مقاله های فلسفه سیاسی   |  مقاله های سیاسی   |  مقاله های ادبی   |  یادداشتها
شکوه محمودزاده (زاده سال ۱۳۴۲ تهران) دارای مدرک فوق لیسانس علوم سیاسی از دانشگاه FU برلین و کارشناس ارشد فلسفه سیاسی و روابط بین‌الملل است.
ایمیل تماس: schokouhm@yahoo.de

  ....

رساله دکترای  جواد کاراندیش
 عنوان:
State and Tribes in Persia 1925-1919
  ....
گيتی‌گرايی (سكولاريسم) فلسفی و فلسفه گيتی‌گرايی (بخش پنجم)

عمل انسانی و شدنی‌ها
۴ شهریور ۱۳۸۳ - ۲۵ آگوست ۲۰۰۴

....

»  پيشگفتار
 
»  مدرنيته و عرفان نظری  
»  جامعه‌شناسی و سنخ‌شناسی گيتی‌گرايی  
»  مرزهای گيتيايی گشتن  
 
پيشگفتار
در بخش‌های پيشين اين نوشته به بررسی نظريات هگل و ماركس، ماكس وبر و كارل اشميت و كارل لويت و‌هانس بلومن برگ در باره گيتی‌گرايی پرداختيم. همچنين گفتيم كه گيتی‌گرايی و گيتيايی گشتن سرچشمه و سرنوشت مدرنيته است و دين گيتيايی و جهان گيتيايی، كه اولی خود را بصورت جدايی دين از دولت نمايان می‌كند و دومی بصورت مفهوم جديد زمان و مفهوم اصلا تازه پيشرفت هويدا می‌شود. من در ادامه بررسی و پژوهش خود در باره موضوع و مقوله گيتی‌گرايی و گيتيايی گشتن به متفاوت ترين نظريه‌ها و متضادترين روايت‌ها و ضدونقيض ترين برداشت‌ها برخورده‌ام، كه برخی از آنان در نوع خود بسيار اصيل و بديع هستند؛ مانند نظريات فيلسوف كاتوليك ايتاليايی دل نوچه و يا الهی دان و فيلسوف آلمانی فوگلين. همچنين به سنخ‌شناسی جامعه شناسانه فرديناند تونيس، جامعه شناس آلمانی و يا لاری شاينر، جامعه شناس آمريكايی در باره گيتيايی گشتن و گيتی‌گرايی برخورده‌ام. در اين بخش به بررسی آثار اين نويسندگان و همچنين ديگر فيلسوفان و جامعه شناسان ديگر مانند تالكوت پارسونز و ماكس وبر و يورگن‌هابرماس می‌پردازيم. موضوع اصلی اين بخش عمل انسانی و امكانات و احتمالات تحقق آن در جهان (شدنی‌ها) است و ديگر موضوعات اصلی مطرح شده در اين بخش، رابطه عرفان نظری با مدرنيته، جامعه‌شناسی گيتيايی گشتن و مرزهای گيتيايی گشتن در دوران مدرنيته می‌باشند.

مدرنيته و عرفان نظری
يك حوزه پرسمانی ديگر كه بلومن برگ بدان می‌پردازد، پرسش رابطه ميان مدرنيته و عرفان است. بلومن برگ در همان چاپ نخست اثر خود "مشروعيت دوران جديد" ، دوران جديد را بعنوان دومين و اينبار نمونه پيروزمند برون رفت از عرفان قلمداد می‌كند و نخستين نمونه آن را شكست تلاش آگوستين و ديگران در سده‌های ميانه برای برون رفت از عرفان تعريف می‌كند. اين موضع گيری كاملا خلاف تز اريك فوگلين است، كه عرفان را بعنوان "گوهر مدرنيته" ارزيابی می‌كند. اريك فوگلين بويژه اين گوهر عرفانی دوران جديد را در دانش‌های جديد مربوط به سياست و ديگر دانش‌ها می‌داند. هسته تز اريك فوگلين را مفاهيمی مانند "درون بودگی" و "رستگاری شخصی" تشكيل می‌دهند. برابر اين نظر ويژگی باور عرفانی برخلاف يهوديت و مسيحيت در تاكيد بر "فرجام" در خود نيست، بلكه در زنده انگاری هستی‌گرايانه آنست. نزد فوگلين گوهر عرفانی در تلاشی قرار دارد، كه بوسيله از ميان برداشتن سطح برينی و بوسيله دريافت گوهر خدايی در حوزه درونی "معنای هستی" را بصورت درون بودگی درمی