گيتیگرايی (سكولاريسم) فلسفی و فلسفه گيتیگرايی (بخش ششم)
پست مدرنيته و
اسطورهگرايی نوين
دوشنبه ۲۳ آذر ۱۳۸۳ - ۱۳ دسامبر ۲۰۰۴
....
|
|
»
پيشگفتار
|
|
»
از گيتيايی گشتن پيشرفت تا گيتيايی
گشتن فلسفه |
|
|
پيشگفتار
|
در بخشهای پيشين اين نوشته به بررسی
مفهوم گيتی گرايی در دوران مدرنيته پرداختيم و ديدگاههای هگل و ماركس،
ماكس وبر و كارل اشميت، كارل لويت وهايدگر و هانس بلومن برگ و
مازارينو را بررسی كرديم. همچنين گفتيم، كه گيتی گرايی سرشت و سرنوشت
مدرنيته است و دين گيتيايی و مابعدالطبيعه هستی اجزای اين مدرنيته را
تشكيل میدهند. همچنين به بررسی جامعه شناسی گيتی گرايی پرداختيم و
گفتيم، كه گيتی گرايی در غرب خود را با چالش ديگر فرهنگها، كه هنوز
گيتيايی نيستند، و جريانهای بنيادگرا در درون خود فرهنگ غربی روبرو
میبيند. در اين بخش به بررسی گسست و برشی، كه در فرهنگ غربی در اثر
روند گيتيايی گشتن بوجود آمده است، خواهيم پرداخت و همچنين مقوله گيتی
گرايی را در گذار از مدرنيته به دوران پسامدرن خواهيم كاويد.
|
از گيتيايی گشتن پيشرفت تا گيتيايی
گشتن فلسفه
|
آغازگاه تكاملی جديد در بحثهای مربوط
به گيتيايی گشتن، انگيزه "يكنواخت و عادی شدن" مقوله پيشرفت است. در
ادبيات مربوط به گيتی گرايی، مقوله و مفهوم پيشرفت را معمولا بعنوان يك
نتيجه افراطی گيتيايی گشتن آينده نگری يهودی – مسيحی تشريح میكنند. پس
از ازبين رفتن دورنمای مذهبی- فرجام شناسانه و همچنين ازبين رفتن
دورنمای غايت گرايی غيردينی در انديشه روشنگری و تاريخ گرايی، مفهوم
پيشرفت نيز بار ارزشی خود را – چه بصورت مثبت و يا منفی و چه بصورت
برهانی و يا جدلی – از دست میدهد و تنها بصورت ارزش گذاری بعنوان چيزی
نو و نوين درمیآيد. گئورگ زيمل در همان آغاز سده بيستم مینويسد، كه
واژه "مدرن" و "مد" نه تنها اشتراك واژگانی دارند؛ زيرا هردو اين
واژهها از زبان لاتين میآيند، يعنی از قيد "مدو" بمعنای "اكنون" ،
"اينك" و "همين الان" و "تازه روی داده" ؛ بلكه اين دو واژه مدرن و مد
در يك رابطه تنگاتنگ درونی با يكديگر قرار دارند. دوران جديد پيش از
هرچيز دورانی است، كه در آن دايره كالاها و انديشهها و به حركت درآمدن
بيش از پيش همه "دايرههای" اجتماعی ارزشی نوين و كانونی میيابند،
يعنی پيش شرطهايی برای يكسان انگاری "ارزش" و "جديد" را توليد
میكنند. ستايش آينده نگرانه (فوتوريستی) آينده، اكنون بازگشت ناپذير و
ابطال ناپذير بنظر میرسد و همچنين بنظر میرسد، كه اين مفهوم آينده
هرگونه شور و شوق رهايی و رهايش را ازدست داده است، و ازاينرو "به پيش
رفتن" اينك چونان يك رديف از هدفهای درخود بنظر میآيند، چونان شتاب
بخشيدن و نه تنها سرعت بخشيدن در يك روند "تغييرات تازه" .
اين الگوی بيماری شناسانه نقطه ربط مشترك سه گرايش و جهت گيری متفاوت
را تشكيل میدهد، كه در بحث در باره گيتيايی گشتن حتی زمينه بحث را به
زير پرسش میبرند: نخست الگوی پسا تاريخيت، كه پيش از همه از سوی
آرنولد گلن تكامل يافت، دوم پست مدرنيته فلسفی با همه سايه روشنها و
دگرديسیهای آن و سوم نظريههای فلسفی اسطوره ای جديد.
