مقاله های فلسفه سیاسی   |  مقاله های سیاسی   |  مقاله های ادبی   |  یادداشتها
شکوه محمودزاده (زاده سال ۱۳۴۲ تهران) دارای مدرک فوق لیسانس علوم سیاسی از دانشگاه FU برلین و کارشناس ارشد فلسفه سیاسی و روابط بین‌الملل است.
ایمیل تماس: schokouhm@yahoo.de

  ....

رساله دکترای  جواد کاراندیش
 عنوان:
State and Tribes in Persia 1925-1919
  ....
دگرديسی در روابط بين‌المللی
۴ اردیبهشت ۱۳۸۲ - ۲۴ آوریل ۲۰۰۳
....

»  پيشگفتار
»  نظامی کردن سياست جهانی  
»  کشمکش ميان قدرت و حق  
 
پيشگفتار
در روزهای اخير، ماشين جنگی آمريکا با قدرت تمام به حرکت در آمده و جنگ دوم خليج فارس با حمله نظامی آمريکا و انگليس به عراق آغاز گشته است. حمله آمريکا به عراق که يک جنگ تهاجمی و نه دفاعی محسوب می گردد, سرفصل تازه ای در چگونگی تفسير حقوق بين الملل, بدعتی در سياست خارجی آمريکا و آغاز تغيير بنيادی و دگرديسی در روابط بين الملل می باشد.
پس از پايان جنگ سرد و فروپاشی شوروی ما در دوران گذار از مناسبات دوقطبی جنگ سرد به مناسبات چندقطبی دهه نود بسر می برديم. ادعا و تلاش آمريکا مبنی بر تک ابرقدرتی بودن جهان و ديکته کردن مواضع خود به ديگر کشورها يک روند متناقض (پارادکسيکال) با روند تکاملی چندقطبی جهان می باشد. معنای قطعی پيامدهای فروپاشی شوروی و تک ابرقدرتی بودن جهان را ما اما در چند دهه پس از اين خواهيم فهميد. مقالة حاضر تلاشی است در جهت بازفهمی و بازيابی روند گذار کنونی در روابط بين المللی و روشن ساختن اهداف و نتايج حملة آمريکا به منطقة خاور ميانه. روش بحث همواره به صورت حرکت از انتزاع به مشخص تعيين می گردد و من همچنين از «روش ژنتيک تاريخي» (historisch/genetische Methode) يعنی روشی در علوم سياسی بهره گرفته ام که سير حرکت يک پديدة ويژه را از دوران زايش تا بلوغ و کهنسالی بررسی می کند. بدين ترتيب من کوشش خواهم کرد, بحث های انتزاعی و مجرد روابط بين الملل را با روند مشخص و ويژة تحولات کنونی تطبيق دهم.

نظامی کردن سياست جهانی
سرکردگی (هژموني) و رهبری کشورها و ملتها در روابط بين المللی، در طی تاريخ تاکنونی، زير دستکم سه الگوی زير صورت گرفته است :
1ـ نخستين حالت و وضعيت اين پيکربندی (Konstellation) اينست که يک ملت به تنهايی بر امپراتوری پهناوری چيره می‌شود و فرمان می راند. نظير اين موقعيت را در تاريخ می توان در امپراتوری هخامنشی و اشکانی و ساساني, امپراتوری روم, امپراتوری اعراب, امپراتوری عثمانی و دست آخر در امپراتوری انگلستان در دهه های نخستين سدة نوزدهم مشاهده کرد. اين امپراتوری ها مدت زمانی طولانی بدون هماورد و چالشی جدی که موقعيت آنان را به خطر بيندازد, سرکردگی خود را بر قلمروی گستردة زير فرمانروايی خويش حاکم می کردند.
2ـ نوع دوم اين پيکربندی نمونه کلاسيک سياست «توازن نيروها» (Balance of Power) می باشد که برابر آن سه و يا چهار قدرت تقريبا برابر بر نگهداری «نظم موجود» (status quo) می کوشند و برابر اين آموزه هيچ قدرتی نبايد بزرگتر از مجموع قدرتهای ديگر باشد. بهترين مثال اين الگو نظم مترنيخی سده نوزدهم است که پس از شکست ناپلئون و «دوران بازسازی سلطنت مطلقه» (Restauration) در اروپا, کشورهای فرانسه, آلمان, انگستان, اتريش و روسيه پايه های متوازن آن را تشکيل می دادند و در نگاهداری آن نظم تلاش می کردند.
3ـ حالت و الگوی سوم اين پيکربندی، از سال 1945 تا 1990 وضعيت دوقطبی جهان به رهبری آمريکا و شوروی با زرادخانه های نظامي، با اقتصادهای متضاد و ايدئولوژی های متضاد ويژگی خويش را می يابد، که نه تنها بقيه جهان را زير نفوذ و تاثير اين مناسبات دوقطبی قرار می داد، بلکه اين دو ابرقدرت تا مرز سازش ناپذيری و رويارويی مستقيم با يکديگر پيش رفتند.
پس از پايان جنگ سرد، ما در دوران گذار از مناسبات دوقطبی جنگ سرد به مناسبات چندقطبی و اين بار در مقياس جهانی به سر می برديم و ايده «توازن نيروها» در «شش ستون نظم جهاني» و «ديپلماسي» توسط کيسينجر مطرح گرديد. اين شش ستون به ترتيب عبارتند از آمريکا که در اتحاد با کانادا و مکزيک اتحاديه آمريکای شمالی (NAFTA) را بوجود آوردند و سپس اتحاديه اروپا، روسيه، چين و آسيای جنوب شرقي، هندوستان، خاورميانه و آفريقا. اين شش ستون نظم جهانی می بايست برابر نظريات کيسينجر نظم مترنيخی توازن نيروها را اين بار نيز در «دوران بازگشت» به مناسبات سرمايه داری پس از شکست طرح سوسياليسم سازمان دهد. بسياری از انديشمندان و تحليلگران غربی نظير پل کندی و برژينسکی نيز در دهة نود از ساختار نظم چندقطبی در روابط بين الملل سخن می گفتند. پس از پايان جنگ سرد، آمريکا بعنوان ابرقدرت پيروز و بلامنازع از اين جنگ بيرون آمد ولی بسياری از مناطق جهان با يک خلاء قدرت ناشی از نبود قدرت شوروی سابق روبرو گشتند. برابر نظريات نظريه پردازان سياست «واقع گرايانه» ، قدرت عنصر و سرشتی بنيادی و پيش نهادي است، يعنی قدرت بطور واقعی وجود خارجی دارد و تلاش در نفی آن باعث می گردد که قدرت با توان بيشتری خود را جا بيندازد، به کرسی بنشاند و تثبيت کند و هرگاه خلاء قدرتی در نقطه ای بوجود بيايد، بطور جبری نيروی ديگری بر آن مسلط می گردد و سيادت خود را حتمی می گرداند. برابر اين نظريه ساختار و محتوای روابط بين الملل و سياست جهانی را ميزان قدرت هر کشور تعيين می کند و دولتها بازيگران اصلی سياست جهانی می باشند.
