مقاله های فلسفه سیاسی   |  مقاله های سیاسی   |  مقاله های ادبی   |  یادداشتها
شکوه محمودزاده (زاده سال ۱۳۴۲ تهران) دارای مدرک فوق لیسانس علوم سیاسی از دانشگاه FU برلین و کارشناس ارشد فلسفه سیاسی و روابط بین‌الملل است.
ایمیل تماس: schokouhm@yahoo.de

  ....

رساله دکترای  جواد کاراندیش
 عنوان:
State and Tribes in Persia 1925-1919
  ....
دوران جنگ‌های زنجیره‌ای (بخش سوم)

شیطان شر می‌اندیشد و خیر می‌آفریند
۱۲ اسفند ۱۳۸۳ - ۲ مارس ۲۰۰۵
....

»  پيشگفتار
»  برهان قاطع آمریکا برای لشکرکشی و کشورگشایی  
»  ضرورت‌های پیش رو و آزادی عمل آمریکا  
 
پيشگفتار
آدام اسمیت در کتاب خود، "ثروت ملل" در کنار مسائل بیشمار اقتصادی به بسیاری از مسائل سیاسی و نظامی و فرهنگی و اجتماعی نیز می‌پردازد. یکی از مهم‌ترین مسائل سیاسی – نظامی، که او بدان می‌پردازد، پرسمان رابطه جنگ و تمدن است. او در همان فصل اول کتاب می‌گوید: "در جهان باستان ملت‌های متمدن در برابر اقوام بربر و وحشی از نظر نظامی ناتوان بودند، ولی در دوران جدید ملت‌های وحشی و بربر در برابر ملت‌های متمدن از نظر نظامی ناتوان هستند و تفاوت ظریف این دو دوره در اختراع و موجودیت توپ است".
این گفته آدام اسمیت اراده سیاسی – نظامی تمدن غربی و ادعای انحصار تمدن را از سوی این تمدن، بیش از هر گفته دیگری در دوران جدید مشخص می‌کند. اینکه در جهان باستان کشاکش‌ها و جنگ‌های بسیاری، چه میان ملت‌های متمدن و چه میان این ملت‌ها با اقوام چادرنشین و شبانکاره روی داده است، را کارشناسان جنگ بعنوان گسترش تمدن در سطح جهان تعریف و معرفی کرده اند. یعنی اینکه ارتباط میان انسان‌ها و ملت‌ها، که در بیشتر موارد از راه بازرگانی بوده، در جنگ‌ها و لشکرکشی‌ها و فتوحات شدت و حدت بیشتری می‌یافته و عناصر تمدنی، از یک تمدن به تمدن دیگر منتقل می‌شده است. ازاینروهم کارشناسان جنگ و هم کارشناسان دانش سیاست، یکی از مهم‌ترین راه‌های گسترش عناصر تمدنی را جنگ دانسته اند. افزون براین، این کارشناسان و نظریه پردازان براین باورند، که جنگ به رشد دانش و فن در سراسر تاریخ بسیار یاری رسانیده است و نیروهای تولیدی، که در زمان‌های صلح بسیار آهسته و بطئی رشد می‌کند، در دوران‌های جنگی بسیار سریع و تند گسترش می‌یابند.
با اختراع توپ در سده ١٤ میلادی یک جهش اساسی در امر لشکرکشی نظامی صورت گرفت، که تاثیر خود را تا به امروز در زندگی همه مردم جهان برجای گذارده است. اینکه تمدن غربی با بکارگیری توپ به سراسر جهان لشکر کشید و دست به کشورگشایی و جهان گشایی زد، را آدام اسمیت بعنوان چیرگی تمدن بر بربریت اعلام می‌کند. در اینجا باید گفت، که یک روی سکه تمدن غربی همانا نظامی گری آن و خواست و اراده چیرگی بر دیگر تمدن‌هاست. چینی‌ها قطب‌نما و باروت را اختراع کردند، اما آن را نه برای اهداف نظامی، که در جشن‌ها بکار می‌گرفتند. اما هنگامی که قطب‌نما و باروت بدست غربی‌ها افتاد، آنها بسوی کشف و فتح چهارگوشه جهان براه افتادند؛ از قطب‌نما برای جهت یابی و کشف جهان یاری گرفتند و از باروت در جهت تسلط و چیرگی بر دیگر تمدن‌ها؛ تمدن‌هایی که یا اساسا نظامی نبودند و یا به فنون جدید نظامی آشنایی نداشتند. بدین ترتیب دوران جدید بعنوان دوران سرکردگی تمدن غربی بر دیگر تمدن‌ها مهر خورد.
