آنچه در جنگ ایران و عراق بگونهای
مبهم فهمیده میشد، در جنگ آمریکا علیه عراق در سال ١٩٩١ با شدت و حدت
دراماتیک آشکار شد، و آن این بود، که نیروی زمینی دیگر در برابر نیروی
هوایی برتر بخت ایستادگی و پایداری ندارد. اگر جنگ ایران و عراق یک جنگ
بطورکلی برابر و قرینه بود، جنگ آمریکا علیه عراق در سال ١٩٩١ از آغاز
تا پایان یک جنگ نابرابر و ناقرینه بود و در این جنگ؛ بخلاف جنگ
نابرابر و ناقرینه در ویتنام، که در آن طرف ضعیف برنده بود، در این جنگ
طرف قوی بازی را برد. اینچنین جنگ علیه عراق در سال ١٩٩١ برای آمریکا
نه تنها از نظر روانشناختی، بلکه از نظر نظامی نیز بعنوان جبران جنگ
ویتنام تلقی میشد. اگر تجربه جنگ ویتنام به آمریکا این درس را میداد،
که دیگر وارد ماجراجوییهای نظامی نشود، تجربه جنگ علیه عراق به آمریکا
این درس را میداد، که بیقین ارتش را میتوان بعنوان ابزاری در جهت
تحقق بخشیدن به اهداف سیاسی بکار گرفت، و این در صورتی، که آمریکا
برتری فنی – نظامی داشته باشد، تا بدین ترتیب تلفات انسانی محدودی را
متحمل شود. جنگ علیه عراق در سال ١٩٩١ را برای آمریکا نباید تنها
بعنوان یک نبرد پیروزمندانه درنظرگرفت، بلکه باید به آن بعنوان نقطه
عطفی نگریست، که تجربه تلخ و تحقیرکننده جنگ ویتنام را ازبین میبرد و
یا تلخی آن را بشدت کاهش میدهد. از سال ١٩٩١ تاکنون، بکارگیری زور
نظامی برای آمریکا دوباره بصورت یک گزینه درآمده است و اگر آمریکاییها
در مواردی محتاطانه رفتار میکنند، این امر بدلیل سیاست داخلی آمریکا
بوده و هست، تا اینکه آنها از شکست نظامی بترسند.
جرج بوش پدر با وجود پیروزی در سیاست خارجی در زمینه پایان بخشیدن به
جنگ سرد و رهبری پیروزمندانه جنگ علیه عراق و آنچه که در آنزمان همه
تحلیلگران آن را بعنوان چیرگی نهایی و قطعی بر کابوس ویتنام تفسیر
میکردند، نتوانست بعنوان رییس جمهور دوباره برگزیده شود. و صدام حسین
انتخاب نشدن او را بعنوان پیروزی خود جشن گرفت. شکست جرج بوش پدر را
مفسران اینگونه تفسیر میکردند، که او بیش از حد خود را درگیر
پرسمانهای سیاست خارجی کرده بود، و به مسائل داخلی و اقتصادی آمریکا
اهمیت چندانی نمیداد. بطورکلی شکست بوش پدر در برابر کلینتون بدینگونه
فهمیده میشد، که رییس جمهور آتی نباید تنها با کارت سیاست خارجی و یا
پیروزیهای نظامی بازی کند. در آنزمان و حتی امروز محدودیتها و سدها و
موانع بزرگی در سرراه سیاست خارجی آمریکا قرار داشته و دارد، که
نمیگذارد این کشور بیش ازاین روی گزینه نظامی تاکید کند. این
محدودیتها و سدها و موانع البته از توانایی واکنش و ایستادگی و
پایداری دشمنان و مخالفان آمریکا سرچشمه نمیگیرد، بلکه بیشتر به علاقه
کم مردم آمریکا به پیروزی در سیاست خارجی و پیش از آن به مقاومت مردم
علیه هزینهها و تلفات جنگی مربوط هستند.
بدین ترتیب آمریکا به موقعیت کلاسیک یک قدرت امپراتوری مآبانه دچار شد،
که حدود و دامنه مرزهای امپراتوری نه بوسیله دشمنان قدرتمند، بلکه
بوسیله آمادگی محدود برای فداکاری در میان ملت خود تعیین میشد. در
اینمورد فداکاری که از سوی امپراتوری آمریکا خواسته میشود، البته کمتر
بمعنای سربازگیری از فرزندان ملت آمریکاست، بلکه بیشتر افزایش درصدی
بودجه نظامی در کل بودجه کشور است، که وظایف دیگر دولت را کند میکند و
یا خط میزند. هرآنچه که جرج بوش پدر از "نظم نوین جهانی" در پایان جنگ
سرد درنظرداشت، پس از جنگ علیه عراق در سال ١٩٩١ روشن شد، که این "نظم
نوین جهانی" ، نظمی برابر تعریف آمریکا خواهد بود. در حالیکه در اروپا
و بیش از همه در آلمان، از قدرت عمل سازمان ملل متحد در پرسمانهای
نظامی سخن گفته میشد، اما براستی قدرت عمل واقعی نظامی آمریکا بود، که
در واپسین دهه سده بیستم و فراتر از آن برای بافت تاروپود سیاست قدرت
در سیاست جهانی از اهمیت بسیار زیادی برخوردار است.
