دوران جنگهای زنجیرهای (بخش اول)
شیطان شر میاندیشد و خیر میآفریند
۲۴ بهمن ۱۳۸۳ - ۱۲ فوریه ۲۰۰۵
.. ..
|
|
»
پيشگفتار
|
|
»
آمریکا از حضور و مداخله غیرمستقیم تا
حضور و مداخله مستقیم |
|
»
برهم خوردن توازن نیروها در منطقه خلیج
فارس در اثر انقلاب ایران
|
|
»
نتیجه گیری بخش اول
|
|
|
پيشگفتار
|
جمله "شیطان شر میاندیشد و خیر میآفریند" ، جمله مشهور گوته در
تراژدی فاوست است. در همان صحنه اول نمایشنامه، فاوست؛ ابرقهرمان گوته
به مفیستو (شیطان) ، که میخواهد با او قراردادی ببندد، که بمدت بیست و
چهار سال همه آرزوهای فاوست را برآورد، بشرط اینکه فاوست روح خود را به
او بفروشد، میپرسد: "خب، اکنون بگو ببینم تو کیستی؟ " و مفیستو در
پاسخ میگوید: "یک بخش از نیرویی، که همیشه بدی میخواهد و همیشه خوبی
میآفریند" . این جمله گوته، مشهورترین جمله در سراسر ادبیات آلمانی
است و تراژدی فاوست بزرگترین نماد درگیری و کشاکش انسان میان نیکی و
بدی، میان خیر و شر و میان خدا و شیطان است. نبوغ گوته در فاوست، که به
شکلگیری دیالکتیک هگلی بسیار یاری رسانید، در اینست، که مسایل را نه
بصورت سیاه و سفید و یک وجهی، بلکه بصورت تز و آنتی تز و دیالکتیکی
بررسی میکند. یعنی اینکه هر پدیده و رویدادی میتواند نتایجی ببار
آورد، که با انگیزهها و اهداف و نیات درونی آغازین آن نه تنها متفاوت،
بلکه حتی متضاد باشد.
من همین نظر را در مورد جنگ آمریکا با عراق دارم، یعنی میاندیشم، که
این جنگ به نتایجی رسیده و خواهد رسید، که با اهداف و نیات و
انگیزههای اصلی آغازین آن متفاوت و حتی متضاد است. این سلسله مقالات
تلاشی در جهت اثبات این جمله خردمندانه هستند، که "شیطان شر میاندیشد
و خیر میآفریند".
اما مفهوم "دوران جنگهای زنجیرهای" اصطلاحی از خود من است و بنظرم
میرسد، که پس از یازده سپتامبر و با دکترین بوش پسر ما وارد دوران
جدیدی شدهایم، که باید آن را دوران جنگهای زنجیرهای نامید و ویژگی
این دوران اینست، که جنگ دوباره بصورت تداوم سیاست با ابزارهای دیگر،
که کلاوزویتس آن را فرموله کرده بود، درمیآید. پس از پایان جنگ دوم
جهانی و ورود جهان به دوران جنگ سرد، جنگ بطور کلی بعنوان ادامه سیاست
بصورتی دیگر رخت بربسته بود، اما با دکترین بوش مبنی بر جنگ تهاجمی
پیشگیرانه، دوباره جنگ جذابیت و گیرایی خود را برای کشورها بدست آورده
است. بالا بردن سرسام آور هزینهای تسلیحاتی هم در آمریکا و بحث بالا
بردن این هزینهها در اروپا و دیگر نقاط جهان نشان میدهد، که ما دیگر
با یک سیاست صرفا دفاعی روبرو نیستیم و شعار رومی "آماده جنگ باش، تا
به صلح دست بیابی" اینک بیش از پیش در دستور کار سیاستمداران و نظامیان
قرار گرفته است. هدف این سلسله مقالهها بررسی این دگردیسی و تحول جدید
در عرصه سیاست بین المللی است و در ادامه چند مقاله دیگر من در باره
آمریکا و "دگردیسی در روابط بین المللی" نوشته خواهند شد.