از زمان جنگ جهانی اول، که آمریکایی‌ها وارد سیاست جهانی شدند، این پیشرفت در زمینه نظامی و نظامی گری یکی از ویژگی‌های مهم این کشور بوده است. آمریکایی‌ها با بربر و غیرمتمدن خواندن ملت‌هایی، که با آنان می‌جنگند، نظامی گری خود را توجیه کرده و براستی بر اساس گفته آدام اسمیت عمل می‌کنند که : "در دوران جدید ملت‌های وحشی و بربر را یارای ایستادگی در برابر ملت‌های متمدن نیست". اروپای قدیمی اینک بمانند یونان باستان مرکز فرهنگ است، زیرا که اروپاییان نظامی گری خویش را در سده‌های پیشین بکار گرفتند و پیامدهای زیانبار این نظامی گری را در دو جنگ جهانی در خانه خود دیدند و از آن درس آموختند. اما بنیان تمدن آمریکایی بمانند تمدن روم باستان بر بنیان نظامی گری استوار است و جنگ یکی از بردارهای (مولفه‌های) اساسی آن را تشکیل می‌دهد.
از ١١ سپتامبر بدینسو، اما ما وارد دوران از نظر کیفی کاملا متفاوتی شده ایم، زیرا جرج دبلیو بوش با اعلام "جنگ علیه تروریسم" هفته‌ای نیست که کشوری را تهدید نکند و این سیاست "جنگ علیه تروریسم" چونان فرمولی درآمده است، که گویی آمریکا با آن گوهره راهگشای خود را در جهان یافته است. البته کوتاه زمانی پس از فرمول "جنگ علیه تروریسم" فرمول "جنگ علیه گسترش سلاح‌های کشتار جمعی" نیز افزوده شده است و موضوع تازه‌ای در تهدید کشورهای جهان بوسیله آمریکا پیدا شده است. نکته سومی هم وجود دارد و آن هم فرمول "گسترش دمکراسی در سراسر جهان" ، بویژه در منطقه خاورمیانه است، و بدین ترتیب آمریکا خود را بصورت قدرت خیرخواهی معرفی می‌کند، که می‌خواهد دمکراسی خود را به سرتاسر جهان صادر کند.
برتری فنی- نظامی آمریکا اما تنها می‌تواند از هوا و بوسیله نیروی هوایی این کشور تضمین شود، اما روی زمین، آمریکا باید راه‌های دیگری را بکار ببندد، اگر می‌خواهد بر کشوری چیره شود و در اینجاست که نقش مردم بومی، که کشورشان مورد اشغال نظامی قرار گرفته، بسیار تعیین کننده است. ازاینرو حتی اگر گفته آدام اسمیت را بپذیریم، باید بگوییم که هردوطرف جنگ روی یکدیگر تاثیر خواهند گذاشت. نه تنها می‌توان با توپ و تانک حکومت کرد و نه اساسا از تکنولوژی بالاتر برخوردار بودن بمعنای تمدن بیشتر است. در اینجا آدام اسمیت یک نکته را فراموش می‌کند و آن اینکه در جهان باستان، هنگامی که ملت‌های متمدن از اقوام وحشی و بربر شکست می‌خوردند، در زمان صلح تازه به متمدن کردن ملت وحشی و مهاجم می‌پرداختند و تاثیرات تمدنی خود را به او منتقل می‌کردند و امروز هم با وجود تفاوت کیفی بدست آمده در اثر اختراع توپ، هنگامی که ملتی از نظر نظامی بر ملت دیگر چیره می‌شود، تازه از دستاوردهای تمدنی ملت مغلوب بهره می‌گیرد و براستی دوباره "متمدن" می‌گردد. ازاینرو تفاوت کیفی در میان ویژگی جنگ‌های دوران باستان و امروز و تاثیرگذاری آن بر تمدن بشری وجود ندارد.