تقریبا همزمان با این فراگرد، در درون کابینه آمریکا این عقیده پیدا
شد، که خاورمیانه در این زمان نقشی را برعهده گرفته، که اروپا در نیمه
نخست سده بیستم بازی میکرد و پس از آن آسیای جنوب شرقی؛ یعنی کره و
هندوچین برای سه دهه این نقش را به اجرا درآوردند؛ یعنی اینکه این
منطقه بصورت منطقه حل و فصل و فیصله دادن در مسائل مورد اختلاف و
اختلافهای بازمانده و کهن و کهنه در سیاست جهانی درآمده است، و در این
منطقه این امر تعیین میشود، که نظم دهههای پس آز آن چگونه باید باشد.
تصمیمهایی، که در اروپا در نیمه نخست سده بیستم گرفته شد، و تعیین
موقعیت قدرتهای اروپایی، برای آمریکا نتایج باروری بهمراه داشت.
اینچنین در جنگ جهانی اول، ادعای آلمان برای سرکردگی بر قاره اروپا
شکست خورد و امپراتوریهای چندقومی اتریش و عثمانی و روسیه ازهم
پاشیدند و سرانجام شکست قدرتهای بزرگ استعماری اروپا یعنی انگلستان و
فرانسه آغاز شد. جنگ جهانی دوم، که از نظر آلمانیها بعنوان بازنگری
جنگ جهانی اول آغاز گردید، این روند را در نتیجه ادامه داد و تشدید کرد
و بدان شتاب بخشید؛ اما با یک استثنا؛ یعنی با سرکردگی شوروی در اروپای
شرقی. اما شکست قدرتهای اروپایی در آفریقای سیاه و خاورمیانه و آسیای
جنوب شرقی با شتابی بیمانند به پیش رفت؛ انگلستان بدون ایستادگی بزرگ
مستعمرات خود را ترک کرد و بخشا آن را به آمریکا تحویل داد، در حالیکه
فرانسه در جنگ هندوچین و الجزایر وادار به ترک مستعمرات خود شد.
در این هنگام صعود آمریکا بعنوان قدرت برتر جهانی گریزناپذیر مینمود و
آنان موقعیتهایی را، که انگلستان از دست داده بود، تحویل میگرفتند،
اما آمریکاییها همه جا خود را به این محدود کردند، که فرمانروایی و
سرکردگی را بصورت غیرمستقیم بعهده بگیرند. در جنگ کره، آمریکاییها،
موقعیتی را که در جنگ جهانی دوم بدست آورده بودند، گسترش دادند و بویژه
چین را، که سودای رهبری در آسیای شرقی را داشت، از میدان بدرکردند، در
حالیکه در جنگ ویتنام، که برای آمریکا بیشتر هزینه دربرداشت تا اینکه
به قدرت آنان بیفزاید، یک شکست پرهزینه و جانانه و با خفت و خواری را
متحمل شدند.
علیرغم بمبارانهای گسترده و بکارگیری جنگ افزارهای جدید شیمیایی و
گسیل نیروی زمینی بسیار، آمریکاییها نتوانستند جنگجویان و پیکارگران
ویتنامی را در جنگ پارتیزانی شکست دهند. سرانجام اراده سیاسی آمریکا در
برابر نیروی مصمم و فداکار ویت کنگها درهم شکست. چرخ بالی، که کارکنان
سفارت آمریکا را پیش از ورود تانکهای ویتنامی، از این کشور بدر
میبرد، نماد شکست آمریکا در هندوچین بود. بدین ترتیب اعتمادبنفس بی
حدومرز آمریکاییها برای نخستین بار ضربه میخورد و بحثهای بسیاری، را
که در آمریکا در باره "فراز و فرود قدرتهای بزرگ" دامن میزد. این
بحثها و جدلها، که پل کندی آغازگر آن بود و من در رشته مقالههایی در
آینده بدان خواهم پرداخت، در سطح نظری براین باور است، که هر امپراتوری
و یا قدرت جهانی روزی فرومی پاشد. کابوس جنگ ویتنام به این بحث و
جدلها رنگ تازهای میبخشید و بدون جنگ ویتنام این بحثها تنها به
حوزه نظری و دانشگاهی محدود میشد، اما اینکه این بحثها تا به امروز
با شدت و حدت در آمریکا و غرب در جریان است، نشان از ضربه ژرف جنگ
ویتنام بر پیکره حساس عصبی امپراتوری آمریکا دارد.
مهمترین درسی که آمریکاییها از تجربه ویتنام آموختند، این بود که،
کشمکشهای نظامی باید کوتاه باشند و در هیچ صورتی این کشمکشها نباید
چندین سال بدرازا بکشند. دوم اینکه آنها نباید تنها با دشمنی بجنگند،
که بر او برتری نظامی دارند، بلکه میبایستی این برتری نظامی را به
اجرا دربیاورند. سوم اینکه بنظر آنها نه تنها در این جنگ میبایستی
اهداف روشن سیاسی داشت، بلکه این اهداف روشن سیاسی نمیبایستی در طول
جنگ تغییر و یا گسترش یابند. و در پایان این امر از اهمیت بسیاری
برخوردار است، که سیاستمداران و نظامیان میبایستی کنترل رسانههای
همگانی را در زمان جنگ دردست داشته باشند، زیرا تنها در اینصورت میشد
مطمئن بود، که دشمن ضعف نظامی خود را بوسیله نمایش قربانیها و تلفات
خود جبران نکند و از آن قربانیها و تلفات بنظر آمریکاییها استفاده
ابزاری نکند، و در اینصورت به اراده سیاسی آمریکا با دورزدن نیروی
نظامی این کشور ضربه نزند. اخبار و تصاویری که از ویتنام در سراسر جهان
منتشر شدند، اراده سیاسی آمریکا را بگونهای دیرپا و ماندگار و دامنه
دار تضعیف کردند، در جایی که ویت کنگها از نظر نظامی توان تضعیف اراده
آمریکا را نداشتند. آمریکاییها در جنگ ویتنام؛ مانند همیشه ادعا
میکردند، که از آزادی و دادگری در سراسر جهان دفاع میکنند و نماینده
نیکی و خیر در روی زمین هستند. شکست نظامی آمریکا در ویتنام به شک به
خود در روان سیاسی – اخلاقی آمریکا انجامید. ناگهان چنین بنظر میرسید،
که خود آمریکاییها جزئی از این بازی سیاست قدرت هستند، که آنها آن را
تنها نزد اروپاییان دیده بودند و آن را رد کرده و علیه آن جنگیده
بودند. برای برخی از آمریکاییها این احساس اسفناکتر از خود شکست
نظامی در جنگ ویتنام بود.
مبانی رسالتی، که سیاست خارجی آمریکا را فرموله میکند، اینست که در
سراسر جهان داد و دهش و دمکراسی را نمایندگی میکنند و میخواهند داد و
دهش و دمکراسی را در سراسر جهان جابیندازند. این رسالت، در جنگ آمریکا
علیه عراق در سال ١٩٩١ بعنوان سرچشمه زاینده اعتماد بنفس آمریکا دوباره
زنده شد. بنظر آمریکاییها آنان در این جنگ به دفاع از حرمت حقوق بین
المللی پرداختند و علیه دسیسههای بیشرمانه یک دیکتاتور خشن و سرکوبگر
نبرد کردند و بالاتر از همه اینها اینکه، آنها زیر پرچم سازمان ملل
متحد پیکار میکردند. پیروزی آمریکا بر عراق، که با قرارداد آتش بس در
٢٨ فوریه ١٩٩١ نهادینه شد، برای آمریکا بمثابه بازگشت به درک آمریکایی
از تاریخ پیروزیها و چیرگیهایش بود، که آمریکا پیش از جنگ ویتنام
برای خود بعنوان قانونمندی عادی قدرت خود تلقی میکرد. این احساس
بازگشت به وضعیت طبیعی و عادی در سیاست آمریکا در سده بیستم بود، که
بسیاری آن را نادیده میگرفتند؛ یعنی اینکه با جنگ آمریکا علیه عراق در
سال ١٩٩١ سرفصل تازهای در سیاست جهانی گشوده میشد. یعنی این سرفصل و
این صورتبندی قدرت، که در آن تنها یک مرکز وجود دارد، و این مرکز قدرت
از ماشین نظامی و جنگی برخوردار است، که با آن مثلا میتواند، برای
آزادی کویت ماشین جنگی عراق را درهم شکند. آمریکاییها با این جنگ ثابت
کردند، که هرجا و هرگاه میتوانند اراده خود را به کرسی بنشانند.
اینچنین قدرتی را جهان تاکنون به خود ندیده است.
ادامه دارد
پی نوشت ها:
1. Marc Ferro, Der Grosse Krieg 1914-1918, Frankfurt/M 1988.
2. John Keegan, Der Erste Weltkrieg. Eine europäische Tragödie,
Reinbek 2000.
3. Dilip Hiro, Desert Shild to Desert Storm, London 1992.
4. Henner Fürtig, Der irakisch-iranische Krieg 1980-1988. Ursachen-
Verlauf- Folgen, Berlin 1992.
5. Niall Feguson, Der falsche Krieg. Der Erste Weltkrieg und das 20.
Jahrhundert, Stuttgart 1999.
(بخش اول)
(بخش دوم)
(بخش سوم)
(بخش چهارم)
(بخش پنجم)
(بخش ششم)
(بخش هفتم)
|