اگر اين نظريه را به وضعيت کنونی تعميم دهيم و بخواهيم وضعيت کنونی جهان را بر مبنای آن توضيح دهيم، بايد بگوييم که پس از برون رفت شوروی بعنوان يک ابر قدرت از صحنة سياست جهانی، بسياری از مناطق جهان با خلاء قدرت روبرو گشتند. عراق بهترين نمونة آنست. اين کشور در زير چکمه های صدام حسين، دهه ها با دکترين «راه رشد غيرسرمايه داري» شوروی اداره می شد و با اشارة آمريکا و شوروی در سال 1980 به ايران حمله کرد و در طول جنگ هشت ساله با ايران از سوی شوروي، آمريکا و اروپا پشتيبانی می شد. در سال 1990 صدام حسين که تغيير جهت در سياست بين المللی را در نيافته بود، به کويت حمله کرد و با دخالت نظامی آمريکا از آن کشور بيرون رانده شد. جنگ اول خليج فارس، آغاز دکترين جديد در سياست خارجی آمريکا با توجه به شرايط ديگرگون شدة جهانی بود. آمريکا پس از پايان جنگ سرد می خواست دوباره به منطقة خليج فارس بازگردد که پس از اشغال افغانستان توسط شوروی و قطع روابط ايران و آمريکا در نتيجة گروگان گيری از منطقه بيرون رفته بود. جنگ يوگسلاوی (کوزوو) در سال 1998 را نيز بايد در همين چارچوب ملاحظه کرد. اگر يوگسلاوی با توجه به دکترين تيتو مبنی بر موازنة منفی ميان دو ابرقدرت توانست به استقلال و «راه ويژه» خود در زمان جنگ سرد دست يابد، اين پيش علامت مثبت پس از پايان جنگ سرد به پيش علامت منفی تبديل شد. ناتو در جنگ کوزوو می خواست خلاء قدرت ناشی از نبود شوروی را بسود خود جبران کند.
با اينحال دهه نود، دهه گذار بود. دهة گذار از ساختار دوقطبی به ساختار چندقطبی و پس از آن به ساختار تک ابرقدرتی و تکروی آمريکا در وضعيت کنوني. مشکل اساسی روابط بين المللی در حال حاضر اينست که قدرت آمريکا از قدرت مجموعه ديگر کشورهای دوست و رقيب بيشتر است. نيکسون در کتاب خاطرات خود اين نکته را گوشزد می کند که هر دويست سال يکبار در روابط بين الملل قدرتی بوجود می آيد که قدرتش از مجموعة ديگر نيروها بيشتر است. برای نيکسون ناپلئون و فرانسه ناپلئونی مثال تاريخی و کلاسيک اين موقعيت بود و آمريکای پايان سده بيستم نمونه ديگر آن. از اينرو برابر ديدگاه واقع گرايانه در روابط بين الملل، ميل به کسب قدرت بيشتر و توسعه طلبی و سيادت جويی، سرشت واقعی قدرت در سياست جهانی را تشکيل می دهد. بر پاية اين نظريه، جملة فرموله شده توسط کلاوزويتس مبنی بر اينکه «جنگ ادامه سياست با ابزار ديگراست»، اساس درک روابط بين المللی در مناسبات کنونی اش می باشد, زيرا در روابط بين المللی يک دولت جهانی يا يک «لوياتان» وجود ندارد تا بتواند ارادة خويش را به شکل نظامی و سياسی جاری سازد و ما در روابط بين الملل در هرج و مرج هميشگی يا آنچنانکه هابس می گويد در «جنگ همه عليه همه» بسر می بريم. جملة فرموله شده توسط کلاوزويتس مبنی بر ادامه سياست از طريق جنگ در دوران جنگ سرد و با توجه به قدرت تقريبا" برابر دو ابرقدرت در عرصة نظامی بکناری نهاده شد و مبنا بر «توازن نيروها» قرار گرفت. دو پيمان ناتو و ورشو که رودرروی يکديگر قرار گرفته بودند, از قدرتی متوازن برخوردار بودند. شعار ناتو در آنزمان همان شعار معروف سه تفنگدار الکساندر دوما بود: «يکی برای همه, همه برای يکي» و اين شعار در مادة پنجم قرارداد ناتو بدينصورت گنجانده شده بود که «هرگاه کشوری از اعضای ناتو مورد تعرض نظامی قرار بگيرد, ديگر اعضای ناتو بايد به پشتيبانی از آن کشور بشتابند». اين مادة پنجم پس از حملات تروريستی 11 سپتامبر برای نخستين بار موضوعيت پيدا کرد و کشورهای اروپايی عضو ناتو بدينوسيله همکاری و همراهی خود را به آمريکا ارائه دادند. جنگ آمريکا عليه رژيم طالبان و القاعده در افغانستان بدين ترتيب کاملا" با قرارداد ناتو و حتی منشور سازمان ملل متحد هماهنگی داشت, زيرا برابر ماده 51 منشور سازمان ملل متحد هر کشوری که مورد تعرض و حملة نظامی قرار گرفته باشد, می تواند از خود دفاع کند. اصل «دفاع از خود»، يکی از اصول اساسی و پايه ای حقوق بين المللی بشمار می رود و با استناد آن آمريکا اعلام کرد در 11 سپتامبر به کشور ما حمله صورت گرفته است و سازمان القاعده که با همکاری طالبان در افغانستان حکومت می کند, اين حمله را صورت داده است و ما برای دفاع از خود به جنگ طالبان و القاعده می رويم و نيازی به اجازة شورای امنيت و يا ناتو نداريم. رويارويی آمريکا بعنوان يک دمکراسی دويست ساله از يکسو و رژيم دوران نوسنگی طالبان و سازمان تروريستی القاعده از سوی ديگر، به جنگ افغانستان مشروعيت می بخشيد. آمريکا در سال 2001 با برخورداری از همراهی و همدردی بيسابقة افکار عمومی جهاني, بويژه در کشورهای غربی توانست اهداف واقعی خود را که دستيابی به فضای آسيای ميانه (که در حالت خلاء قدرت پس از فروپاشی شوروی بسر می برد) عملی سازد. اين واقعيت که آمريکا در جنگ با طالبان، يک رژيم نوسنگی را به زباله دان تاريخ فرستاد و مردم افغانستان را از حکومت ترور و وحشت طالبان رهانيد, توسط جهانيان بسيار مثبت ارزيابی شد و چهرة آمريکا را نزد مردم جهان و روشنفکران بهتر از پيش جلوه داد. اما هنوز مدتی از اين فضای حاکم بر جهان پس از 11 سپتامبر نگذشته بود که جرج دبليو بوش با اعلام «محور شرارت» و مبارزه آمريکا عليه آن اهداف نهانی و نهايی خود را آشکار کرد. از اين پس فرمول «جنگ ادامه سياست با ابزار ديگراست» توسط جرج بوش به فرمول «سياست ادامه جنگ است بطريق ديگر» تبديل شد. اين دگرديسی ژرف و بنيادی آنجا خود را بتمامی آشکار می سازد که پس از جنگ «بيشتر تدافعي» آمريکا عليه طالبان و القاعده، اينبار در مورد عراق کاملا" ويژگی يک «جنگ تمام عيار تهاجمي» را بخود گرفته است. جنگ تهاجمی از زمان شکست هيتلريسم و دولتهای محور در زمان جنگ جهانی دوم، از روابط بين المللی رخت بربسته بود و سياست در دوران جنگ سرد بر مبنای نظارت سازمان ملل متحد و قراردادهای ميان کشورها روند عادی يا غير عادی خود را طی می کرد. از زمان جنگ جهانی دوم تا پايان کشمکش شرق و غرب جنگها به روش «جنگ جانشيني» از سوی آمريکا و شوروی صورت می گرفت. رونالد ريگان در اين زمينه در سياست آمريکا بدعتی را بنياد گذارد. او با کنار نهادن «درسهای ويتنام» به رويارويی مستقيم با شوروی روی آورد و با کنار نهادن سياست «بازدارندگي» در برابر شوروی که ترومن و جرج اف کنان معماران آن بودند و تا آنزمان اصول سياست خارجی آمريکا را تعيين می کرد, به سياست «هماوردطلبي» با شوروی روی آورد و قدرت شوروی را در همة مناطق نفوذ اين ابرقدرت از افغانستان گرفته تا لهستان و از آسيا و آفريقا