آورد. بنظر فوگلين در اين تنش درون بودگی زنده انگار و فرجام شناسانه، سرچشمه آن پنداشتی از "رستگاری شخصی" قرار دارد، كه كليد توضيح "مدرنيته" را در عرفان تشكيل می‌دهد. البته پديده عرفان نه يك ساختمان يگانه، بلكه يك ساختمان چند لايه و چند رويه است. بسته به اينكه ما "در تلاش برای يافتن خدا چه توانايی داريم" ، گونه‌های چند گانه عرفان وجود دارند. يك گونه عرفان، گونه عرفان نظری و روشنفكری است؛ يعنی در آنجا كه "شكل يك رازگشايی نظری از رازهای آفرينش" برتری می‌يابد، برای مثال در عرفان ژرف انديشانه هگل و شلينگ و گونه ديگر يعنی عرفان عاطفی در "شكل هستی و همراهی گوهر خدايی در درون انسانی ... مانند رهبران فرقه‌های مذهبی" و پيش از همه گونه عرفان داوطلبانه بعنوان "رستگاری فعال انسان و جامعه ... در نمونه فعالين انقلابی مانند آگوست كنت و كارل ماركس". باوجود تفاوت‌های چشمگير می‌توان همه شكل‌های عرفان را در اين مخرج مشترك وحدت وجودی انسان با خدا و خداانگاری انسان جمعبندی كرد. بنظر فوگلين اگر ما تجربه را چونان مركزی بفهميم، كه از نور آن يك روند خداگونگی دوباره به جامعه می‌تابد، آنگاه ما كليد درك "منطق درونی فراگرد سياسی غرب" را بدست آورده ايم. ازاينرو از نخستين درون بودگی فرجام‌شناسی سده‌های ميانه، يعنی از ناكجاآباد يوآخيمی تا انسان‌گرايی و باور به پيشرفت و ليبراليسم و اثبات‌گرايی تا پنداشت ماركسيسم از "انقلاب مطلق" همه اينها شكل‌های افراطی گيتيايی گشتن را مشخص می‌كنند.
تزهای فوگلين در ايتاليا از سوی آگوستو دل نوچه پذيرفته شد و بصورت يكی از مهم ترين روايت‌های فلسفه كاتوليكی پس از جنگ جهانی دوم درآمد، كه در تفسير دل نوچه موضوع درون بودگی با مفهوم عملگرايی به يك ژرفش ويژه می‌رسند. در اينجا بايد گفت، كه منظور از اين اصطلاح عملگرايی، اين تمايل مدرنيته است، كه می‌خواهد هر مساله‌ای را از زاويه عملی آن حل كند. اين تمايل نتيجه ناگزير آنست، كه پنداشت "رستگاری (انسان) بوسيله خدا" را با "رستگاری شخصی" يا "خودرستگاری" جايگزين می‌كند. در اثر اين روند يك "وارونگی كامل مفهوم گناه از نظر دينی" پيدا می‌شود، كه "آفرينش پنداشت خدا" به "گناهی (تبديل می‌شود) ، كه انسان بايد خود را از آن برهاند". منطق اين وارونگی به نظريه "ابرمرد" می‌انجامد، كه بيان راديكال آن در آغاز نزد فويرباخ و ماركس و سرانجام نزد نيچه خود را می‌يابد، كه برای آنها "خدا نتيجه فراافكنی روح بشری است، و انسان (آنگاه) گوهر خود را بازمی يابد، كه آنچيزی را تصرف كند، كه از آن "بيگانه" شده بود". و اين امر از آنرو مهم است، كه "فراانسانيت" خود را بگونه كامل در عمل متحقق می‌كند و بسوی خط كشی با هرگونه انديشه‌ای كه از انسان فراتر می‌رود، گام برمی دارد. پيدايش يك عرفان جديد بعنوان نقطه پايان فلسفه كلاسيك آلمان، اين معنا را می‌دهد، كه از آغاز سده نوزدهم يك كشمكش دوباره ميان "دينداری مسيحی" و "دينداری گونه عرفانی" بوجود آمده است. با اينحال دل نوچه برخلاف فوگلين توصيه می‌كند، كه ما بايد در دست اندازی به مفهوم عرفان برای توضيح ايديولوژی‌های پيشرفت گرايانه و انقلابی زمان خود محتاط باشيم: "زيرا در اينجا