برهان قاطع آمریکا برای لشکرکشی و کشورگشایی
در باره انگیزه‌ها و دلایل راستینی، که جرج دبلیو بوش را برآن داشت، که از میانه سال ٢٠٠٢ سیاست خشن‌تری را نسبت به عراق درپیش بگیرد، بسیار حدس و گمان زده شده است. "جنگ علیه تروریسم" ، که بوش آن را بلافاصله پس از حملات تروریستی ١١ سپتامبر ٢٠٠١ اعلام کرده بود، نخست در سیاست آمریکا در رابطه با عراق نقش کوچکی بازی می‌کرد. اگرچه در آمریکا به عراق بصورت یکی از پایگاه‌های تروریستی نگریسته می‌شد، اما پس از اینکه مشخص شد، که نامه‌های دارای سم سیاه زخم (آنتراکس)؛ که برای مدت دو هفته در آمریکا ترس و وحشت ایجاد کرده بود، نه از عراق، بلکه برابر ادعاهای آمریکا از باصطلاح دولت‌های شکست خورده یا از هم پاشیده مانند افغانستان و سومالی و سودان می‌آید، توجه افکار عمومی آمریکا به این کشورها جلب شد. عراق برای مدت زمانی طولانی از صحنه اول خبری رسانه‌های آمریکا حذف شد. البته "جنگ علیه تروریسم" ، که بگونه‌ای دراماتیک در آمریکا مطرح می‌شد و می‌شود، این را بیان می‌کرد، که جنگ علیه رژیم طالبان در افغانستان تنها آغاز یک نظم نظامی جامع و کامل و کلی در خاورمیانه است. و اینکه عراق بعنوان نخستین هدف آمریکایی‌ها و ماشین جنگی آنان دربیاید، امری است که مانند روز روشن است.
جرج بوش برای نخستین بار در سخنرانی خود در کنگره آمریکا در ٢٩ ژانویه ٢٠٠٢ فرمول "محور شرارت" را بیان کرد. او پس از بیان کوتاه پیروزی‌های نظامی آمریکا در افغانستان و درهم شکستن ساختارهای القاعده در این کشور، هدف دوم آمریکا را در "جنگ علیه تروریسم" جنگ علیه رژیم‌هایی نامید، که از تروریسم پشتیبانی می‌کنند و بدنبال تولید سلاح‌های کشتار جمعی هستند، که آمریکا و متحدانش را تهدید می‌کند. جرج بوش در این سخنرانی بسیار واضح و روشن از کشورهای کره شمالی و عراق و ایران نام برد. بنظر او نه تنها زرادخانه نظامی تهدیدگر این سه کشور خطری بزرگ برای آمریکا محسوب می‌شوند، بلکه این خطر که این کشورها می‌توانند این سلاح‌های کشتار جمعی را در اختیار تروریست‌ها قرار دهند.
بدین ترتیب سناریوی رابطه میان سلاح‌های کشتار جمعی و موشک‌های حامل آن، که در دوران جنگ سرد بعنوان خطر اصلی نگریسته می‌شد، اینک به سناریوی رابطه میان سلاح‌های کشتار جمعی و عملیات انتحاری تبدیل شد. آنجا که راهبرد نظامی آمریکا در زمان جنگ سرد بر ترسانیدن شوروی و مذاکرات مربوط به کاهش تسلیحات با شوروی بود، اینک آمریکا بگفته خود نمی‌توانست راهبرد ترسانیدن را علیه تروریست‌ها بکار ببندد، زیرا آشکار بود که تروریست‌ها از مرگ هراسی ندارند.
ازاینرو وضعیت موجود بگونه‌ای دراماتیک دیگرگون شده بود و این شرایط جدید بنظر آمریکایی‌ها الگوی تازه‌ی امنیتی را می‌طلبید. کوتاه بگویم: بنظر آمریکایی‌ها دیگر امنیت نسبی، که در میان دولت‌ها برقرار بود، بکار نمی‌آمد، بلکه می‌بایستی یک طرح جدید و یک مفهوم جدید از امنیت بجای آن بنشیند. راهبرد ترسانیدن و کنترل تسلیحاتی میان دولت‌ها و کشورها کارکردهای درستی داشت، زیرا در میان آنها شرایط دوسویگی و رابطه متقابل حکمفرما بود؛ زیرا آنچه که یک کشور می‌توانست در حق کشور دیگر انجام دهد، در مورد خودش نیز قابل اجرا بود. دولت‌ها و کشورها بدلیل آسب پذیری خود قابل اعتماد و اطمینان بودند؛ که همواره آنان را بسوی ترازکردن هزینه و سود با یکدیگر وامی داشت؛ و این آسیب پذیری با تمامیت ارضی و هستی کشوری و دولتی رابطه تنگاتنگ دارد. بدین ترتیب بود که موقعیت پات اتمی میان دوابرقدرت آمریکا و شوروی در زمان جنگ سرد کارکرد خود را داشت و بشریت این بخت را داشت که با یک جنگ اتمی روبرو نشود. در چنین وضعیت پاتی، دوطرف جنگ سرد بیکدیگر اعتماد و اطمینان زیادی نشان می‌دادند، زیرا برایشان آسیب پذیری خود و طرف دیگر روزبروز روشن‌تر می‌گشت.