گرفته تا آمريکای لاتين به چالش طلبيد و با برنامة جنگ ستارگان بنيان برتری يا همگامی نظامی شوروی با آمريکا را به زير پرسش برد و موجبات بازنگری شوروی در پايه های قدرت خويش را فراهم کرد که در بقدرت رسيدن گورباچوف با صرفنظر کردن از پايه نظامی و رويکرد به گلاسنوست و پرسترويکا جای خود را در تاريخ پيدا کرد. جرج بوش پدر که از جناح متمايل به چپ حزب جمهوريخواه برخاسته بود و با رويکرد به همکاری های جهانی و بويژه همکاری کشورهای غربی در چارچوب سازمان ملل متحد و ناتو سياست دوران گذار از نظم دوقطبی به نظم چندقطبی در جهان را همراهی می کرد و شکل می داد نتوانست بدليل عدم همراهی بنيادگرايان مسيحی در درون حزب جمهوريخواه آمريکا موسوم به «ائتلاف مسيحي» و همچنين بدليل چالش کلينتون کار خود يعنی «نظم نوين جهاني» را به پايان برساند. در دوران بيل کلينتون رويکرد سياست خارجی آمريکا بر همکاری های منطقه ای و جهانی و دور تازة رقابت اقتصادی جهانی موسوم به «روند جهانی شدن» استوار شد. اما دوران دوم رياست جمهوری او عقب نشينی های بسياری را از جانب او و حزب دمکرات در برابر قدرت گيری جناح راست حزب جمهوريخواه زير رهبری نيوت گينگريچ در انتخابات کنگره در سال 1994 بدنبال داشت. اين عقب نشينی ها هم در عرصة داخلی و مسائل مربوط به بيمه های اجتماعی بود که کلينتون و همسرش وعدة آن را به ملت آمريکا داده بودند و هم در عرصه سياست خارجی با عقب نشينی ابتدا مقطعی و سپس کامل کلينتون از مواضع خود در رابطه با روند صلح خاورميانه همراه بود. دولت جرج بوش پسر که از جانب بنيادگرايان مسيحي, چنبره نفتی و همتافت صنعتی ' نظامی پشتيبانی می گردد, اينبار چرخشی تازه و اساسی در سياست خارجی آمريکا بوجود آورد. اين چرخش نه بازگشت به اصول راهنمای جرج بوش پدر, بلکه بازگشت به دکترين ريگان بود. رويکرد به دکترين ريگان, در حاليکه ديگر نظام شوروی وجود ندارد تا بعنوان نيروی متوازن جهانی بحساب آيد, جهان را در موقعيت پيچيده و خطرناکی قرار داد. عدم توجه آمريکا به نظرات شورای امنيت, عدم توجه به هم پيمانان مهم آمريکا در ناتو نظير فرانسه و آلمان و ساير کشورهای اروپايی مخاف جنگ عراق و عدم توجه به افکار عمومي, آمريکا را اينک به صورت قدرتی افسارگسيخته در آورده که مهار آن در آينده نزديک از هيچ قدرتی ساخته نيست. دولتهای اروپايی بهمراه روسيه و چين می خواستند در بحران عراق با تکيه بر شورای امنيت قدرت لگام گسيخته آمريکا را اندکی مهار کنند و حتی بنظر من انگلستان با قرار گرفتن در کنار آمريکا می خواهد نقش يک مهارکننده را بازی کند. اما آمريکا نخواهد توانست در درازمدت عليه تمامی جهان وارد عمل شود. اکنون, در شرايط دهة آغازين سده بيست و يکم پارامترها با دوران های امپراتوری های گذشته تفاوت اساسی دارند. مردم جهان اکنون از درجه سواد و آگاهی بالاتری نسبت به دوره های تاريخی پيشين برخوردار هستند و اساسا" امروز سواد و آگاهی در انحصار هيچ ملتی نيست. اطلاعات, که تا چند سال پيش تنها در اختيار دولتها بود, اکنون توسط اينترنت در اختيار همة مردم جهان قرار می گيرد و دولتها در بهترين حالت تنها يک پيشبود زمانی نسبت به مردم در زمينه دسترسی به اطلاعات دارند. وجود رسانه های خبری راديويی و تلويزيونی به تقريبا همه زبانهای رسمی جهان و وجود ده ها رسانة بين المللی اين امر آگاهی مردم جهان را تقويت می کند. «دهکده جهاني» و «انفجار اطلاعات» مانند همة اختراعات و دستاوردهای مدرنيته يک شمشير دولبه است و همانگونه که می تواند بياری قدرتمندان بيايد, بهمان اندازه مردم جهان نيز می توانند از آن بهره بگيرند.
بدعتی که با جرج بوش پسر در مناسبات بين المللی آغاز گشته است, با توجه به تاريخ دويست سالة آمريکا نيز بدعت بشمار می رود و اين بدعت عدم توجه او به مناسبات نظم يافته روابط بين المللی توسط حقوق بين الملل می باشد. واقع گرايان در روابط بين المللی همواره از اصول سياست قدرت پيروی کرده و اصل را بر درجه و سطح تکامل قدرت اقتصادي, سياسی و نظامی يک کشور می گذارند. با وجود اينکه اين نظريه در مورد وزن اقتصادي, سياسی و نظامی هر کشور و بتبع آن نقش و جايگاه هر کشور در روابط بين الملل درست است, اما بايد همواره اين انتقاد آرمان گرايان را ياد آوری کرد که عدم رويکرد به اصول حقوق بين الملل و مناسبات قراردادی سياست قدرت، جهان را همواره بسوی جنگهای خطرناک می کشاند. در اين ميان مارکسيستها همواره بر اين نقطه نظر پای می فشرند که دوران کنونی دوران امپرياليسم می باشد و جنگهای امپرياليستی نتيجه قطعی و حتمی ساختار امپرياليستی آمريکاست. در اين مورد بايد اين نکته را ياد آور شد که سياست شوروی سابق نيز بر مبنای «سياست قدرت» تنظيم می گشت و شکل می گرفت و پر بيراه نبود که نظريه پردازان غربی استالين را «ريشيليوی سرخ» لقب دادند که همانند کاردينال ريشيليو سياست قدرت را تنها بر اساس منافع کشور (و نه سوسياليسم) سازمان می داد و نوة سياسی او برژنف نيز بر مبنای همين سياست قدرت عمل می کرد. اين نکته نه تنها از نظر تاريخي, بلکه از آن جهت دارای اهميت است که فروپاشی «سوسياليسم واقعا" موجود» با رويکرد ديکتاتوری پرولتاريا و غير دمکراتيک خود, بطوری افکار عمومی جهانی را از خود رانده بود, که پس از فروپاشی آن نظام دمکراسی غربی همراه با اقتصاد بازار و روند جهانی شدن بی بديل باقی ماند. اما يک نکته در نگرش مارکسيستی به سياست جهانی درست است و آن ساختاری بودن جنگ در نظام سرمايه داری می باشد. اگرچه در طول تاريخ پيش سرمايه داری نيز جنگهای بسياری در جهان روی داده اند, ولی با توجه به تکامل فن آوری نظامي, جنگهای دوران صنعتی و سرمايه داری بمراتب ويرانگر هستند و با تلفات انسانی بسياری همراه می باشند. بدين ترتيب به نظر من آمريکا در بلندمدت خلاء ناشی از نبود شوروی را در افغانستان و عراق و آسيای ميانه و حتی ايران پر خواهد کرد. اما اين راه کاری ساده و بی مانع و کم خطر نيست. روسيه هنوز وجود دارد و بنظر می رسد که دوران سرگيجه ناشی از فروپاشی شوروی را که يلتسين نماينده آن بود, پشت سر گذارده باشد. اروپا به خود آمده است و محور برلين ـ پاريس با همة ضربه هايی که از روند جهانی شدن به اقتصاد دو کشور آلمان و فرانسه خورده است, توانايی خود را در سياست بين المللی داراست. آلمان, بويژه پس از اتحاد به استقلال کامل رسيده است و از قدرت نسبتا" بالايی در اروپا و جهان برخوردار است و اتحاديه اروپا با وجود يورو, از قدرت نوسان بيشتری در روابط بين الملل برخوردار است.