پای يك عرفان نو و نه تداوم عرفان كهن در ميان است". دل نوچه "تفاوت گذاری غلط ميان گيتيايی گشتن و گيتی گرايی" را رد می‌كند و يك رابطه و همبستگی متقابل ميان گيتيايی گشتن و مدرنيته برقرار می‌كند: "مفهوم مدرنيته را نمی‌توان از پنداشت يك فراگرد بازگشت ناپذير بسوی درون بودگی راديكال جدا كرد". اما اتفاقا از همين رو "مفهوم گيتيايی گشتن معنای كامل خود را می‌يابد" و آنهم تازه "هنگامی كه ما آن را در ارتباط با آنچيزی قرار می‌دهيم، كه بعنوان (انديشه) ضددين و شبه دين ماركسيستی مشخص می‌شود". آنجايی كه دل نوچه همصدا با لوكاچ و ارنست بلوخ و گرامشی، ماركسيسم را چونان "نقطه اوج مدرنيته" می‌داند، "اگر ما اين را يعنی مدرنيته را بعنوان رديه مطلق وابستگی انسان بدانيم" ، در نظر می‌گيرد و اما از سوی ديگر دل نوچه اين امر را بعنوان چشمگيرترين بيانيه "بحران مدرنيته" ارزشگذاری می‌كند.
بنظر دل نوچه اين بحران گريزناپذير است، زيرا ماركسيسم به يك "پروسه زوال" افتاده است، بدون آنكه حتی تحقق يافته باشد: "بنظر می‌رسد كه ماركسيسم درواقع كامل ترين و جامع ترين سنتز آنتی تزهايی است، كه اساسا در تاريخ انديشه‌ها وجود داشته است، با يك حداكثرگرايی در ناكجاآباد و يك حداكثرگرايی در واقع‌گرايی سياسی و با يك ماده‌گرايی راديكال و همزمان يك انديشه ديالكتيكی، و آزاد و رها از موانعی كه يك دستگاه بسته (انديشگی) برای خود ايجاد می‌كند". و اتفاقا همين پيش گذارده‌ها هستند، كه دل نوچه بعنوان يك انديشمند كاتوليك را برآن می‌دارد، كه در گفتگو با ارنست نولته، تاريخدان آلمانی خود را برروی جفت‌های مفهومی هيچ‌گرايی _ انقلابی متمركز می‌كند و برروی "تفسير فراسياسی تاريخ معاصر" پژوهش كند. برابر اين نظر انقلاب هيچ گرايانه دوران ما را می‌توان در روشنايی "تاريخ فلسفه‌ای كه تبديل به جهان می‌شود" ، فهميد، و بدين ترتيب ويژگی آن را چونان تاريخی فلسفی "همچنان كه ما در مورد تاريخ سده‌های ميانه بعنوان تاريخ دينی سخن می‌گوييم" ، در نظر گرفت.
ارنست توپيچ در مقايسه با فوگلين و دل نوچه روايت ديگری را از ميراث عرفان در مدرنيته نشان می‌دهد، كه چشمگيرترين تفاوت آن نه در تك تك گام‌های انديشگی، بلكه دامنه آن حتی تا خاستگاه و آغازگاه برداشت فلسفی می‌رسد. توپيچ، كه او را بحق می‌توان نماينده اصلی انديشه "عقلانيت انتقادی" دانست _ موضع فوگلين را پيش از هر چيز از آنرو مورد انتقاد قرار می‌دهد، زيرا بنظر توپيچ فوگلين بدانسو تمايل دارد، كه همه آموزه‌های رستگاری اينجهانی و ايديولوژی‌های انقلابی را چونان عرفان در نظر بگيرد و بنظر توپيچ، فوگلين در اينجا مفهوم عرفان را نادرست بكار می‌گيرد و معنای اصلی آن را فراموش می‌كند. توپيچ فيلسوف اتريشی با وفاداری به نظريه ضد ديالكتيكی خود مكان و مركز تاثير عرفان برروی ايديولوژی‌های معاصر را در يك شكل انديشگی ويژه مشخص می‌كند، يعنی برروی ايده آليسم آلمانی. بنظر توپيچ در ايده آليسم آلمانی، نظريه ايمان به رستگاری و رهايی و عناصر فرجام شناسانه نوافلاطونی، و جريان‌های "ضد روشنگری" عرفانی _ هرمنوتيك و كاباليستی، كه در آستانه سده هجدهم و نوزدهم وجود داشت، درهم ادغام می‌شوند.