|
آمریکا از حضور و مداخله غیرمستقیم
تا حضور و مداخله مستقیم
|
ریشههای جنگ آمریکا علیه عراق به
مدتها پیش بازمیگردند. عملیات نظامی آمریکا در کشور دجله و فرات، که
با آن تکامل اجتماعی و نقش سیاسی عراق در آینده رقم میخورد، را
نمیتوان بدون پرداختن به اشغال کویت توسط ارتش عراق در آگوست ١٩٩٠، که
به "جنگ خلیج فارس" برای رهایی کویت انجامید، فهمید. هردو اینها، یعنی
هم اشغال کویت توسط عراق و هم جنگ دوماهه هوایی و زمینی آمریکا علیه
عراق در آغاز سال ١٩٩١ ، را بطور کلی در ادبیات غربی بعنوان "دومین جنگ
خلیج فارس" قلمداد میکنند. این جنگ دوم هم بنوبه خود اشارهای به "جنگ
نخست خلیج فارس" ؛ یعنی جنگ ایران و عراق میان سالهای ١٣٦٧- ١٣٥٩
(١٩٨٨-١٩٨٠ ) دارد، که بعنوان یکی از سرسختانهترین و خونینترین جنگها
پس از جنگ دوم جهانی در تاریخ بشری جای گرفت. دو جنگ اول و دوم خلیج
فارس، منطقه خلیج فارس را از نظر توازن نیروها خارج کرد. بی ثباتی غرب
آسیا، یعنی منطقهای که پس از پایان جنگ دوم جهانی، بیشترین درگیریهای
نظامی و جنگ در آن روی میدهد، با جنگهای دوگانه خلیج فارس بیش از پیش
تشدید شد. و این فراگردی است با ابعاد بین المللی و جهانی. نه تنها به
دلیل منابع و ذخایر فراوان نفتی در این منطقه و موقعیت آن در اقتصاد
جهانی، بلکه و همچنین به دلیل موقعیت استراژیک این منطقه بعنوان پلی
میان آسیا و اروپا و آفریقا.
نمیتوان جنگ آمریکا علیه عراق در سال ٢٠٠٣ تا به امروز را، هر
نتیجهای که این جنگ در درازمدت برای منطقه خاورمیانه و جهان داشته
باشد، بعنوان جنگی فهمید، که آنچنان که خود آمریکاییها میگویند، برای
تامین ثبات سیاسی دوباره در این كشور دانست و از این هم فراتر بگونهای
درک کرد، که هدف اساسی این جنگ برقراری صلح در خاورمیانه بوده باشد. هر
آنچه که روی دهد؛ چه اینکه در منطقه خاورمیانه به یک "صلح آمریکایی"
دست بیابیم که من در مارس ٢٠٠٣ در مقاله خود "دگردیسی
در روابط بین المللی" نوشتم ؛ و چه جنگ داخلی در عراق، یک موضوع
آشکار است: در پایان این روند ما با بیقدرتی و زدودن سرکردگی آمریکا
در خاورمیانه روبرو خواهیم بود. در این مقاله من تلاش میکنم، دلایل
خود را برای این تز سخت روشن کنم.
البته میتوان برای تشریح و تجزیه و تحلیل جنگهای اخیر و کنونی بیشتر
به گذشته بازگشت تا تنها به جنگ ایران و عراق. میتوان برای مثال در
تشریح جنگ کنونی با فروپاشی امپراتوری عثمانی در جریان جنگ جهانی اول
آغاز کرد، که در آن سرزمین میان رودان (بین النهرین) از جنوب بوسیله
لشگریان انگلستان اشغال شد، که با نبردهای سخت و خونینی در رودخانههای
دجله و فرات همراه بود و در پایان جنگ جهانی اول، نیروهای انگلیسی از
مصر و فلسطین و در راه سوریه به نیروهای انگلیسی در خاک عراق پیوستند.
بدین ترتیب امپراتوری عثمانی نه تنها جنگ را باخت، بلکه این امپراتوری
زوال یافت و از صحنه سیاسی به بیرون رانده شد. سرزمین میان رودان تحت
الحمایه انگلستان شد، در حالیکه سوریه به زیر چتر کنترل فرانسه رفت.
این فراگردی با نتایج پیش بینی ناپذیر و شومی بود، که تا به امروز
تاثیر خود را برجای گذارده است.