اين واقعيت که تمامی ذخاير ارزی عراق بر مبنای يورو و نه دلار قرار دارد, يکی از اهداف و انگيزه های پنهانی و آشکار آمريکا در اين جنگ می باشد. از اينرو جنگ آمريکا عليه عراق از نظر اقتصادی و مالی, جنگی برای نگاهداری دلار بعنوان ارز مسلط در اقتصاد جهانی بشمار می رود. همچنين سياست جنگی آمريکا عليه عراق به اوپک ضربة جبران ناپذيری خواهد زد. از زمان تشکيل اوپک در دهه 60 سدة بيستم, اين سازمان در راه منافع کشورهای صادرکنندة نفت عمل کرده است و با بالا رفتن بهای نفت در دهه 70 , کشورهای غربی اهميت اوپک را دريافتند. در دهة نود بهای نفت به پايين ترين ميزان خود رسيد و زمانی بود که بهای آب آشاميدنی در کشورهای غربی بيشتر از بهای بنزين بود. در سالهای اخير با سياست درست اوپک )البته در هماهنگی با شرکتهای نفتي( بهای نفت به ميزان زيادی بالا رفت و حتی اخيرا" به هر بشکه چهل دلار نيز رسيد. سياست آمريکا در جنگ کنونی با عراق بر نابودی اوپک و يا سيادت بر آن استوار می باشد. در دهة هشتاد و با پيدا شدن نفت شمال, کشورهای انگلستان و نروژ و پس از آنها روسيه از ورود به اوپک خودداری کرده و نفت خود را بطور جداگانه در بازار عرضه می کنند. به اين کشورها در اصطلاح "غير اوپک" می گويند. برخی تحليلگران غربی اکنون سالهاست اوپک را کارتل می نامند و از انحصاری بودن نفت در دست دولتهای ملی کشورهای اوپک ابراز نارضايتی می کنند. بنظر اين کارشناسان نفت در کشورهای اوپک بايد خصوصی و در معرض رقابت داخلی و بين المللی قرار بگيرد. منافع ملی دولتهای عضو اوپک اما حکم می کند که نفت دولتی و نه خصوصی باشد و صادرات آن نيز در انحصار دولتها باقی بماند. سياست دولت بوش بنظر من در راستای از بين بردن و يا زير سيطره در آوردن اوپک می باشد و اين سياستی است نه تنها عليه عراق, بلکه عليه کل منطقه خليج فارس. اما اهداف آمريکا در اين جنگ تنها اهداف اقتصادی نيست, بلکه اهداف ژئوپليتيکی نيز هست. هدف اساسی آمريکا در اين جنگ می تواند تغيير نقشه سياسی خاور ميانه باشد و همچنين سيادت بر ملتهای منطقه.

کشمکش ميان قدرت و حق
چرخش ناگهانی سياست در آمريکا که با پايان دوران رياست جمهوری کلينتون و آغاز دوران رياست جمهوری بوش انجام گرفت, بمانند چرخش راديکالی است که از نقطة عطف کارتر به ريگان صورت گرفت. اين چرخش افراطی در سياست آمريکا اين پرسش را مطرح می کند که چه چيز و چه عواملی باعث اين چرخش شده اند؟ آيا نظام و سامان سياسی آمريکا باعث بوجود آمدن چنين چرخشهای ناگهانی و راديکالی می گردد يا در اين ميان نقش افراد تعيين کننده است؟ از نقطه نظرگاه سياست «واقع گرايانه» و فرزندش سياست «واقع بينانه», سياست خارجی يک کشور بر مبنای قدرت مطلق و نسبی آن کشور در نظام بين المللی مشخص می گردد. برابر اين نظريه، قدرتهای بزرگ, سياست قدرت بزرگ را بکار می بندند, زيرا آنها قدرت بزرگی هستند. يک ابرقدرت برابر اين نظريه نمی تواند گونه ديگری رفتار کند و مجبور است سياست سرکردگی و امپراتوری خود را در جهان ايفا کند. بسياری نکته ها در اين نظريه درست است. يک دولت کوچک و کم اهميت, حتی اگر بخواهد, نمی تواند سياست يک دولت بزرگ را به پيش ببرد. بهترين و ساده ترين مثال اين وضعيت, همين مثال عراق می باشد. عراق می خواست با وسعتی يک سوم ايران و با جمعيتی يک سوم ايران که از سه ترکيب قومی و مذهبی نيز ساخته شده است و سده ها از انحطاط درونی رنج می برد, از کشور خود يک ابر قدرت (دستکم در سطح منطقه) بسازد و برای اين بلندپروازی نابخردانه تا به امروز بهای زيادی پرداخته و در آينده نيز خواهد پرداخت. يک کشور کوچک به اندازه عراق حداکثر می توانست و می تواند نقش سوييس را در منطقه بازی کند, يعنی بر شکوفايی اقتصادی (که بدليل برخورداری از منابع نفتی کاملا" واقع بينانه می بود) پای بفشارد. حتی قدرت متوسطی نظير ژاپن در مقايسه با آمريکا و روسيه و چين و هند, بر شکوفايی هر چه بيشتر اقتصادی تاکيد می کند و بهمين دليل می تواند حتی در برخی موارد نقش يک قدرت بزرگ را (البته تنها از نظر اقتصادي) بازی کند. يک ابر قدرت مانند آمريکا برابر نظر واقع گرايان نمی تواند از وزن سنگين خود در ترازوی روابط بين الملل صرفنظر کند. تصميمات اين ابر قدرت در سرنوشت مناطق و حتی تمامی جهان تاثير خواهد گذاشت. بنابر اين يک ابرقدرت همواره سياست يک ابرقدرت را اجرا خواهد کرد. اما اين نظريه واقعگرايی در روابط بين المللی تنها بطور صوری درست است و هيچگونه محتوای گفتاری يا گفتمانی را شامل نمی گردد. دبستان واقع گرايی در سده نوزدهم بوجود آمد، در زمانی که کشورها در زمينة ساختار اقتدارگرايانه نظام فرمانروايی و ساختار بيشتر کشاورزی اقتصاد خويش، شبيه يکديگر بودند. با گسترش روند صنعتی و دمکراتيزه شدن, کشورها از يکديگر با درجه صنعتی و دمکراتيک بودن ساختار اقتدار در آنها تفکيک گشتند, بطوری که رفتار هر کشور در سياست خارجی نه تنها بر اساس موقعيت قدرت آن کشور, بلکه با درجه ژرفش دمکراسی در آن کشور تعيين می شود.
