهولد نيبور در آن يك ارتباط ميان اخلاق اجتماعی
و عمل انسانی برمبنای "دراماتيسم الهياتی _ تاريخی" ، كه بر مبنای
بن انگاره تعيين سرنوشت و شدنی بودن (احتمال) آن عمل انسانی
میباشد، میبيند. و تا تز ادوارد شيل بيكس مبنی بر گيتيايی گشتن
چونان "پاكی ايمان" يا "الهيات اميد" يورگن مولتمان و از مفهوم
گيتيايی گشتن نزد آ.. رابينسون، كه بر پنداشت "بی ثباتی" بعنوان
ويژگی نهادی مدرنيته استوار است، كه در دانش و فن از مابعدالطبيعه
الهياتی گريخته است و تا الهيات افراطیهاروی جی. كاكس آمريكايی و
تا "الهيات مرگ خدا" اثر فان بورن. همه اين جريانهای بازتابهای
الهياتی، كه نه كمتر و نه بيشتر از بلومن برگ، از خودآگاهی سخن
میگويند، كه جهان گيتيايی دوران جديد را فراگشوده است و مرزها را
درهم شكسته است و به شدنیها امكان تحقق بخشيده است، يعنی به ادعا
و كنجكاوی و جستجوگری انسان انجاميده است.
(بخش اول)
(بخش دوم)
(بخش سوم)
(بخش چهارم)
(بخش پنجم)
(بخش ششم)
(بخش هفتم)
|
|