اما از پایان جنگ جهانی اول تا جنگ ایران و عراق راه تاریخی دراز و
پرپیچ و خمی است، که بررسی تمامی رویدادها با پیامدهای مرگبار آن و دقت
برروی آنها از حوصله این مقاله خارج است و من بدان نمیپردازم. در
اینجا تنها باید این نکته مهم را گفت، که کشور عراق یک کشور مصنوعی
بود، که با یک ناسیونالیسم مصنوعی در طی دههها به هم چفت و بست شده
بود.
همچنین میتوان برای پیش زمینه جنگ کنونی از سال ١٩٦٨ آغاز کرد، که در
آن دولت انگلستان آغاز به ترک همه پایگاههای نظامی دریایی خود در شرق
آبراهه سوئز تا پایان سال ١٩٧١ کرد. این تصمیم پیامد – البته دیررس –
پایان فرمانروایی انگلستان در هند بود. از زمان استقلال هند،
پایگاههای نظامی دریایی انگلستان در اقیانوس هند و خلیج فارس، برای
این کشور تنها مخارج سنگین ببار میآوردند، که پرستیژ امپراتوری
انگلستان بحساب میآمد، که در واقع دیگر وجود خارجی نداشت. خلاء قدرت
سیاسی، که بدین ترتیب در منطقه خلیج فارس بوجود آمد، را از این پس
آمریکاییها پر میکردند. هدف سیاست آمریکا در منطقه خلیج فارس نخست
این بود، که از گسترش نفوذ روبه رشد شوروی در این منطقه استراتژیک
جلوگیری کند. و یقینا این نیز هدف آنها بود، که با جلوگیری از نفوذ
شوروی، سوخت جهانی بوسیله نفت را تضمین و تامین کند و در واقع منابع
نفتی این منطقه را در اختیار خود بگیرند.
تصمیم آمریکا، مبنی بر اینکه نقش تضمین کننده ثبات و امنیت در منطقه
خلیج فارس را پس از انگلستان بر عهده بگیرد، را میتوان هم بعنوان
سیاست امپریالیستی در معنای کلاسیک آن فهمید، زیرا آنها میخواستند
کنترل مستقیم صادرات نفتی و بهای نفت را در اختیار خود داشته باشند و
هم در معنای مدرن ژئوپلیتیک مفهوم امپریالیسم، آنها میخواستند جلو
قدرتهای دیگر یعنی شوروی و اتحادیه اروپا و ژاپن را بگیرند، که به
موقعیت کنترل منطقه و نفت آن دست نیابند. از اینجا میتوان معنای
درگیرشدن بیش از پیش نظامی آمریکا پس از انقلاب ایران و بویژه از میانه
دهه هشتاد را بطور کلی بعنوان تداوم این سیاست "با ابزارهای دیگر" را
دریافت. حضور امپراتوری مآبانه ایالات متحده در منطقه پیش از هر چیز در
چارچوب این هدف بود، که میزان صادرات نفت و شکلگیری بهای آن را در
بازار جهانی تنظیم و تضمین کند، و این جریان صدور نفت به زیر کنترل و
نفوذ قدرت یا قدرتهای دیگری نرود. بطور مشخص این امر به این معنا بود،
که آمریکا میخواست رقیب و دشمن جهانی خود، یعنی شوروی را از منطقه
خلیج فارس دور نگاه دارد، و همزمان میبایست از قدرت گرفتن یک قدرت
منطقهای که بتواند به موقعیت کنترل جریان نفت دست بیابد، جلوگیری کند.
بنابراین آمریکا کارکرد مکانیسم عادی بازار جهانی نفت برای اقتصاد
جهانی را تامین و تضمین میکرد و هنوز هم میکند. اعمال نفوذ سیاسی و
در شرایط ویژه حتی نظامی آمریکا در جهت همین تامین شرایط بازار و
تاثیرگذاردن مستقیم بر بازار نفت است.