دبستان ليبرال روابط بين المللی، مانند واقع گرايان به دولت بعنوان يک نظام بسته که نسبت به بيرون کارکرد دارد نمی نگرد, بلکه اين دبستان رفتار هر کشور در سياست خارجی خويش را بر مبنای سياست داخلی آن کشور و نوع ساختار اقتدار در آن کشور توضيح می دهد. بدين ترتيب دبستان ليبراليسم تنها مانند دبستان واقع گرايی به توصيف ساده سياست خارجی نمی پردازد, بلکه آن را تعريف کرده و توضيح می دهد. نظرية ليبرال ثابت کرده که نظام های دمکراتيک، دستکم در روابط بين خود صلحجوتر هستند و اين تفاوت اساسی نظم دمکراتيک با نظم غير دمکراتيک می باشد. طبيعتا" در دمکراسی ها نيز در طی زمان می توان سياست خارجی های متفاوتی را مشاهده کرد, که در نتيجة تکامل دمکراسی در مرحله های مختلف آن بدست می آيد و از روندهای گوناگون تاثير می پذيرد. برخلاف نظرية واقع گرايی نمی توان به يک کشور و يک دولت بعنوان يک واحد ثابت نگريست که در طول زمان تغييرناپذير باقی می ماند. برای مثال آلمان متحد امروز ديگر آلمان دهه سی نيست و حتی آلمان جمهوری وايمار نيز نيست. کشورهای اروپای شرقی نيز پس از «انقلابات آرام» ديگر مانند کشورهای عضو پيمان ورشو نيستند. آمريکای سال 2003 را نيز نمی توان با آمريکای سال 1941 يعنی آغاز ورود اين کشور به جنگ جهانی دوم مقايسه کرد. پنج سال جنگ دوم جهانی بطور قابل ملاحظه ای سياست داخلی و خارجی آمريکا را تغيير داد. در جنگ سرد آمريکا خود را بعنوان کشور دمکرات و آزادی می ديد که جنگ افزارها را تنها برای دفاع از خويش بکار می گيرد. «دکترين بازدارندگي» که در نخستين سالهای جنگ سرد توسط جرج اف کنان تهيه و توسط ترومن اعلام شد, طرح رويارويی آمريکا با نفوذ کمونيسم در جهان آزاد بود. هنگامی که در سال 1990 آمريکا بعنوان برنده جنگ سرد از اين منازعه بيرون آمد, تقسيم قدرت و ميزان نفوذ در ساختار جامعه آمريکايی از پايه ديگرگون بود. ايالات متحده در پايان جنگ سرد از يک دستگاه عريض و طويل دولتی با يک همتافت صنعتی ـ نظامی پر اهميت برخوردار بود. از اين پس سياست خارجی آمريکا نه بر اساس دکترين های فراحزبي, بلکه توسط دو حزب بزرگ اين کشور تعيين می گرديد. آغاز اين روند را ما در اختلافات ميان سياست خارجی کارتر و ريگان مشاهده کرديم. قدرت آمريکا در هر دو اين کابينه ها يکسان بود, اما رفتار اين کشور در سياست خارجی کاملا" متفاوت بود. تغيير سياست از کابينة بوش پدر به کابينة کلينتون نيز آنچنان چشمگير بود که نمی توان آن را ناديده گرفت. همچنين بايد گفت آمريکای سال 2001 به اندازه آمريکای سال 2000 در جهان قدرت داشت. علل تغيير سياست آمريکا را ما بايد در تعويض نخبگان سياسی آمريکا از کابينة کلينتون به کابينة جرج دبليو بوش جستجو کنيم. کلينتون يک دولت چپ ميانه را نمايندگی می کرد در حاليکه با جرج بوش جناح راست حزب جمهوريخواه يعنی يک تمايل افراطی به قدرت رسيد. بنابراين جناحی که اکنون در آمريکا حکومت می کند, حتی نمايندگی تمامی حزب جمهوريخواه را نيز ندارد که از پدر او پشتيبانی می کردند. جرج دبليو بوش نوة انديشگی رونالد ريگان است و پا جای پای او گذاشت. با جرج بوش پسر، ائتلاف ريگانی مرکب از صاحبان مالی (Big Business) بويژه صنايع انرژی و تسليحاتي, طبقه متوسط به بالا, محافظه کاران جديد و بنيادگرايان مسيحی به قدرت بازگشتند. نوک لبه سياستمداران کنونی آمريکا را سياستمداران دوران ريگان تشکيل می دهند. دونالد رامسفلد وزير دفاع يا بهتر بگوييم وزير جنگ نماينده صنايع موشکی می باشد. ديک چينی نماينده شرکت انرژی انرون و همچنين نماينده صنايع نفتی است. گوندلسا رايس نماينده شرکتهای نفتی است. خود جرج دبليو بوش با صنايع نفتی تگزاس در ارتباط می باشد. مخرج مشترک منافع اين گروههای ممتاز (لابی) قدرتمندتر کردن آمريکا بود که در ضمن منافع بيشتر خود آنان را تأمين می کند. آنها با رأی دهندگان خود و پيکره گروهبندی خويش نيز در توافق بسر می برند که علائق مذهبی و دنيوی برای قدرت بيشتر آمريکا آنان را همراهی می کند. همين امر ايدئولوژيک بودن بيش از حد کابينه کنونی آمريکا را نشان می دهد. بنا بر سنت جامعه آمريکايی، هر رييس جمهوری در دورة دوم رياست جمهوری خويش به ميانه کشانده می شود. چنانکه ريگان از جناح راست حزب جمهوريخواه برخاسته بود و در دور دوم رياست جمهوری اش به ميانه آورده شد. در مورد کلينتون نيز اوضاع بهمين ترتيب بود. خاستگاه کلينتون بخش چپ حزب دمکرات بود و او در دور دوم از جانب گروههای بانفوذ به ميانه آورده شد. جرج دبليو بوش در آغاز رياست جمهوری اش با يک جهان «آرام شده» توسط کلينتون روبرو بود. کلينتون تنها سر مويی با حل نهايی منازعه خاورميانه ميان اسرائيل و فلسطين فاصله داشت. او با لشکرکشی به يوگسلاوي, ناتو را تقويت کرد و موقعيت سرکردگی آمريکا را نيز مستحکم نمود. کلينتون روابط آمريکا و چين را به يک «همکاری راهبردي» تبديل کرد و روابط آمريکا و روسيه را ژرفش بخشيد. اگرچه در دوران او تروريسم وجود داشت و در سال 98 با انفجار سفارت های آمريکا در کنيا و تانزانيا حضور خود را اعلام نمود, ولی اين تروريسم در ابعادی بود که می شد براحتی آن را مهار کرد. جرج بوش از همان آغاز زمامداری خويش، جهان را به طرح دوست ـ دشمن تقسيم می کرد و دشمنی فرضی را خطاب قرار می داد. پس از 11 سپتامبر آمريکا با دشمنی واقعی روبرو شد و اينبار اين دشمن نه يک کشور بلکه تروريسم بين المللی بود. آمريکا در ماههای پس از 11 سپتامبر از يک همراهی و همدردی خيرخواهانه در جهان غرب و بميزان کمتری در سراسر جهان روبرو شد. حملة آمريکا به افغانستان بدليل ابرام در سرنگونی رژيم نوسنگی طالبان با تاييد جهانيان روبرو شد. اما از همين جا بدعتی در سياست آمريکا آغاز گشت. تصميم جرج بوش برای حمله به افغانستان بدون موافقت شورای امنيت صورت گرفت. آمريکا در آنزمان استدلال می کرد که در 11 سپتامبر به حريم کشور ما تجاوز صورت گرفته و ما در واقع از خود دفاع می کنيم. اين تصميم البته از نظر حقوق بين الملل با ماده 51 منشور سازمان ملل متحد که «دفاع از خود» را مشروع قلمداد می کند, همخوانی داشت. اما مسئله بهمين جا پايان نيافت. پس از 11 سپتامبر علاقه و منافع آمريکا بر اين قرار گرفت که آمريکا بايد در سياست جهانی توان مانور و آزادی عمل کامل داشته باشد. بدين ترتيب آمريکا خود را از قيد و بند ناتو نيز رهانيد و برخلاف همراهی هم پيمانان خويش نه زير چتر اين سازمان بلکه بطور جداگانه و تک روانه عليه رژيم طالبان و القاعده وارد جنگ شد. شعار «يکی برای همه, همه برای يکي» اينبار برای همراهی با آمريکا مطرح شد و آمريکا همراهی کامل متحدان خويش را دريافت کرد. متحدان آمريکا اما اينبار بر آن بودند که بايد قرارداد پيمان ناتو اجرا گردد و آنان نيز حق اظهار نظر و تعيين تکليف داشته باشند و نه مانند جنگ يوگسلاوی همه تصميم ها را آمريکا بگيرد و آنان تنها حق دنباله روی داشته باشند.