برخلاف نظم نسبی میان دولت‌ها و کشورها، این نظم نسبی در شبکه‌های تروریستی وجود ندارد، زیرا آنها هیچ میهنی ندارند. آنها بی‌وطن هستند و ازاینرو و از این زاویه آنها در شکل متعارف خود آسیب پذیر نیستند. بنابراین ابزارهای ترسانیدن در مورد آنان کارایی ندارد. سرباز انتحاریی، که آماده فداکردن جان خویش است و جان خود را بصورت یک راهبرد مقاومت ناپذیر و شکست ناپذیر بکار می‌گیرد، به یک نماد برای بی‌ارزشی الگوی ترسانیدن و شکست طرح امنیت نسبی تبدیل شده است و من آن را در مقاله خود "جستارهایی نظری در باره ١١ سپتامبر" در سال ٢٠٠٢ بتفصیل توضیح داده‌ام. ازاینرو بنظر آمریکایی‌ها پاسخ این وضعیت تازه راهبرد امنیتی "جنگ پیشگیرانه تهاجمی" می‌باشد، که بوسیله آن تروریست‌ها یا مظنونین تروریستی کشته می‌شوند و ساختارهای سازماندهی آنان درهم شکسته می‌شوند و می‌بایستی دولت‌ها و کشورهایی، که امکان دارد، سلاح‌های کشتار جمعی را در اختیار تروریست‌ها قرار دهند، خلع سلاح شوند.
در درآمد راهبرد امنیت ملی جدید آمریکا، که کاخ سفید آن را تنظیم کرده و در ٢٠ سپتامبر ٢٠٠٢ منتشر کرد، آمده است: "بزرگترین خطر برای ملت ما در ارتباط میان رادیکالیسم و تکنولوژی نهفته است. دشمنان ما آشکارا اعلام کرده‌اند، که می‌خواهند به سلاح‌های کشتار جمعی دست بیابند، و مدارک و شواهدی وجود دارد، که آنها مصممانه این هدف را دنبال می‌کنند. ایالات متحده اجازه نمی‌دهد، که چنین تلاش‌هایی به پیروزی برسند. ... این امر نتیجه عقل سلیم و (حق) دفاع از خود است، که ایالات متحده علیه این تهدیدها پیش رود و دست بکارشود، پیش از آنکه این تهدیدها توان عملی شدن داشته باشند. ما نمی‌توانیم از ایالات متحده و دوستانمان دفاع کنیم، اگر بهترین آرزوها را داشته باشیم. ازاینرو ما باید آماده باشیم، که نقشه‌های دشمنانمان را نقش برآب کنیم، بدین ترتیب که ما بهترین منابع اطلاعاتی را بکار بندیم و با دقت و حوصله به پیش رویم. تاریخ در مورد کسانی سخت داوری خواهد کرد، که پیدایش این خطر را دیدند، اما علیه آن کاری انجام ندادند. در جهان جدیدی که ما در آن زندگی می‌کنیم، تنها راه رسیدن به صلح و امنیت، راه عمل کردن است."
بدین ترتیب بگونه‌ای روشن آشکار می‌گشت، که آمریکایی‌ها هرجا که خطری و یا تهدیدی علیه امنیت خود احساس کنند و حدس بزنند، با قاطعیت و خشونت علیه آن خطر و تهدید دست بکار خواهند شد. و عراق نخستین هدف و نخستین قربانی این سیاست جنگ پیشگیرانه و یا بهتر بگوییم جنگ تهاجمی برای "دفاع از خود" آمریکا شد.
در اینجا من لازم می‌بینم برای روشن‌تر شدن موضوع بحث و عنوان این بخش از نوشته‌ام، حکایتی را تعریف کنم. یکی از استادان نظامیه نیشابور هرزمان که به سر کلاس درس می‌رفت بطور مفصل و مبسوط علیه اسماعیلیه داد سخن می‌داد و استدلال می‌کرد. شبی یکی از فداییان اسماعیلی با خنجری به سراغ او آمد و او را تهدید به مرگ کرد. در فردای آن روز استاد مانند همیشه سر کلاس حاضر شد، اما اینبار به تعریف و تمجید از اسماعیلیه پرداخت. شاگردان که همه شگفت زده شده بودند، دلیل این تغییر موضع استاد را پرسیدند و او در پاسخ گفت دیشب برای من برهان آوردند و برهانشان قاطع بود.