میتوان این سیاست را امپریالیستی و یا امپریالیسم بازار نامید، اما
بکارگیری مفهوم امپریالیسم در معنای گسترده آن در اینجا میتواند ما را
بخطا بیندازد؛ یعنی اینکه ما بدان تمایل خواهیم داشت، که همه کارهای
آمریکا را بعنوان یک ابرقدرت امپریالیستی بنامیم، در حالیکه کارهای
قدرتهای ضعیف یا ضعیف تر را بعنوان ضدامپریالیستی قلمداد کنیم. در این
حالت تهدید و اشغال کویت توسط عراق در تابستان سال ١٩٩٠ را، بدلیل
اینکه عراق میخواست، مکانیسمهای بازار جهانی نفت را درهم بشکند،
بعنوان یک عمل ضدامپریالیستی در شمار آوریم. صدام حسین میخواست با
اشغال کویت نفوذ بیشتری بر تعیین بهای نفت بدست آورد، تا بدین ترتیب
بتواند بدهیهایی را که عراق در اثر جنگ با ایران بالا آورده بود،
زودتر بپردازد. اما باید گفت که در چارچوب منطقه خلیج فارس، اشغال و
الحاق کویت بعنوان نوزدهمین استان عراق یک عمل امپریالیستی بود، و
بنابراین بیرون راندن عراق از کویت از سوی آمریکا، در نگاه کشورهای
منطقه بصورت یک عمل ضدامپریالیستی دیده میشد. البته هنگامی که ما یک
عمل مشخص و ویژه را هم بصورت امپریالیستی و هم بصورت ضدامپریالیستی
بنگریم، از دقت تحلیلی مفهوم امپریالیسم بشدت کاسته خواهد شد و آن را
تنها میتوان بعنوان نشانه شناختی موضع گیریهای سیاسی در نظر گرفت. در
این مقالهها من آگاهانه از بکارگیری مفهوم امپریالیسم خودداری خواهی
کرد، بدون اینکه بخواهم تلاشهای واقعی آمریکا را برای تشکیل امپراتوری
و بدست آوردن موقعیت سرکردگی در جهان نادیده بگیرم.
پاسخ آمریکا به بسته شدن پایگاههای دریایی انگلستان در شرق آبراهه
سوئز در آغاز ایجاد پایگاههای آمریکایی و تحویل گرفتن پایگاههای
انگلیسی نبود. برابر دکترین نیکسون، و بطور مشخص برابر دکترین "دو
ستون" نیکسون، میبایستی عربستان سعودی و بویژه ایران بعنوان قدرتهای
منطقهای مسلح به جدیدترین جنگ افزارها شوند، تا سرکردگی در منطقه را
بدست بگیرند. این تصمیم نه تنها از نظر سیاسی زیرکانه بود، بلکه از نظر
اقتصادی نیز خردمندانه بود. زیرا این تصمیم از سویی به آمریکا اجازه
میداد، که نقشی مانند دوران استعماری بعهده نگیرد، در حالیکه از سوی
دیگر اهداف و مقاصد آمریکا را، بدون تحمل مخارج زیاد برآورده میکرد.
این امر آنجایی آشکار میشود، که بدانیم حضور آمریکا در خلیج فارس،
سالانه ٧٠ میلیارد دلار برای این کشور مخارج دربردارد. از میانه دهه
هشتاد و در بحبوهه جنگ ایران و عراق، آمریکا از حضور و مداخله
غیرمستقیم به حضور و مداخله مستقیم در منطقه روی آورد. و یکی از
توضیحهایی که میتوان برای جنگ کنونی آمریکا در عراق داد، اینست که
حضور همیشگی نظامی در منطقه خلیج فارس، حتی برای ابرقدرتی مانند
آمریکا، در درازمدت از نظر مخارج بالای آن ممکن نیست.