مفهوم پساتاريخ گرايی را آرنولد گلن در ارتباط با تز گيتيايی گشتن و
اسطوره زدايی از پيشرفت تكامل داد. پيشگذارده (فرض) نظری اين بحث گلن
را در دو مفهوم كليدی "انسان شناسی فلسفی" میتوان يافت، يعنی الف – در
مفهوم "سبك كردن بار" ؛ كه اين مفهوم كليد درك موقعيت هستی انسان
بعنوان يك هستنده (موجود) برنامه ريز، كه خود را در آينده فرامی افكند،
تا خود را از زير بار مشكلات كنونی خويش رهايی بخشد، و ب – مفهوم
"تبلور فرهنگی" بعنوان كليدی برای آن "روشنگری روشنگرانه" ، كه به يك
"افسون زدايی" راديكال عقل از شناسای رهايش عمومی به يك "ابزار فرهنگی"
كاركرد گرا برای پابرجاماندن و "ثبات" تبديل میشود. بنظر گلن تبلور
فرهنگی به يكی از رويدادهای نامنتظره جهان مدرن انجاميده است؛ يعنی به
"تثبيت دين" . بهرروی اين امر در درون اين روند مستتر است، كه دين خود
را در يك حوزه خودمختار و كاملا نيكو تعريف شده پنهان میكند، و پای
خود را به درون "ميدانگاه درونی" پس میكشد و از خود در برابر آماجهای
ساختارهای فنی – علمی مراقبت میكند.
پديده تثبيت دين در دوران پساروشنگری مطلبی است، كه آرنولد گلن در يك
چارچوب بزرگتر در جستاری در سال ١٩٦٧ در باره "گيتيايی گشتن پيشرفت"
خطوط اصلی آن را ترسيم كرده بود. گلن در اينجا فرضيه "نمونه دوم
گيتيايی گشتن" را پی میريزد، كه بنظر او بدنبال "گيتيايی گشتن نخستين"
میآيد، كه در واقع چيزی نبود، مگر اينجهانی شدن جهانبينی الهياتی
يهودی – مسيحی . همانگونه كه باور روشنگرانه به پيشرفت، انتقال گيتيايی
شده آينده فرجام شناسانه و انتظار معاد و رستاخيز به آينده است، بهمين
گونه هم امروزه خود مفهوم پيشرفت دچار "گيتيايی گشتن" شده است؛ يعنی از
آن افسون زدايی شده است، و همانگونه كه اين مفهوم پيشرفت پديد آمده،
همانگونه هم به زير نقد كشيده میشود. گلن تصريح میكند، كه نه اين
باور به خود، بلكه تنها "يقين پيروزمندانه" اين مفهوم پيشرفت است، كه
در روند تكاملی جديد به زير كشيده میشود. تاثيرات "گيتيايی گشتن دوم"
اما بگونه راديكال با نخستين آن تفاوت دارد. در اثر اين روند گيتيايی
گشتن دوم هرگونه اتوپی به جامانده از "انسان تراز نوين" ناپديد میشود،
و به جای آن پنداشت از يك تكامل سازگار و سازش پذير هميشگی دستگاههای
اجتماعی مینشيند، كه بوسيله همكاری دانشهای دقيق و تكامل فنون و
بكارگيری صنعتی تضمين میشود.
گلن اين موقعيت جديد را، كه در آن پيشرفت به يك گونه شرط فنی- اجتماعی
و تنها برای بقا تبديل شده است را بعنوان پساتاريخيت تعريف میكند. اين
اصطلاح را كه گلن از رياضی دان فرانسوی سده نوزدهم، آنتوان آگوستين
كورنو و شايد هم از هندريك دومان به وام گرفته است، و بوسيله اين
اصطلاح پساتاريخيت، زمانی مشخص میشود، كه بعنوان بحران قطعی آينده
ويژگی خويش را میيابد. بهرروی اتفاقا همين "دنباله دار بودن" زمان
جاودانی، اكنون كه در آن بگونه ای دنباله دار نوآوری میشود، پيشرفت را
تنها بصورت يك پديده ناب كمی و نه كيفی درمی آورد، و در پايان همه
شورانگيزی دوران جديد را چونان حاشيه فرهنگ، بمعنای دقيق واژه انتقال
میدهد. يعنی در هنرها، ادبيات و دانشهای زيبايی شناختی. بنظر گلن اين
امر متناقض نيست، بلكه اتفاقا تاييد مبهوت كننده ای است، كه بتوسط
گيتيايی گشتن دوم، تمايلی در جهت انحلال ارزشها بچشم میخورد. از ظاهر
متضاد دلايل آن، يعنی از يكسو تكراری و يكنواخت شدن نوآوریهای فنی-
علمی، و از سوی ديگر جابجايی شورانگيزی فنون جديد و آزمايشات جديد به
حوزه هنرهای آوانگارد، به يك تجزيه و انحلال مفهوم پيشرفت چونان يك
الگوی يگانه و جهانشمول میرسيم.