اینچنین آمریکایی‌ها برای دیگران برهان می‌آورند و استدلال می‌کنند، اما قاطعیت برهان آنان بمانند قاطعیت برهان اسماعیلیان در زورشان نهفته است.

ضرورت‌های پیش رو و آزادی عمل آمریکا
در اینجا این پرسش اساسی مطرح می‌شود، که آمریکایی‌ها چه نشانه‌ها و یا مدارکی در باره ارتباط میان عراق و شکل‌های جدید تروریسم در دست داشتند؟ البته صدام حسین جزو آن رهبرانی بود، که پس از حملات تروریستی ١١ سپتامبر، این حملات را نه محکوم کرده بود و نه با آمریکا احساس همدردی نشان می‌داد، اما این امر نمی‌تواند بسادگی بعنوان نشانه رابطه میان عراق و القاعده تلقی شود. حتی در سخنرانی بوش در ٢٩ ژانویه ٢٠٠٢ در باره "محور شرارت" ، هیچ سند و مدرکی در این باره ارایه نمی‌شود، بلکه حدس و گمان‌هایی از سوی بوش و اشاره به رویدادهای پیشین در این مورد زده می‌شود. بوش در این سخنرانی بسیار کوتاه در باره عراق سخن می‌گوید: "عراق به دشمنی آشکار خود علیه آمریکا ادامه می‌دهد و از تروریسم پشتیبانی می‌کند. رژیم عراق از ده سال پیش بدینسو، پنهانی به تولید سلاح‌های کشتار جمعی می‌پردازد. این یک رژیمی است، که بمب شیمیایی را علیه ملت خود بکار گرفته است – جسد مادران را برروی کودکان مرده قرار داده است. این یک رژیمی است، که (نخست) به بازرسان بین المللی اجازه بازدید داده و سپس آنها را بیرون انداخته است. این یک رژیمی است، که چیزی را از جهان متمدن پنهان می‌کند." دلایل آمریکا برای تهدید عراق و در پایان حمله به این کشور، همواره از سوی جامعه جهانی مورد شک و تردید واقع شده‌اند. اگر براستی مساله سلاح‌های کشتار جمعی در میان بود، آنگاهآمریکایی‌ها می‌بایست علیه یک سری از رژیم‌های دوست هم پیمان خود نیز دست بکار شود، بدین ترتیب که یا بوسیله بازرسان سازمان ملل، این کشورها را وادار به خلع سلاح کند و یا در شکل "خلع سلاح گرم" ، این جنگ افزارها را با حملات خود نابود سازند. در اینجا منظور من کره شمالی نیست، که البته برنامه اتمی‌اش بسیار پیشرفته است، بلکه منظور من پاکستان است، که سلاح‌های اتمی قابل بکارگیری دارد و ساختارهای نهادین سیاسی این کشور بسیار شکننده هستند و یک درجه بالایی از افراطی گری مذهبی و یک نیروی بالقوه قابل ملاحظه پشتیبانی از گروه‌های تروریستی در آن کشور وجود دارد. اما پس از جنگ و اشغال عراق ثابت شد، که این کشور هیچگونه تلاشی برای دستیابی به بمب اتمی نداشته است. در اینجا تنها سلاح‌های کشتار جمعی شیمیایی و بیولوژیک باقی می‌ماندند، که عراق در دهه هشتاد و نود تهیه کرده بود و آنها زیر نظر بازرسان سازمان ملل نابود شده بودند. یکی از دلایلی که برای جنگ آمریکا علیه عراق در مارس ٢٠٠٣ عنوان و مرتبا تکرار می‌شد، وجود سلاح‌های کشتار جمعی شیمیایی و بیولوژیک در عراق بود، و باید در اینجا گفت، که زرادخانه شیمیایی و بیولوژیکی عراق