|
برهم خوردن توازن نیروها در منطقه
خلیج فارس در اثر انقلاب ایران
|
در پایان دهه شصت سده بیستم، عربستان
سعودی وظیفه نگاه داری اقتصادی "دروازه" بازار نفتی را برعهده گرفت و
پس از آن ایران بعنوان قدرت برتر نظامی منطقه جلوه گر شد، که با خرید
گسترده جنگ افزار از سال ١٩٧٢ بدینسو همراه بود. ایران بدلیل اهمیت
تاریخی و گستردگی سرزمینی و جمعیت بالا و برخورداری از سرچشمههای
فراوان نفتی و همچنین برخورداری از یک ساحل طولانی در خلیج فارس، قدرت
سرکرده طبیعی و مادرزادی منطقه بوده و هست. محمدرضاشاه پهلوی نقشی را
که آمریکا از او میخواست، با رغبت و بخوبی ایفا کرد. پیش از هرچیز با
قرارداد ١٩٧٥ الجزایر، که در آن عراق وادار گشت، اروندرود را بعنوان
مرز با ایران به رسمیت بشناسد، مانیفست سرکردگی ایران در منطقه به امضا
رسید. با قرارداد ١٩٧٥ الجزایر، اروندرود که از زمان فروپاشی امپراتوری
عثمانی بتمامی در اختیار عراق قرار گرفته بود، اینک بگونهای برابر
میان ایران و عراق تقسیم میشد و در واقع قرارداد ١٩٧٥ الجزایر یک
راستگردانی در جهت رسیدن حق به حقدار، یعنی ایران بود. اما عراق، که پس
از استقلال از عثمانی و انگلستان بوسیله اقلیت سنی و با زیر فشار
گذاردن شدید شیعیان و کردها اداره میشد، بنادرستی این امر قرارداد
١٩٧٥ الجزایر را تهدیدی برای خود تلقی میکرد و جلوه میداد. در واقع
امر اما با جداکردن کویت از عراق؛ که ادامه طبیعی جغرافیایی آن بود،
بوسیله انگلیسیها و بخشیدن همه اروندرود تا ساحل ایران به عراق، تخم
کینه و دشمنی دهههای پس از آن کاشته شد. همچنین در اینجا نباید پان
عربیسم را ازیادبرد، که بوسیله ناصر زاده شد و برای مثال در زمان او
برای نخستین بار نقشههای خلیج فارس در مصر بعنوان خلیج عربی به چاپ
میرسید.
طرح کوتاه فراگرد سیاست قدرت در خلیج فارس از زمان بیرون رفتن
انگلیسیها در آغاز دهه هفتاد سده بیستم، نشان میدهد، که جنگهایی که
از سوی عراق آغاز شده اند را نمیبایست تنها با درنظرگرفتن فاکتورهای
درونی؛ یعنی ناسیونالیسم مصنوعی عراقی و عناصر سوسیالیستی انقلابی
ایدئولوژیک در حزب بعث عراق و یا دیوانگی صدام حسین بعنوان دیکتاتور
توضیح داده شوند. در اینجا باید همواره دلایل بیرونی و بین المللی
سیاست عراق را درنظرگرفت؛ یعنی پیش از هرچیز ناسیونالیسم و پان عربیسم
افراطی در منطقه عربی با لبه تیز ضدایرانی و ضدیهودی آن. دوم اینکه
سقوط رژیم شاه در ایران در سال ١٣٥٧ خورشیدی ، که بدنبال آن قدرت
سرکردگی ایران در منطقه ظرف چندماه فروپاشید و بطور ناگهانی برای عراق
یک فضای باز عمل سیاسی و نظامی در منطقه بوجود آمد. سوم آنکه قرارداد
کمپ دیوید، که در سپتامبر سال ١٩٧٨ میان اسراییل و مصر بسته شد، باعث
گشت، که به سادات در میان اعراب با دیده تحقیر نگریسته شود و مصر
موقعیت رهبری جهان عرب را ازدست بدهد، و این امر موقعیتی را فراهم
میکرد، که ناگهان وجود قدرت راهبری کننده در جهان عرب ضروری بنماید و
صدام حسین میخواست در طی دو دهه پس از آن این نقش را بازی کند. اما
چرا صدام و عراق این نقش را بازی کردند؟ زیرا عربستان سعودی بدلیل
سیاست طرفداری از آمریکا نمیتوانست این نقش را بازی کند و مصر نیز
بدلیل قرارداد صلح جداگانه با اسراییل به عنوان خائن به اعراب نگریسته
میشد. بنابراین در اینجا تنها سوریه و عراق باقی میماندند. سوریه این
امتیاز را داشت، که در خط مقدم جبهه اسراییل قرار داشت، اما این عراق
بود، که از سرچشمههای فراوان نفتی برخوردار بود. بنابراین پس از
انقلاب ایران و قرارداد کمپ دیوید، بیکباره دروازههای رهبری جهان عرب
بروی عراق و صدام حسین گشوده شد. اینکه عراق راهی را طی کرد که کرد،
البته طبیعی و عادی نبود و البته که شاید عراق این راه را زیر رهبری
حسن البکر طی نمیکرد و یا ادامه نمیداد. اما در یونی ١٩٧٩ ، صدام
حسین، حسن البکر را بکناری گذارد و در اینجا باید گفت، که صدام حسین
یقینا جاه طلبی و اراده قدرتی را داشت که خود را در مقام رهبری جهان
عرب ببیند و جابیندازد.