بنظر گلن از اين تقسيم ساختارگرای حوزههای زندگی، كه ويژگی موقعيت
"پساتاريخی" است، نه تنها به "تفكيك سازنده مفهوم پيشرفت" میرسيم –
آنچنان كه مفهوم شورانگيز "رهايی" را ارنست بلوخ بعنوان پيشگذارده در
نظر آورده بود – بلكه به گرايشهای ناگزير انحلال "گوهر" و "ارزش" هر
انديشه تاريخی پيشرفت گرايانه میرسيم. انتقاد گلن به هر شكل
ناكجاآبادگرايی از اين نظر كمتر از انتقادهانس ژوناس در كتاب "اصل
مسئوليت" راديكال نيست. اثر ژوناس "اصل مسئوليت" ، در سالهای گذشته
برابر دقيق آگاهی تيز و برنده برای پرسمان زيست محيطی، بيش از پيش در
ميان خوانندگان خود مورد توجه واقع شده است.هانس ژوناس، كه بهمراه گلن
انگيزههابسی يك "يابندگی ترس" يا "ترس- يابندگی" ، نقطه اشتراك آنان
است، اصل پيشرفت را كاملا بگونه ای متضاد از ارنست بلوخ میبيند.هانس
ژوناس در برابر اثر ارنست بلوخ "اصل اميد" ، كتاب "اصل مسئوليت" خود را
میگذارد؛ اثری كه بمعنای وبری پيامدهای عمل را درنظر میگيرد. يعنی در
"اخلاق مسئوليت" وبر، ژوناس تنها راه نجات شدنی (ممكن) از نتايج
زيانبار پيشرفت را میبيند، كه تاثيرهای كژراهانه و تباهی گرايانه يك
"پرومته كاملا افسارگسيخته" ، كه توانمندی فنی او اينك تهديدی برای
طبيعت و توازن موقعيت محيط زيست بشمار میرود. بنابراين بنظر ژوناس در
اينجا بايد از يك اخلاق "خودداری" سخن گفت، كه از صرفنظركردن از اميد
بی مسئوليت و از صرفنظركردن از خوشبختی بعنوان ارضای نيازهای بی شرمانه
را میفهمد و ازاينجا بايد جلو قدرت دانش و فن را گرفت، كه "انسان را
بسوی تباهی رهنمون میكند".
هانس ژوناس در باره موضوع آينده نگری (فوتوريسم) و منطق پيشرفت و"
ناكجاآبادگرايی درونمند آن" ؛ اصل رسالت فنی – اخلاقی را پی میريزد،
كه استدلال پيچيده ای را درخود دارد و من در اينجا بدان نمیپردازم و
تنها به تحليل موضوع گيتيايی گشتن نزد ژوناس بسنده میكنم. بنظرژوناس،
تازه با پيشرفت مدرن بعنوان يك واقعيت و يك ايده، امكان آن بوجود
میآيد، كه همه مراحل پيشين را چونان مراحل مقدماتی برای مرحله كنونی و
همه مرحله كنونی را چونان درآمدی برای مراحل آينده درنظر بگيريم و
بفهميم. اگر اين پنداشت پيشرفت، كه بعنوان مفهومی بی حد و مرز، كه هيچ
وضعيتی را بعنوان وضعيت پايانی نمیبيند و هركسی را با اكنونيت بی
واسطه خود تنها میگذارد، را با يك فرجام گرايی گيتيايی گشته پيوند
دهيم، كه مكان اينجهانی تعريف شده مطلق را به يك مكان كرانمند در زمان
ارجاع میدهد، و افزون برآن پنداشت يك پويايی غايتمند را درخود بهمراه
دارد، كه بسوی يك موقعيت پايانی میگرايد، در نتيجه آن، پيشنهادههای
مفهومی برای سياست ناكجاآبادگرايانه بوجود میآيند. و در اينجا ژوناس
بيت معروفهاينريشهاينه را مینويسد، كه در نتيجه اين انديشههای
ناكجاآبادگرايانه میخواهند "بهشت را برروی زمين بسازند". بنظر ژوناس
اين پنداشت ساختن بهشت برروی زمين بر پيشنهاده ای استوار است، كه اساسا
وجود يك بهشت را شدنی میبيند و دراينجا اين نظريه يك خلاء عجيب و غريب
را درنظر میگيرد و بهرحال، حتی در نبود چنين پنداشتی، يك نظريه تاريخ
بشری، كه همه چيز را از پيش بگونه ای راديكال ميانجی میكند، يعنی آنها
را بعنوان گذران بودن محكوم میكند، اعتبار و ارزش خود را از دست
میدهد و در بهترين حالت بصورت گردونه ای برای قدرت تازه هستی يافته، و
بصورت وسيله ای برای هدفی كه تنها در آينده اعتبار دارد، درمی آيد.