مربوط به دورانی می‌شد، که کشورهای غربی عراق را تا بن دندان مسلح می‌کردند، تا علیه ایران بجنگد و ایستادگی کند. اینکه صدام حسین از هیچ جنایتی ابا و اکراه نداشت، کاملا روشن بود، و او حتی بمب شیمیایی علیه ایران و کردهای عراق را بکار برد؛ اما همه اینها باعث نگشتند، که کشورهای غربی در دهه هشتاد بازهم به عراق کمک نظامی بدهند، بلکه برعکس؛ بدلیل برتری نیروی ایستادگی نظامی ایران، که از سال ١٩٨٦ در جنگ زمینی خود را نشان می‌داد، پشتیبانی نظامی آمریکا از عراق، بویژه در زمینه پشتیبانی ماهواره‌ای بشدت گسترش یافت. بنابراین سخنان بوش در سال ٢٠٠٢ ، مبنی بر حمله شیمیایی رژیم صدام حسین به کردها در شهر حلبچه کمترین اعتماد و اطمینان را در مردم جهان برمی‌انگیخت، که عراق را بعنوان تهدیدی جدی برای امنیت آمریکا قلمداد می‌کرد. پای نیروی متقاعدکنندگی این ادعا آنجایی می‌لنگید، که چندین تن از سیاستمداران کابینه بوش؛ از جمله دونالد رامسفلد، در کابینه ریگان در دهه هشتاد مشغول بکار بودند و آنها در آن زمان هیچ مشکلی با بکارگیری سلاح شیمیایی عراق علیه ایران و یا کردها نداشتند. سیاست یک بام و دوهوای آمریکا علیه دولت‌ها و کشورهایی که هم پیمان با این کشور نیستند و آمریکا بر ادعاهای اخلاقی و سیاسی خود علیه این کشورها تاکید می‌ورزد، که پیش ازاین دوست و هم پیمان آمریکا بوده اند، در همه دوران‌های کابینه‌های آمریکا بچشم می‌خورد و این سیاست، که از نظر اصولی بر تحلیل‌های درست استوار است، هنگامی که به سیاست جنگی تبدیل می‌شود، ریاکاری آمریکایی‌ها را در استدلال و برهان آوری بیش از پیش آشکار می‌کند. یکی از استدلال‌های مرکزی برای حمله آمریکا به عراق؛ که می‌تواند علیه هر دولت و کشور بگونه دلبخواه انجام بگیرد، ادعای سرزنش آمیز پشتیبانی عراق از تروریس و همچنین این ادعا بود، که عراق می‌تواند سلاح‌های کشتار جمعی را در اختیار تروریست‌ها بگذارد و بدین ترتیب تهدیدی جدی برای امنیت آمریکا بحساب می‌آید. با این استدلال معلوم نبوده و هنوز هم نیست، که آیا هدف آمریکا نابودسازی سلاح‌های کشتار جمعی عراق بود، و یا اینکه آنها از همان آغاز بدنبال تغییر رژیم در عراق بودند. اگر ما مفهوم "دولت‌های یاغی" ؛ که هم از سوی سیاستمداران آمریکایی و هم از سوی تحلیلگران و روزنامه نگاران این کشور بکار می‌رود را در نظر آوریم، آنگاه این پرسش در ذهن ما نقش می‌بندد، که آیا باید به خلع سلاح "یاغی" بسنده کرد و یا اینکه با توجه به امکان "یاغی" برای دست یافتن دوباره به این جنگ افزارها می‌بایست "یاغی" را بطورکلی از میان برداشت تا شر او از سر آمریکا کم شود. در اینصورت این سیاست بگونه جبری به جنگ روی می‌آورد، زیرا آشکار بود که صدام حسین بدون مقاومت تسلیم نمی‌شود و نمی‌گذارد که آمریکایی‌ها بدون جنگ به هدف تغییر رژیم در عراق دست بیابند.