در آنچه که به «بحران عراق» معروف شد، نه تنها آمريکا تمامی موازين حقوق بين الملل مربوط به سازمان ملل و شورای امنيت آن را زير پا گذاشت، بلکه حتی ناتو و متحدان خويش در آن را ناديده گرفت. آمريکا بدين ترتيب به سياست برتری جويانه و سلطه طلبانة خويش در روابط بين الملل ميدان داد و يک «اراده برای قدرت» را آنطور که نيچه می گفت، نمايندگی کرد. اين «سيادت گزينشی بر جهان» يعنی برگزيدن هر کشوری بدلخواه و حمله به آن با نظامی کردن شديد روابط بين الملل همراه است و اينک بايد گفت شعار اساسی «جنگ ادامه سياست با ابزار ديگر» نيست، بلکه «سياست ادامه جنگ بطريق ديگر» است. متحدان آمريکا به دنباله روان و مخالفان, به اروپای کهن و اروپای نوين تقسيم گشته و آمريکا در اين بحران و جنگ تنها خواستار دنباله روی می باشد و هيچگونه رای و نظر مخالف را برنمی تابد. سياست جديد آمريکا ديگر سياست پس از سال 1945 نيست, بلکه اين سياست برمبنای قدرت برهنه و عريان قرار دارد. قدرت برابر تعريف ماکس وبر اينست:«قدرت، يعنی توانايی که اراده خود را،‌ حتی عليه مقاومت، به کرسی بنشاند». کابينه بوش از همان آغاز بر اصل قدرت پايه گذاری شده بود, يعنی اينکه می خواست ارادة خويش را بر ديگر کشورها تحميل کند و برای اراده و فرمان خويش فرمانبردار بيابد, حتی آن اراده و فرمان را با زور به کرسی بنشاند. در اينجا مشخص می گردد که جهان چندقطبی دهة نود و دوران کلينتون که شديدا" منطقه ای شده بود, توسط جرج بوش بصورت يک جهان واحد زير سلطة آمريکا تبديل می گردد. با بهره برداری از 11 سپتامبر, بوش به تلاشی دست زد که سياست امنيتی و دفاعی (بخوان جنگي) را که در دهه 90 به پشت صحنه رانده شده بود, اينک به نقطة مرکزی سياست جهانی تبديل کند. بدين ترتيب دکترين های دهه نود, که جهان را بصورت يک «جامعه جهاني» در حال گسترش در نظر می گرفت, که در آن منازعات ميان کشورها به حداقل رسيده بود, و به موازات آن اختلافات قومی درون يک واحد سياسی (کشورها) شدت و حدت می گرفت, دوباره با دکترين بوش به سياست کشورـ ملتها تبديل شد. برخلاف آنچه اکثر سياست شناسان و تحليلگران نظير پل کندی پيش بينی می کردند, کشور ـ ملتها به پايان راه خود نرسيدند و روند «زوال دولتهای ملي» هنوز راه درازی در پيش دارد و حتی امروزه هنوز دولتهای ملی بازيگران اصلی سياست جهانی هستند.
بدين ترتيب محور آيندة روابط بين المللی برمبنای قدرت است و نه حق. حقوق بين المللی پس از طرح ريزی بحث های نظری آن در سده های هفده و هژده از سال 1918 در پيکر جامعه ملل و پس از جنگ جهانی دوم در ساختار سازمان ملل متحد به ويژگی اصلی چارچوب روابط بين الملل تبديل گشت. اما دکترين بوش مبنی بر جنگ تهاجمی و دکترين قدرت و به کرسی نشاندن اراده خود و آمريکا, حتی عليه مقاومت جهانی می باشد. در همين چند روزه جنگ ما شاهد مقاومت ارتش عراق عليه تهاجم آمريکا هستيم. ساختار رژيم بعثی عراق, ساختاری شبه فاشيستی است و يک مينياتور از آلمان نازی را بنمايش می گذارد ولی ساختار کابينه جنگی بوش عليه عراق نيز ساختاری تهاجمی و بدون مشروعيت می باشد. جرج بوش بطور نمونه واری مسئوليت ترور 11 سپتامبر را که از جانب نيروهای بی نام و نشان جامعه جهانی يعنی تروريستهای القاعده صورت گرفته بود, به گردن دولتهای ملی نهاد. او در اول يونی 2002 در سخنرانی خود در آکادمی ارتش آمريکا در وست پوينت 60 کشور (يعنی نزديک به يک سوم دولتهای ملی جهان را) مسئول حملات تروريستی دانست و آنان را هدف حمله آمريکا قلمداد کرد. پيش از اين او تنها چهار کشور عراق, ايران, کره شمالی و ليبی را جزو «محور شرارت» می ناميد. در فردای آنروز واشينگتن پست او را «ستيزه جوترين رييس جمهور جهان گرای آمريکا» ناميد.