دراينجا نبايد از ياد برد، كه بيماری شناسی گلن، در آنجايی كه پای
سرنوشت دين درميان است، بی پاسخ باقی میماند و او بدين نكته اشاره
میكند، كه اتفاقا تكامل يك جهانبينی علمی هرروز عينی تر و هرروز آزاد
از ارزشگذاری، برخلاف انتظارهای روشنگران، نتايج ديگری يعنی گرايش به
تاثيرهای توازن بخش و يك نياز تقويت شده به دينداری را بوجود آورده
است. آنچه اما ظاهرا و بگونه جبری در شكلهای گوناگونی روی میدهد،
اينست كه انشعاب و دوپارگی ميان تكامل علمی- فنی از يكسو و حوزه درونی
از ديگرسو را نه تنها نمیپوشاند و تعديل نمیكند، بلكه آن را تقويت
میكند. اگرچه طيفهای گوناگون فلسفی پست مدرن، خطوط اصلی اين نظريات
گلن را كه در بالا اريه شد، میپذيرند و بگونه ای درخود هضم میكنند،
اما فيلسوفان پست مدرن از بنيان انديشگی گلن، كه در پشت نظريه
پساتاريخگرايی قرار دارد، بگونه ای روشن فاصله میگيرند و با آن
مرزبندی میكنند. ولفگانگ ولش، يكی از نمايندگان انديشگی پست مدرن در
آلمان در اين باره چنين مینويسد:
"بيماری شناسی پساتاريخگرايی بی كنش (منفعل) و تلخ و گزنده و همواره
خاكستری است. بيماری شناسی پست مدرن بخلاف آن كنش گرا (فعال) و خوشبين
و حتی سرخوش و درهرحال رنگارنگ است. بهرروی در آغاز ممكن بود، كه پست
مدرنيته را پساتاريخگرايی اشتباه بگيريم، زيرا در پساتاريخگرايی گفتار
درونمندی از پست مدرنيته و در واقع بيماری شناسی مات آن بود. اما
پساتاريخگرايی پس از آن بسيار زود تبديل به بيانيه قاطعی برای امكانات
جديد گشت و بدين ترتيب اتفاقا به يك بيماری شناسی فراگير و شعاری برای
آينده تبديل شد."
بنابراين مدافعان فلسفی پست مدرن براين ارج مینهند، كه خود را از
پساتاريخگرايی جدا كنند و آنها بر اختلاف و افتراق ميان يك توصيف از
واقعيت بعنوان يك دستگاه بی تفاوت و يكسان نگر، كه حوزههای اجتماعی را
متبلور میكند، بگونه ای كه آنها اين واقعيت را در يك جزيره ساكن حفظ
خود منزوی میكنند، و يك توصيفی كه، واقعيت را بعنوان دستگاه پويايی
درك میكند، كه خود را در يك آينده طرح ريزی میكند، كه در آن يك
پيكربندی از مراحل گذار و دستيازی آفرينشگر ميان بسياری از حوزههای
زندگی موجود است، تاكيد میورزند.