ازاينرو و بدين ترتيب نظريات اسطوره گرايانه و ضد علمی پيدا شدند و گسترش يافتند، كه ويژگی بسياری از ايديولوژی‌های اتوپيستی انقلابی مدرن را تشكيل می‌دهند. توپيچ بيش از هرچيز در ماركسيسم عرفان اصلی دوران ما را می‌بيند. او البته اين را رد نمی‌كند، كه حتی نزد ماركس می‌توان وجه‌های "علمی ناب" را يافت، اما اين وجه‌ها قابل شمارش هستند و با "گوهرهای اسطوره ای" درهم آميخته شده‌اند و از درون بودگی طرح سه تايی هگلی خداگونگی، كه به خودآگاهی می‌رسد، نتيجه شده‌اند. بدين ترتيب كه اين وجه‌ها در اينجهان "به پايان می‌رسند". بنظر توپيچ ماركس اين طرح هگلی را گيتيايی می‌كند، بدين ترتيب كه ماركس به جای خدای عرفانی و خودآگاهی، بشريت را می‌نشاند. بنظر ماركس بشريت زمانی به اوج كمال می‌رسد، كه ازخودبيگانگی ايجاد شده توسط سرمايه داری و هرگونه ديگر ازخودبيگانگی را نفی كند و ازسر بگذراند.

جامعه‌شناسی و سنخ‌شناسی گيتی‌گرايی
بنظر می‌رسد كه تز "عرفان مدرن" صرفنظر از نظرياتی كه در بالا مطرح شد، همچنين برای تعريف گوگارتن از گيتی‌گرايی مناسب باشد، يعنی پديده ای، كه همواره تكرار می‌شود و ازنو پديد می‌آيد، هنگامی كه گيتيايی گشتن بخواهد از مرز و حوزه مربوط به ايمان و باور مذهبی فراتر رود و بدين ترتيب تنها بدان بسنده نمی‌كند كه "گيتيايی" باشد. يك نشانه مهم برای وجود گيتی‌گرايی همان وجود "اديان سياسی" هستند، كه با خواست خود مبنی بر مطلق كردن عمل انسانی و تماميت بخشيدن به نهادهای سياسی _ اجتماعی، خود را توضيح می‌دهند و تبيين می‌كنند. در اروپا و از اين خاستگاه و آغازگاه بويژه در حوزه فرهنگی آمريكايی يك جريان پژوهش جامعه‌شناسی دينی تكامل يافت، كه بدانسو تمايل دارد، كه پژوهش خود را برروی ارتباط ميان عمل‌ها و انگيزه‌های عقلانی و ارزش‌های خردگرايانه متمركز می‌كند، و در ايديولوژی‌های سياسی يك "كاركرد جبران كننده" برای "ازدست دادن معنای زندگی" در جهان مدرن را می‌جويد، كه شتاب گيری زندگی مدرن با بی ريشه كردن و حتی از ريشه كندن شكل‌های زندگی سنتی بوجود می‌آورد.
برابر اين نظر نويسندگان آمريكايی، ايديولوژی‌ها نتيجه ناتوانی "تجربه مدرنيته" هستند، كه در گروه‌های انسانی پديدار می‌شوند، كه "غيرروحانی و غيرقدسی" بودن جهان را تا زمان درازی تاب آورده‌اند. از آنرو كه اين انسان‌ها نمی‌توانند، خواسته‌ها و ضرورت‌های اينجهان و اصول و قاعده‌های عمل سياسی و اجتماعی را بعنوان چيزی "نه در آستانه پايان" بپذيرند، اين انسان‌ها جهان را تا فراز مرتبه و درجه مطلقيت بالا می‌برند و بدين ترتيب سرانجام جهان را دوباره قدسی می‌كنند. همانگونه كه لوبه نشان داده است، می‌توان نخستين ردپاهای اين تفسير را، كه حوزه ايديولوژی‌ها را به پديده‌ی جبران برای از بين رفتن ارزش‌ها و رابطه‌های مشترك ميان انسان‌ها می‌داند، در دهه بيست سده بيستم يافت. در سال ١٩٥٣ ، همزمان با چاپ اثر گوگارتن، اتو‌هاينس فون در گوبلنتس در ارتباط با "بحران اديان گيتيايی" پيروزی ايديولوژی‌ها را به آن خواست و نياز به همگرايی انسان‌ها مربوط می‌داند، كه بنظر روبسپير چونان يك مثال "كلاسيك" برای تغيير جهت گيتيايی گشتن به جهت عكس خود، يعنی قدسی گشتن صورت می‌گيرد.