"دولت‌های یاغی" مفهومی است، که آمریکا در مورد رژیم‌هایی بکار می‌برد، که می‌خواهند با پشتیبانی از تروریسم بین المللی، نفوذ بیشتری در سیاست جهانی بدست آورند، که با اهمیت سیاسی و توان نظامی و امکانات اقتصادی این کشورها خوانایی ندارد. بنظر آمریکایی‌ها این "دولت‌های یاغی" ، بگونه‌ای هدفمند بوسیله گروه‌های تروریستی خشونت و قهر را بکار گرفته، بدون اینکه دولت خود را مسئول اینگونه اعمال تروریستی بدانند، و بدینگونه این دولت‌ها از شرایط زیر ضربه بودن تمامیت ارضی خویش می‌گریزند، زیرا بگونه مستقیم بعنوان دولت خشونت را بکار نمی‌گیرند، بلکه بگونه غیرمستقیم از طریق گروه‌های تروریستی وارد عمل می‌شوند. بنظر آمریکایی‌ها این "دولت‌های یاغی" در روز روشن بعنوان اعضای ارزشمند یک جامعه متمدن و بافرهنگ در جامعه جهانی حضور می‌یابند، در حالیکه در شب رهبری باندهای راهزن و قاتل را برعهده می‌گیرند، که برای آنها همه امتیازهای بکارگیری خشونت و قهر را بهمراه می‌آورد. آمریکایی‌ها چنین استدلال می‌کرده و می‌کنند، که شکی دراین نیست، که عراق و سوریه و لیبی و ایران در طی دودهه گذشته یک چنین سیاستی را درپیش گرفته اند. این رژیم‌ها یا مانند ایران با ابزارهای پنهانی بدنبال صدور انقلاب هستند، و یا مانند سوریه و عراق تا سرحد رسیدن به جنگ، در راه از بین بردن وضع موجود در جهان می‌کوشند. همچنین این دولت‌ها با یاری گروه‌های تروریستی، اپوزیسیون خود را در تبعید نیز از میان برمی دارند.
اینکه رژیم عراق دستکم از زمان صدام حسین چنین سیاستی را درپیش گرفت، آشکار بود و هیچگونه امر تازه‌ای در آن نبود، که تازه پس از ١١ سپتامبر آشکار شده باشد. البته ادعاهای آمریکا درباره پشتیبانی عراق از گروه‌های تروریستی، در مورد شبکه‌های تروریستی، که از میانه دهه نود بیش از پیش به خشونت و قهر علیه آمریکا دست زدند و اوج آن حملات تروریستی ١١ سپتامبر بود، درست نبود. عراق از سازمان‌های تروریستی مانند ابونیدال پشتیبانی می‌کرد، که از نظر لجستیکی و ایدیولوژیک بمثابه دست راست سازمان امنیت عراق عمل می‌کرد. این گروه‌های تروریستی از سازمان امنیت عراق پول و مدارک جعلی و اسلحه و حتی در مواردی دستور ترور افراد ویژه‌ای را دریافت می‌کردند و چونان بازوی سازمان امنیت عمل می‌کردند. این گروه‌های تروریستی مخالفین رژیم صدام حسین را در خارج از عراق می‌کشتند و یا عملیاتی را انجام می‌دادند، که منافع رژیم را تامین و تضمین می‌کرد.
در اینجا باید گفت که ترورهای دهه هفتاد و هشتاد بدون پشتیبانی لجستیکی برخی از دولت‌ها بوجود نمی‌آمد و تداوم هم نمی‌یافت. اما اینگونه از تروریسم و تهدیدهای برای دولت‌های غربی قابل کنترل بود و صرفنظر از انفجار هواپیمای پان آمریکن در دسامبر ١٩٨٨ ، اینگونه تروریسم به قانون و قاعده‌هایی پایبند بود و حدومرز خود را نگاه می‌داشت. از همه اینها مهم‌تر این بود، که این تروریسم از بکارگیری سلاح‌های کشتار جمعی خودداری می‌کرد، بگونه‌ای که تا میانه دهه نود تحلیلگران براین باور بودند، که مواد منفجره و سلاح‌های تیراندازی تنها سلاح‌های تروریست‌ها هستند و اینگونه عملیات تروریستی از سوی دولت‌های غربی بعنوان موقعیتی قابل کنترل نگریسته می‌شد و تنها هنگامی که، مانند انفجار هواپیمای مسافربری پان آمریکن برفراز لاکربی اسکاتلند، این تروریسم از حد خود فراتر می‌رفت، دولت لیبی بعنوان یک دولت یاغی پشتیبان این عملیات تروریستی، مورد حمله آمریکا در زمان ریگان قرار گرفت، تا بدینوسیله به این دولت‌های یاغی حدومرز خود را یادآوری کنند. در غیر اینصورت دولت‌های غربی با تروریسم کج دار و مریز رفتار می‌کردند.