بدین ترتیب صدام حسین، ایران را، که در اثر انقلاب با نبرد قدرت در
درون خود و برکنارکردن و کشتن سران ارتش و تضعیف ارتش بطور کلی مشغول
بود و اینک دیگر جنگ افزارهای آمریکایی را نیز دریافت نمیکرد، مورد
حمله و هجوم و تجاوز قرار داد، با این شعار و به این امید که "قادسیه"
را تکرار کند. صدام حسین میخواست بدین ترتیب جهان عرب را، که سالها
از سوی اسراییل مورد تحقیر و تهدید قرار داشت، زیر رهبری باصطلاح
فرهمند خود علیه ایران متحد و یکپارچه کند و بدین ترتیب در پایان
شهریور ١٣٥٩ خورشیدی عراق به ایران حمله کرد.
تجزیه و تحلیل این امر که حمله عراق به ایران زنجیره متصل جنگهای بعدی
هستند، میتواند بعنوان یکی از برداشتهای توضیحی و تشریحی بشمار آیند،
و در اینجا همچنین باید برنامهها و اهداف و نقشههای آمریکا در خلیج
فارس پس از انقلاب ایران را درنظر آورد. ازاینرو نمیتوان تنها به
تجزیه و تحلیل جنگ کنونی آمریکا در عراق پرداخت، بدون اینکه تاریخ
تاکنونی را بعنوان حلقههای متصل یک زنجیره درنظرگرفت. نمیتوان بدلیل
قدرت سیاسی و نظامی آمریکا و همچنین برتری اقتصادی و فنی این کشور
بعنوان تنها ابرقدرت بازمانده از جنگ سرد، استدلال کرد، که عراق را
تنها بعنوان قربانی تلاش آمریکا در جهت فرمانروایی برجهان ببینیم. اگر
اینگونه بنگریم، تمامی رویدادهای دودهه گذشته تنها بصورت "تئوری توطئه"
در چارچوب نقشههای ازپیش آماده شده کاخ سفید و پنتاگون و وزارت خارجه
آمریکا بنظر میآیند. اما باید گفت که سیاست، مجموعهای از کنشها و
واکنشها و روابط متقابل و تاثیر متقابل پدیدهها و رویدادها برروی
یکدیگر است. بنابراین نباید بجای مشاهده گری تحلیل گرانه سیاست و
کنشها میان کنشها و واکنشهای آن نیروی کارآگاهی کشف توطئههای
بدخواهانه را نشانید. اگرچه در سیاست توطئههای بدخواهانه و شوم نیز
وجود دارند، اما نمیتوان تنها و تنها با تئوری توطئه تمامی جریان
سیاست را توضیح داد و دستکم این کار به درد تحلیلگری سیاست شناسانه
نمیخورد.
اما واقعیت اینست، که آمریکا در کشمکش با عراق تنها برروی گزینه نظامی
تاکید میکرد و میخواست این کشور را خلع سلاح کند و در آن رژیم جانشین
را جایگزین کند. در این راستا باید یادآوری کرد، که آمریکا در سالهای
پیش از جنگ عراق در سال ٢٠٠٣ همواره یکسری از عملیات نظامی علیه این
کشور را با پیروزی به اجرا میگذاشت و بدین ترتیب ارتش خود را بعنوان
حلاّل مشکلها مینگریست، یعنی بعنوان سریع ترین و موثرترین و کم هزینه
ترین راه حل به ارتش خود مینگریست. اما دراینکه آیا آمریکا در درازمدت
هم میتواند تنها به ارتش خود بعنوان مطمئن ترین راه حل تکیه کند، جای
شک بسیاری است. قابل دقت و گفتنی است که آمریکا از یک سرکرده نرمخو
(سافت پاور) ، که در اروپا در زمان جنگ سرد از خود نشان میداد، به یک
سرکرده سخت خو (هارد پاور) در منطقه خاورمیانه تبدیل شده است، که
ادعاهای خود مبنی بر جذابیت و گیرایی نظم سیاسی و رفاه شهروندان و شیوه
زندگی آمریکایی خود را کمتر مورد تاکید قرار میدهد و بیشتر بر
تهدیدهای خشونت آمیز ماشین نظامی قدرتمند خود تکیه و تاکید میکند.