گرايش سياست آمريکا در آينده بسوی به کرسی نشاندن قدرت خود خواهد بود. در اينجا بايد به نکته ای مهم اشاره کرد. آمريکايی ها از آغاز بنيان گذاری کشور خويش, خود را با رومی ها مقايسه کرده و می کنند. هفت تپه ای که واشينگتن بر روی آن قرار گرفته, بمانند هفت تپه ای است که شهر رم بر روی آن قرار گرفته است و علت انتخاب واشينگتن به عنوان پايتخت آمريکا نيز بيشتر از اين جهت است. دمکراسی آمريکايی نيز مدل بزرگ و پيشرفته دمکراسی رومی می باشد. همچنين آمريکايی ها بمانند رومی ها مجلس سنا تشکيل دادند و بمانند آنان سناتورها نقش زيادی در سياست اين کشور دارند. حتی نظامی گری آمريکايی ها نيز مانند نظامی گری رومی است. و در آخر بايد اين نکته را افزود که سزاريسم آمريکايی نيز مانند سزاريسم رومی است. يکی از محبوبترين و مهمترين مسائل تحقيقاتی در علوم انسانی آمريکا پس از جنگ جهانی دوم تحقيق و بررسی روی علل و عوامل فروپاشی امپراتوری روم استوار است. ظاهرا آمريکايی ها می خواهند بدينوسيله از فروپاشی تمدن خود جلوگيری کنند و يکی از دلايل کنونی دکترين بوش هم اينست که در آينده هيچ قدرتی در جهان وجود نداشته باشد تا بتواند هماوردی برای آمريکا باشد و يا آمريکا را به چالش بطلبد. بنظر می رسد که اين امر تهديدهای فرضی و خيالی از خارج از کشور آمريکا, بهانة اصلی نظامی گری کنونی آمريکا باشد, اما غير از اين تهديدهای فرضی و خيالی نيروی رسيدن به قدرت بيشتر انگيزه اصلی سياست کنونی سياستمداران آمريکايی می باشد. جرج دبليو بوش می خواهد بر جای ژوليوس سزار بنشيند و امپراتوری مانند امپراتوری روم برپا کند. حتی اصطلاح «صلح آمريکايي» (Pax Americana), که آمريکا می خواهد ظاهرا پس از جنگهای طولانی و بسيار در جهان برپا کند, شباهت بسياری به اصطلاح «صلح رومي» (Pax Romana) دارد. در دهة نود و در دوران کلينتون, پس از پيروزی آمريکا بر شوروی اين کشور ديگر احساس خطر نمی کرد. باور عمومی در آمريکا بر اين بود که تنها موجودات ديگر از ديگر کرات آسمانی قادر خواهند بود به آمريکا حمله کنند و آمريکا در روی کره زمين ديگر هماورد و چالشگر جدی ندارد. اين احساس اطمينان باعث گشته بود که سياستمداران اين کشور تمامی هدف خود را روی رقابت اقتصادی متمرکز کنند و روند جهانی شدن بدين ترتيب برهبری آمريکا شکل گرفت. از زمان بقدرت رسيدن جرج بوش و بويژه پس از 11 سپتامبر آمريکا دوباره در وحشت دشمنی فرضی و خيالی قرار گرفت. تروريستهای القاعده آنچنان قدرتمند جلوه داده شدند, که گويی آنان می توانند آمريکا را نابود کنند. وحشتناکترين سناريوها از حمله اتمی و بيولوژيکی و شيميايی گرفته تا پخش ميکرب انواع بيماری ها در رسانه های همگانی و توسط سياستمداران مطرح گشتند. اما بالاتر از همه اينها ايجاد ارتباط خيالی و فرضی ميان تروريستها و دولتهای ملی بود که جرج بوش در سخنرانی های خود آن را همواره تکرار کرده و می کند. بدين ترتيب آمريکا می خواهد جهان را « آرام کند» يعنی پس از جنگهای بسيار, ديگر ملتها را به زير فرمان خويش در بياورد و بر آنان چيره شود و حکومت کند. اما جهان امروز يک تفاوت اساسی با جهان 2000 سال پيش دارد. اين جهان و اين «جامعه جهاني» ديگر حتی با اول سدة بيستم نيز قابل مقايسه نيست. دهکده جهانی و انفجار اطلاعات و بوجود آمدن افکار عمومی جهانی موانعی مستحکم عليه بنيان گذاری امپراتوری آمريکا بسبک امپراتوری روم می باشد. اما بنظر بسياری از تحليلگران گرايش گسترش «صلح آمريکايي», يا بهتر بگوييم سلطة آمريکا بر منطقة خاورميانه در آينده نزديک محتمل بنظر می رسد. کابينه بوش پس از 11 سپتامبر تلاش کرد, حملات تروريستی عليه آمريکا را مانند تهديد شوروی در زمان جنگ سرد جلوه بدهد و بنابراين سياست های راهبردی آمريکا را بمانند جنگ سرد يعنی پس از سال 1948 سازمان بدهد. در آن زمان جهان اول و سوم بعنوان مناطق نفوذ آمريکا اعلام شدند. پس از حملات 11 سپتامبر آمريکا می خواهد تمامی جهان را به منطقه نفوذ خويش تبديل کند و خاورميانه يکی از مهمترين مناطق جهان از نظر راهبرد سياسي, ژئوپلتيک و اقتصادی می باشد. اما منافع دولت بوش مورد پذيرش مردم و کشورهای جهان نيست. الگوی سرکردگی و رهبری آمريکا بين سالهای 1945 تا 1990 جذابيت ويژه ای در سرتاسر جهان داشت. «شيوه زندگی آمريکايي» مورد تائيد و تقليد بسياری از ملتها در جهان قرار می گرفت. اين امر که آمريکا جهان آزاد را نمايندگی می کرد, ايده ای بود که سرانجام فروپاشی شوروی را بدنبال داشت. کشورهای اروپای شرقی پس از فروپاشی شوروی برای ورود به ناتو از يکديگر پيشی می گرفتند. ناتو در دهة نود به سوی شرق اروپا گسترش يافت و حتی در برنامه «همکاری برای صلح» با روسيه به توافقات مهمی رسيده بود. در منطقة اقيانوس آرام حضور آمريکا با خشنودی ديده می شد. در اروپا, اتحادية اروپا که از زمان جنگ سرد زير چتر پشتيبانی اتمی آمريکا قرار داشت, حضور آمريکا را بعنوان يک پاداش و جايزه برای اروپای آزاد و متحد می نگريست. بنابراين در مورد مسائل نظامی و امنيتی از آغاز دهة نود «صلح آمريکايي» امکان آن را داشت که به کرسی بنشيند, زيرا متحدان آمريکا به ناتو برهبری آمريکا عادت کرده اند و نيروی عادت نيروی سترگی است. از اينرو در زمينة سياست امنيتی و نظامی پس از سال نود تاکنون تغيير ويژه و چشمگيری در زمينة مسائل امنيتی صورت نگرفته بود. ناتو هنوز در ارتباطات دو سوی اقيانوس اطلس يک نظم مستحکم را بوجود آورده بود و بالاترين نيروی نظم دهنده نظامی ـ سياسی در سراسر جهان بود. ده سال پس از فروپاشی شوروی طول کشيد تا مشخص شد, ويژگی « نظم نوين جهاني» چه خواهد بود. در سال 2002 هنوز بنظر می رسيد که اتحاد دوسوی آتلانتيک يک نظم مستحکم در وجود ناتو را بوجود بياورد و همکاری آمريکا و روسيه در تمامی جهان باعث تداوم صلح جهانی گردد, اما بحران و سپس جنگ عليه عراق تمامی معادلات و محاسبات را ديگرگونه کرد. بحران عراق بمانند رعد و برقی بر برکه ای آب ناتو و اتحاديه اروپا را به دو گروه موافق و مخالف جنگ تقسيم و تجزيه کرد. در يکسو آمريکا و انگلستان قرار گرفتند که با هدف برتری طلبی و سلطه جويی بر منطقه خاورميانه خواستار «صلح آمريکايي», يعنی برقراری نظم آمريکايی در منطقه هستند و در ديگرسو آلمان و فرانسه و روسيه قرار گرفتند که در حال حاضر نيرو و خواست سرکردگی و برتری طلبی بر منطقه خاورميانه را ندارند و تنها منافع اقتصادی و سياسی خود را در چارچوب يک نظم متوازن در منطقه دنبال می کنند. تضاد منافع اقتصادی ـ سياسی قارة اروپا که عموما صلحجويانه است از يکسو با منافع برتری طلبانه آنگلوساکسونها که عموما" ويژگی نظامی و سلطه جويانه دارد از سوی ديگر, آيندة روابط بين الملل را در هاله ای از ابهام فرو برده است. اينکه فرانسه و آلمان و روسيه مخالف «صلح آمريکايي» و "«نظم نوين جهاني» هستند و در اينراه از پشتيبانی افکار عمومی جهانی نيز برخوردار می باشند, بر پيچيدگی شرايط کنونی و آينده آن می افزايد. البته بايد گفت که هنوز مشخص نيست, اين «صلح آمريکايي» چه ويژگيهايی خواهد داشت و در درجة نخست به نفع يا ضرر چه کسانی خواهد بود. تکامل سياست خارجی جرج بوش به سوی يک «جهانگيری گزينشي» و سيادت بر جهان از طريق زور, کيفيت سياست جهانی آمريکا را آنچنان راديکال تغيير داده است که نمی تواند مورد پذيرش مردم جهان قرار گيرد. تکبر و نخوت قدرت از سويی و توهم قدرت از سوی ديگر در نخبگان آمريکايی تا بدان اندازه است, که آنان را از واقعيت بيگانه کرده است و آنان بطرزی اراده گرايانه می خواهند اراده خود را بر جهان تحميل کنند. اما اين نخوت و تکبر مقاومت جانانه ای در سراسر جهان بوجود خواهد آورد. ضرب المثل معروفی می گويد: «غرور, پيش از سقوط به انسان دست می دهد» و اين امروز شامل آمريکايی ها می گردد. در زمانه ای که فروپاشی شوروی و يوگسلاوی ويژگی آنست، يعنی در زمانه ای که سيادت ديگر بدون مشارکت ممکن نيست, کارزار کابينة بوش به سوی «جهانگيری گزينشي» بسيار ناهمزمان (آناکرونيک) بنظر می رسد. اين کارزار برپايه ساده کردن صورت مسئله سياست جهانی استوار است و بدون شک توسط جامعة پيچيدة جهانی نفی خواهد شد. تکروی آمريکا در سياست جهانی، نشانة مبالغة بيش از حد اين کشور در قدرت و توانايی خويش و نشانة توهم قدرت می باشد. اين قدرت نه تنها نمی تواند ارادة خود را در جهان عليه مقاومت جهانيان به کرسی بنشاند, بلکه همچنين نخواهد توانست در صورت پيروزی نخستين, به تنهايی سيادت خويش را مستحکم سازد. دکترين اعلام شده توسط بوش يعنی جنگ تهاجمی، آشکار ساخت که ويژگی سياست خارجی آمريکا تا چه اندازه تغيير يافته است. ادعای آمريکا مبنی بر رهبری جهان از زمان جنگ جهانی دوم همواره بر مبنای قواعد تعيين شده بازی از سال 1945 صورت می گرفت و اين قواعد بازی يعنی همکاری و همگامی کشورهای غربی و جهان بر مبنای منشور سازمان ملل متحد. بنابراين نظم جهانی از سال 1945 تاکنون بر مبنای حقوق بين المللی بود و ويژگی آن پيشبود حق بر قدرت بود. بوش اما در اينمورد بر «اخلاق» و جهانبينی مانوی و دو آليستی نيک و بد و خير وشر و همچنين بر ادعای خود مبنی بر «برگزيدگي» خويش و آمريکا تاکيد می کند. اين ادعای برگزيدگی و ايستادن در قطب نيکی اما مفاهيمی است مذهبی که تنها بنيادگرايان را بوجد می آورد و در جهان سکولار هيچ پژواک تائيدگرانه ای بدنبال نخواهد داشت. اين مفهوم برگزيدگی در سياست قدرت اروپا در سدة نوزدهم نقش ويژه ای بازی می کرد. کشورهای مستعمراتی اروپايی در آنزمان با شعار «متمدن کردن» مردم جهان به تسخير و مستعمره کردن کشورهای جهان مشغول بودند. واژة کلنياليسم يا مستعمره از نظر واژگانی معنای آباد کردن و متمدن کردن می دهد و اروپايی ها با اين شعار و يا بهتر بگوييم با اين نقاب يا ماسک به سيادت خويش بر جهان غيرسفيد و غيرغربی مشروعيت می بخشيدند. اکنون نيز آمريکا با شعار دمکراسی و آزاد سازی مردم جهان سوم از زير يوغ ديکتاتوری های ابتدايی و خشن خويش به ميدان می آيد و برای خويش نقاب يا ماسک «برگزيدگي» و «صلح آمريکايي» برمی گزيند. البته در جهان سوم ديکتاتورهای ترسناک بسياری وجود دارند و برقراری دمکراسی و رسيدن به آزادی مسلما" خواست ملتهای جهان سوم می باشد, اما دمکراسی را نمی توان با بمب بر سر مردم ريخت, دمکراسی از درون لوله توپ بيرون نمی آيد و با اشغال نظامی اساسا" نمی توان دمکراسی آفريد. اگر آمريکا براستی خواهان بوجود آمدن مناسبات دمکراتيک در منطقه خاور ميانه است, بهتر است اپوزيسيون دمکرات اين کشورها را تقويت کند, تا آنان به ياری مردم اين کشورها روابط ديکتاتوری را برچينند و مناسبات دمکراتيک را برقرار کنند. حمله به اين کشورها و اشغال نظامی آنها نه تنها باعث بوجود آمدن دمکراسی نخواهد شد, بلکه اين کشورها را به انقياد کامل آمريکا در خواهد آورد و استقلال و تماميت ارضی آنها را بخطر خواهد انداخت. اما يک نکته در تکوين و تکامل روابط بين الملل پس از 1990 کاملا" درست است و آن اينکه ديگر هيچ دولت ديکتاتوری نخواهد توانست در چارچوب مرزهای خويش ادعای «چهار ديواري, اختياري» را بکند و با مردم کشور خويش هر رفتاری را که می خواهد, داشته باشد. تکوين و تکامل حقوق بشر و حقوق بين المللی بموازات قدرت برتری جويانه آمريکا امکان اين «چهار ديواري, اختياري» را از ديکتاتورها گرفته و آنان هر روز در معرض حمله قرار می گيرند. از اينرو حکومت کردن در چارچوب مرزهای ملی از اين پس دشوارتر می گردد و بنظر می رسد رژيم های بسياری در سراسر جهان يکی پس از ديگری سقوط خواهند کرد. اين امر, تاثير جانبی سياست برتری جويانه آمريکا و دگرديسی بنيادی و به عبارت ديگر تاثير منطقی بوشيسم می باشد.

dastavard © 2010 - All Rights Reserved