آغازگاه يك علاقه همانند برای پرسمان‌های نظم و كشمكش را پژوهش جامعه‌شناسی امروزين، بيش از پيش به "گيتيايی گشتن" بعنوان يك مقوله تحليلی يا يك طرح هرمنوتيك برای توضيح رفتار اجتماعی و الگوی فرهنگی مناسب و درخور آن می‌داند. از اين زاويه "جامعه‌شناسی گيتيايی گشتن" در نزديكی گسترش معنايی مفهوم گيتيايی گشتن در حوزه اخلاقی _ اجتماعی ايستاده است، و همچنان كه در سنت اين جامعه‌شناسی معمول است، كه با ويكتور كازين و "انجمن گيتيايی" آغاز می‌گردد و سرانجام به "انجمن آلمانی انسان‌شناسی و فرهنگ شناسی" می‌انجامد. پيشتر از اينها اما می‌توان نزد فرديناند تونيس و اگرچه با يك گرانيگاه ديگر نزد ماكس وبر معنای "گيتيايی گشتن" را بعنوان گذار از مرحله "اجتماع" و يا "جماعت" به مرحله "جامعه" يافت، كه مرحله اجتماع و يا جماعت بر مبنای "وظيفه و تكليف" قرار می‌گيرد، درحاليكه جامعه برمبنای "سازش و توافق و تفاهم" رابطه‌ها قرار دارد، و همچنين در مرحله اجتماع و جماعت موضوع "اراده گوهرين" درميان است، درحاليكه در جامعه موضوع "اراده اختياری و برگزيدن" درميان است. امروزه توسط نويسندگانی، كه در عرصه اجتماعی _ سياسی خود را ميراث داران ميراث ماكس وبر می‌دانند، مفهوم گيتيايی گشتن بگونه معمول به سه اصل اساسی تجزيه شده و تعريف می‌شود:
الف _ اصل خودمختاری (انسان و جهان)
ب_ اصل كارشناسی و تقسيم بندی شدن (نقش‌ها و مقام‌ها و نهادها)
ج_ اصل مشروعيت (كه چونان برسميت شناختن و حتی نهادينه شدن تغيير فهميده می‌شود).
لاری شاينر در سال ١٩٦٧ تلاش می‌كند يك سنخ‌شناسی را بوجود بياورد، كه پنج معنای گيتيايی گشتن را ازهم جدا می‌كند. اين سنخ شناسی، اگرچه كمترين تطابقی با نظريات ماكس وبر و ارنست ترولچ دارد، اما در تداوم تلاش‌های بسيار آن دو برای معناگذاری مفهوم گيتيايی گشتن می‌آيد. سنخ‌شناسی پنج گانه لاری شاينر بقرار زير است:
١. گيتيايی گشتن چونان زوال و انحطاط دين، كه پژوهش‌های ليند ميدلتون و يا كارهای پيتريم آ. سوروكين نشان می‌دهند.
٢. گيتيايی گشتن چونان همگون شدن و همسانی با جهان، كه در تز آدولف‌هارناك در باره ارتباط ميان "اينجهانی شدن" و گسترش و عقلانی شدن ساختار سلسله مراتبی كليسا، يا در نظريه تالكوت پارسونز در باره گيتيايی گشتن بعنوان روند درونمند مسيحيت، كه به تفاوت گذاری و كارشناسی كردن بيش از پيش "اجتماع مومنان" در برابر اجتماع بزگتر جامعه می‌انجامد. اين نظريه پارسونز توسط نيكلاس لومان پذيرفته شد و بگونه‌ای دستگاهمند تكامل يافت.
٣. گيتيايی گشتن چونان تقدس زدايی از جهان؛ نظريه‌ای كه لاری شاينر آغازگاه آن را به ماكس وبر و مفهوم "افسون زدايی" او مربوط می‌داند.