البته باید در مورد جنگ کنونی گفت، که در این جنگ دو اراده سیاسی با
یکدیگر برخورد کردند، که هردو آنها؛ اگرچه بدلایل متفاوت، اما بگونه
یکسان بر بکارگیری فاکتور نظامی تاکید داشتند و روشهای دیپلماتیک را
بکناری گذاردند. عراق با توجه به شکست برنامهها و نقشههایش در جنگ
علیه ایران و با توجه به شکست قطعی اش در جنگ سال ١٩٩١ از آمریکا ،
میبایست از این دو شکست درس و پند آموخته باشد. اما از سوی صدام حسین
هیچگونه تلاشی برای دمکراتیزه کردن عراق پس از سال ١٩٩١ صورت نگرفت،
بلکه برعکس او با سرکوب شدید شیعیان و کردها به حکومت خود ادامه
میداد. و در امر کاهش تسلیحات نیز، غیر از نابودی سلاحهای کشتار
جمعی، گام دیگری برنمی داشت و در زمان حمله آمریکا ، عراق ٢٣% درآمد
ناخالص ملی خود را صرف هزینههای نظامی بلندپروازانه خود میکرد.
|
نتیجه گیری بخش اول
|
جنگهایی که در دو دهه پیش در منطقه
خلیج فارس روی دادند، تاثیرات خود را نه تنها در این منطقه، بلکه در
سطح بین المللی برجای گذاشتند. میتوان و باید گفت که این جنگها،
جنگهای جانشینی بودهاند و برای دیگر کشورها و مناطق جهان پیامدها و
دستاوردهای گزینه نظامی را بعنوان یک راه حل در مسائل مورد اختلاف
سیاسی بازگشایی کردند. نقش سیاسی، که میان سالهای ١٩١٤ و ١٩٤٥ برای سه
دهه اروپا و آسیای شرقی در امر جنگ بازی میکرد، اینک به منطقه خلیج
فارس و خاورمیانه منتقل شده است. جنگ ایران و عراق بدین ترتیب بعنوان
طولانی مدت ترین و سختترین و خونینترین جنگ میان دو کشور پس از ١٩٤٥
در تاریخ جای گرفت. این جنگ دوبرابر زمان جنگ اول جهانی بدرازا کشید،
اما در پایان آن هیچیک از دوطرف نتوانستند اراده خود را بر دیگری تحمیل
کنند و به پیش ببرند و این جنگ با وضعیت پات به پایان رسید. پس از یک
میلیون کشته از هردوطرف سرانجام قرارداد آتش بس در جولای ١٩٨٨ به امضا
رسید و لشگریان ایران و عراق به مواضعی بازگشتند، که پیش از آغاز جنگ
در آن مستقر بودند.
درس و پندی که کشورهای ایران و عراق از این جنگ آموختند، همانند درس و
پندی بود که اروپاییها از دو جنگ جهانی در خانه خود آموخته بودند.
یعنی اینکه جنگهایی، که علیه یک دشمن از نظر نیرو و آمادگی برابر،
برسر سرزمین و موادخام و نفوذ سیاسی صورت میگیرند، بها و هزینه بسیار
بالایی دارند و اساسا ارزش واردشدن به این جنگ را ندارند. اینگونه
جنگها بیشتر از آن هزینه دارند، که سودی با خود بهمراه بیاورند. عراق
و ایران پیش از آغاز جنگ کشورهایی درحال توسعه از جهان سوم به جهان اول
بحساب میآمدند، اما پس از جنگ هردو آنها ازنظر اقتصادی ورشکسته و با
بدهکاری بسیار بالا و از نظر اجتماعی از حالت توازن خارج شده، بودند و
این پارامترها در مورد عراق بمراتب دهشتناک تر از ایران بود.