اعلام پايان "رمانهای بزرگ" دوران جديد و ابرقهرمانان آن، كه بعنوان
ابرشناسا (ابرسوژه) عمل میكردند، يعنی بنام بشريت يا روح يا تاريخ و
يا پرولتاريا عمل میكردند، موضوع مركزی مانيفست فلسفی پست مدرن، يعنی
كتاب "شرايط پست مدرن" اثر ژان فرانسوا ليوتار, كه در سال ١٩٧٩ به چاپ
رسيد، میباشد. اين كتاب تاثيرات رهايی بخشی را ايجاد كرد، كه برای
"تبلور فرهنگی" گلن بيگانه بود. برای پست مدرنيستها ناپديد شدن
ايديولوژیهای "گذران" و مفهوم تاريخی تاكيد شده درونمند آن، به يك
نهادينه شدن فرآيند نوآوری "سرد" و سازگار نمیانجامد، بلكه بيشتر به
يك بازگشايی انديشه و عمل بسوی بعد شدنی و ممكن آن میانجامد؛ يعنی يك
صراحت و آزادی برای درك كردن روند جريان و ناپيوستگی آن و يك كودتای
نوآور در درون يك گونه از ضدالگوی دستگاه تثبيت شده.
بنظر گادامر آغازگاه اين پيشگذارده (فرض) را پست مدرن فلسفی در ارتباط
تنگاتنگ با گرايشهای هرمنوتيك در روايت هايدگری بوجود میآيند، كه
خود اين امر آغازگاه خود را در بنيان يك "نسبيت گرايی فرهنگی" ؛ اصول
پايهای سنت مابعدالطبيعه غربی را در يك زمان بسيارگانی روبه رشد خرد و
ارزشها در چشم انداز رويارويی ميان تمدن غربی و ديگر تمدنها در اروپا
و آمريكا مورد بازبينی و بازنگری موضوعی هيچ گرايی قرار گرفته است.
بدين ترتيب اين فرايند به يك ارزشگذاری مثبت مفهوم گيتيايی گشتن (كه
هايدگر آن را رد كرده بود) انجاميده است. اين فرايند حتی يك روند تازه
ای را بوجود آورد _ اگرچه با فرموله جديد _ ، يعنی آن برنامه "گيتيايی
كردن فلسفه" را پيشنهاد میكرد، كه ضرورت آن را در چارچوب يك "اصلاح
اخلاقی" ضدالهياتی و ضدمابعدالطبيعهای فريدريش يودل، و در دبستان
ويكتور كازين اين اصطلاح "گيتيايی كردن فلسفه" در سال ١٨٨٩ بكار برده
میشود.
اما موضوعات "شدنی" و "تصادفی" و "ممكن" ، كه بوسيله روند گيتيايی گشتن
و ساختارشكنی مفهوم تاريخی دوران جديد ساخته میشوند، اينك همچنين در
مركز يك سمتگيری ديگر فلسفی قرار میگيرند، كه خود را چونان "رنسانس"
واقعی نظريه – اسطوره و بيش از پيش زنده و زاينده نشان میدهد؛ از
"اسطوره جديد" مانفرد فرانك يا "چند اسطوره ای" اودو ماركوارد تا اثر
عظيمهانس بلومن برگ "كار برروی اسطوره" . اينها الگوهايی هستند، كه
البته با يكديگر تفاوت دارند، و بگونه ای متفاوت و كم و بيش با كارهای
آنگلوساكسونها در باره موضوع "چندخدايی جديد" نقاط مشتركی دارند و در
باره پرسمان گيتيايی گشتن اغلب موضع گيریهای متضادی را فرموله
میكنند.
پيش بينی در باره روند تكاملی آينده اين گرايشهای نوين با توجه به
موقعيت كنونی نظريه پردازی آنان ناممكن است و يا ما را گمراه میكند.
اما اين امر شاخص است، كه همه اين نظريات يك مخرج مشترك دارند و آن
خواست آنان برای يك بحث تازه در باره پس وپيش و آغازگاه و آينده و
سرنوشت فلسفه غربی، و البته از ديدگاه كنونی، با توجه به "زمان جهانی"
و منظور زمان اينجهانی، يعنی زمان دانش وفن است. و همه اين نظريات پست
مدرن، با وجود همه اختلافهای ميان خود، بر اين باورند كه "اسطوره
مدرن" اسطوره زدايی به پايان رسيده است.
(بخش اول)
(بخش دوم)
(بخش سوم)
(بخش چهارم)
(بخش پنجم)
(بخش ششم)
(بخش هفتم)
|
|