٤. گيتيايی گشتن چونان بی تفاوتی جامعه دربرابر دين: می‌توان در اينجا به تز الهی دان و جامعه شناس فرانسوی روژه مل مراجعه كرد، كه از "خصوصی كردن دين" سخن می‌گفت و يا از پژوهش برنهارد گروتويسنس و ديتريش فون اوپنس در باره گيتيايی كردن نهادها نام برد.
٥. گيتيايی گشتن چونان "انتقال" شكل‌های ايمان مذهبی و الگوهای رفتاری دينی به حوزه گيتيايی و اينجهانی: اين تز را می‌توان نخستين بار نزد ارنست ترولچ يافت و در بحث‌های در باره "اخلاق پروتستان و روح سرمايه داری" ماكس وبر و تا پنداشت پتر ال. برگرز و توماس لوكمان در باره "دين ناپيدا" و تا روبرت ان. بالا در باره "دين شهروندی" دنبال كرد.
در باره اين موضوع بايد گفت، كه مشكل اصلی "تز انتقال" در يكی انگاری برگرفته‌های فرهنگی و همچنين كوچ‌ها و سرگردانی‌های الگوهای ايديولوژيك استوار است. در اينجا يك پرسش اساسی مطرح می‌شود: آيا برآمد يك درونه ايمانی يهودی _ مسيحی يا يك عمل به اين ايمان در چهره يك توضيح عقلانی بيش از پيش عمومی، براستی يك "انتقال" است يا در اينجا موضوع چيزی در ميان است، كه بدليل خاستگاه و بروز خود ماهيتا با گوهر دينی و ايمانی متفاوت است و تنها يك شباهت صوری در بخشی از "عملكردهای" پديده دينی گذشته را از آن خود كرده است؟
می توان در اينجا تنها به بحث و جدل‌های دشيد و پرشوری اشاره كرد، كه تزهای ماكس وبر و يا كارل لويت براه انداختند و در اينجا می‌توان فهميد، كه چه گونه‌ای از بحث و جدل و دعوا برسر تز "انتقال" در جريان بوده و هست.

مرزهای گيتيايی گشتن
تز ماكس وبر تاثير خود را چونان نشانه بديهی بر روند "افسون زدايی از جهان" برجای گذاشت. نيروی اشارتگر و يادآور اين فرموله وبری، تاثير ماندگاری بر بحث‌های مربوط به گيتيايی گشتن برجای گذارد. يكی از پيروان نظريه ماكس وبر، پيتر برگر جامعه شناس استراليايی _ آمريكايی بود، كه در پايان دهه هفتاد سده بيستم كتاب "شايعه فرشتگان" را نوشت. او بعنوان يك مسيحی البته از پس زدن و بيرون راندن روبه گسترش ايمان مذهبی از جهان فرهنگی غرب انتقاد می‌كرد، اما او همزمان مانند ماكس وبر اين تمايل به پس زدن و بيرون راندن باور مذهبی را مقاومت ناپذير می‌ديد، زيرا او می‌دانست، كه اين تمايل با تكامل جامعه صنعتی مدرن درهم تنيده شده است. چند سال پس از آن پيتر برگر نتيجه پژوهش‌های تازه‌تر خود را زير نام "انديشه‌های بی خانمان" به چاپ رسانيد، كه در آن او به نتايجی كاملا متفاوت می‌رسد. پيتر برگر در اين كتاب به جدل با اين تز برمی خيزد، كه روند گيتيايی گشتن و نوسان‌های نوسازی جامعه‌های انسانی را همواره روبه جلو می‌بيند و اين روند را توانا می‌بيند، كه از همه مرزها بگذرد. نظر پيتر برگر در اينجا نه تنها "مقاومت بيرونی" ، يعنی مقاومت ديگر فرهنگ‌ها و تمدن‌های جهان عليه گسترش الگوی زندگی غربی است، بلكه "مرزهای درونی" گيتيايی گشتن، كه در نتيجه نياز افراد و گروه‌های اجتماعی به "معنای زندگی" می‌باشد؛ نيازی كه بگونه بی واسطه از تجربه‌های "دلتنگی" و "بحران هويت‌های" دايمی و كمبود وابستگی داشتن به يك جماعت می‌آيد، اما پيش از همه پيتر برگر در واپسين كتاب خود "دستور بدعت گذار" تاملات "پسا وبری" خود را در باره ارتباط ميان گيتيايی گشتن و بوجود آمدن جهان مدرن ژرفش می‌بخشد. او با مقوله "دستوردهی بدعت گذار" يك تشخيص آزاد و مستقل و تازه از ازدست دادن و دوباره بدست آوردن هويت در جامعه‌های گيتيايی بدست می‌دهد. آنچه برگر "بدعت گذاری" می‌نامد، چيزی نيست مگر نشانه دينی برای بسيارگانی جهان بينی‌ها و نهادهايی، كه جهان مدرن را با "ساختار پذيرفتنی" ضعيف خود مشخص می‌كند.