تجربه اروپا در مورد "جنگهای قرینه" ؛ یعنی جنگهایی که دوطرف از
امکانات برابر نظامی و اقتصادی و سیاسی برخوردار هستند، درمورد جنگ
ایران و عراق کاملا صادق بود. اما اشغال کویت توسط عراق و پس از آن
حمله آمریکا به عراق برای بیرون راندن این کشور از کویت، نماد و نمونه
یک "جنگ ناقرینه" بود، که در آن آمریکا توانست بدون تحمل تلفات زیاد
انسانی، عراق را ظرف مدت دوماه به زانو دربیاورد. از هر زاویهای که
بنگریم، جنگ آمریکا با عراق، کاملا با جنگ ایران و عراق تفاوت داشت،
زیرا این جنگ دوم بخلاف جنگ اول بسیار کوتاه بود و از همان روز آغاز
روشن بود، که این جنگ، جنگ دو نیروی برابر نیست، بلکه جنگی است، که در
آن سربازان عراق تسلیم بی قیدوشرط ماشین جنگی آمریکا شدند.
اینچنین جنگ آمریکا علیه عراق در سال ١٩٩١ بصورت یک نمایش قدرت برتری
فنی- نظامی- صنعتی "همتافت صنعتی- نظامی" آمریکا و غرب از آب درآمد. و
هنگامی که درنظر بگیریم، که لشگریان عراقی برابر آوزههای نظامی شوروی
میجنگیدند، که میتوانست در صورت وقوع جنگ بین دوبلوک شرق و غرب، در
اروپا بوجود بیاید؛ آنگاه متوجه خواهیم شد، که چه انقلابی در صنایع
نظامی آمریکا و همتافت صنعتی – نظامی آن روی داده است؛ انقلابی که
رادیکال تر از آن را نمیتوان تصور کرد. زیر تاثیر جنگ آمریکا علیه
عراق در سال ١٩٩١ و برتری نیروی هوایی آمریکا در این جنگ، ستاد ارتش
چین، این برنامه را، که در صورت رویارویی با آمریکا با نقشه "جنگ
قرینه" ؛ یعنی جنگ دونیروی برابر، به پیش رود را به زیر پرسش برد و به
راهبرد "جنگ ناقرینه" ؛ یعنی جنگ دونیروی نابرابر، که در زمان مائو
تنظیم شده بود، بازگشت.
در ادامه این سلسله مقالهها من به دنبال یافتن انگیزهها و دلایلی
خواهم رفت، که چرایی حمله دوباره آمریکا به عراق را در سال ٢٠٠٣ بررسی
کنم. همچنین بدنبال روشن ساختن این امر خواهم بود، که این جنگ چه
تاثیراتی بر خاورمیانه و سیاست جهانی خواهد گذاشت و در واقع خواهم گفت
که ما وارد دوران "جنگهای زنجیره ای" شده ایم.
پی نوشت ها:
1. Christine
Moss Helms, Iraq. Eastern Flank of the Arab World,
Washington, D.C. 1984
2. Marion Farouk-Sluglett, Iraq since 1958. From Revolution
to Dictatorship, London and New York 1987
3. Udo Steinbach (Hrsg.) , Der Golfkrieg, Ursachen, Verlauf,
Auswirkungen, Hamburg 1988
4. Peter Pawelka/ Hans-Georg Wehling (Hrsg.), Der Vordere
Orient an der Schwelle zum 21. Jahrhundert.
Politik-Wirtschaft-Gesellschaft, Opladen und Wiesbaden 1999
5. Samir al-Khalil, Republic of Fear. The Politics of Modern
Iraq, Berkeley and L.A. 1990
6. Qiao Liang/ Wang Xiansui, Unrestricted Warfare, Peking
1999
(بخش اول)
(بخش دوم)
(بخش سوم)
(بخش چهارم)
(بخش پنجم)
(بخش ششم)
(بخش هفتم)
|
|