 بنظر برگر جهان غرب از يك وضعيت يقين پذيرفتنی، كه بوسيله "كيهان دينی" در اجتماع تضمين شده بود، به يك "وضعيت نااطمينانی" در جهان امروز رسيده است، كه در آن "نسبی‌گرايی اخلاقی" پديدار شده است و فرد انسانی مجبور است، همواره از يك ساختار پذيرفتنی بسوی ساختار پذيرفتنی ديگری مهاجرت كند. بدين ترتيب "جهان بيرونی" مشكل‌تر و "جهان درونی" پيچيده‌تر می‌شود. ازاينرو بخاطر وجود گونه‌های گوناگون "سبك زندگی" و "نمايندگی‌های معنايی" ، كه بجای كيهان همگون دين سنتی بوجود آمده‌اند، ما مجبوريم دستورمندی بدعت "گزينش" را برگزينيم، يعنی مجبوريم انتخاب كنيم و تصميم بگيريم و اين گزينش برابر تعريف برگر، دلبخواهانه و سست بنيان و نااستوار و موقتی است. نتيجه‌ای كه پيتر برگر بدان می‌رسد، چندان از نتيجه گيری الهيات راديكال دور نيست. او می‌گويد: "آنچه كه روزگاری سرنوشت بود، امروز مجموعه تصميم گيری‌هاست. سرنوشت به يك تصميم گيری تبديل شده است. و اين چندگانگی تصميم گيری‌ها در سطح پيش نظری، از سوی انسان‌های عادی بی علاقه يا با علاقه كم به انديشه دستگاهمند انجام می‌شود." بنابراين آغازگاه موضوعات آزادی و شدنی‌ها (احتمالات) با تعريف دوباره و اينبار جامعه شناسانه گيتيايی گشتن همانند الهيات گيتيايی گشتن را بايد در نظريه "چند ارزشی" ماكس وبر جست و همزمان و همواره اين احساس گسترده‌تر و شديدتر می‌شود، كه زمانی"بدون خدا و بدون پيامبر" ، عمل انسان‌ها را از يكسو به يكدستی عقلانی و از سوی ديگر به بسيارگانی جهان و سبك زندگی، كه با محدوديت موقعيت نااطمينانی از مسيوليت و تصميم گيری به چالش بكشد.
 بنظر می‌رسد سناريويی كه در بالا طرح آن را ديديم، امروزه پيش زمينه مشترك جريان‌های اصلی پژوهش‌های اروپايی و آمريكايی را تشكيل می‌دهند، حتی اگر پژوهش گران دوسوی اقيانوس اطلس با ابزارهای نظری متفاوت و حتی متضاد به بررسی موضوعات مورد پژوهش بپردازند. برای مثال می‌توان در اينجا به "نظريه عمل رسانشی" اثر يورگن‌هابرماس بعنوان فيلسوفی كه می‌كوشد، پلی ميان سنت‌های انديشگی قاره‌های اروپا و آمريكا بزند، اشاره كرد و يا در برداشت نظری دستگاهمند نيكلاس لومان، كه اصطلاح گيتيايی گشتن را به معنای نظريه فرگشته تفاوت گذار در حقوق و مقوله‌های ديگر سمتگيری نظم اجتماعی را به كمل می‌رساند و در واپسين سال‌های زندگی خود، خود را در كنش و واكنش با جفت‌های مفهومی فضای تجربی و افق خواست‌ها اثر راينهارد كوزالك و نظريه "معنای زمان‌های تاريخی" او و همچنين "انسان‌شناسی فلسفی" آرنولد گلن مشغول كرده و آن‌ها را تكامل می‌دهد.

(بخش اول)   (بخش دوم)   (بخش سوم)   (بخش چهارم)   (بخش پنجم)   (بخش ششم)    (بخش هفتم)  
dastavard © 2010 - All Rights Reserved