اما این امر در مورد شبکه تروریستی القاعده کاملا بگونه دیگری ست و این شبکه اساسا قابل کنترل نیست؛ نخست برای اینکه این شبکه خود را از افسار سازمان‌های امنیتی و اطلاعاتی دولتی آزاد کرده و بگونه افسار گسیخته عمل می‌کند و، دوم آنکه لجستیک این شبکه نیز از سوی هیچ دولتی قابل کنترل نیست و این شبکه بگونه‌ای مستقل و خودمختار عمل می‌کند. این شکل جدید تروریسم بین المللی بر مبنای جریان‌های جهانی شدن کالا و خدمات و نیروی کار و اطلاعات بوجود آمده است، که من در مقاله خود "جستارهایی نظری در باره جهان پس از ١١ سپتامبر" در سال ٢٠٠٢ نوشتم و بتفصیل توضیح دادم. شبکه تروریستی القاعده از سوی سازمان‌های "خیریه" و با کمک مالی افراد ثروتمند کشورهای عربی مورد پشتیبانی قرار می‌گیرد و این شبکه پا جای پای سازمان‌های اطلاعاتی و امنیتی دولتی با بنیان‌های لجستیکی خود گذارده است. پیامد این امر اینست، که حملات تروریستی بصورت دلیل و برهانی برای کمک مالی بیشتر درمی آید. سازمان تروریستی القاعده بدلیل خودمختاربودن خویش از دولت‌ها، کنترل ناپذیر است و بگونه قطعی می‌توان گفت، که اگر این سازمان وابسته به یک سازمان اطلاعاتی دولتی بود، حملات تروریستی ١١ سپتامبر صورت نمی‌گرفتند. اگرچه دولتمردان آمریکایی انگشت اتهام خود را بسوی عراق نشانه رفتند، اما یقینا آنها تفاوت شکل‌های پیشین و کنونی تروریسم را بخوبی می‌دانند و این را نیز می‌دانند، که برای مبارزه بی واسطه و درهم شکستن القاعده باید بیش از هرچیز به سراغ عربستان سعودی بروند و نه عراق.
پیش از هرچیز این ثروتمندان عربستان سعودی و دیگر شیخ نشین‌های خلیج فارس هستند، که درآمدهای سرشار خود را از راه فروش نفت از راه‌های گوناگون در اختیار القاعده قرار داده و می‌دهند، تا بدین ترتیب بی اهمیتی فرهنگی و سیاسی خود را جبران کرده و بوسیله سازمان القاعده علیه غرب بطورکلی و آمریکا بطور مشخص بجنگند. اگر از زاویه امروز به گذشته بنگریم، می‌بینیم، که این نه نقشه‌های صدام حسین برای سرکردگی در منطقه خلیج فارس و خاورمیانه بود، که مشکل تروریسم را برای غرب بوجود آورد، بلکه این نارضایتی طبقه متوسط و بالای رژیم‌های حاشیه خلیج فارس است، که دیگر سرکردگی پیشرونده سیاسی و فرهنگی آمریکا در این منطقه را برنمی تابد. این نارضایتی و تشویش سیاسی – فرهنگی بهمراه احساس گناه از دوستی با "کفار" است، که اعراب حاشیه خلیج فارس را به پشتیبانی از القاعده می‌کشاند. از نارضایتی و تشویش پدران، نفرت فرزندان و نوادگان زاده می‌شود، که به سربازان افتخاری و انتحاری شبکه‌های تروریستی تبدیل می‌گردد. و همانطور که در دوسال گذشته شاهد آن بوده ایم، حمله به عراق و تعویض رژیم صدام حسین در بغداد نه تنها ساختارهای بنیادی این شبکه‌های تروریستی را، چنان که دولت بوش استدلال می‌کرد، درهم نشکست، بلکه این شبکه‌های تروریستی در فضای جنگ زده عراق بهترین زمینه را برای رشد و نمو خود یافتند.


پی‌ نوشت ها:
Adam Smith, Der Wohlstand der Nationen, München 1990.
Christoph Reuter, Mein Leben ist eine Waffe. Selbstmordattentate – Psychogramm eines Phänomens, München 2002.
„Achse des Bösen“. Rede des US-Präsidenten George W. Bush zur Lage der Nation vom 29. Januar 2002; in: Blätter für deutsche und internationale Politik, März 2002.
„Die neue Nationale Sicherheitsstrategie der Vereinigten Staaten vom 20. September 2002; in: Blätter für deutsche und internationale Politik, November 2002.
Kenneth R. Timmermann, The Death Lobby. How The West Armed Iraq, Boston 1991.
Bruce Hoffmann, Terrorismus – der unerklärte Krieg, Berlin 2002
Gilles Kepel, Zwischen Kairo und Kabul. Eine Orient-Reise in Zeiten des Dschihad. München und Zürich 2002. 

(بخش اول)   (بخش دوم)   (بخش سوم)   (بخش چهارم)   (بخش پنجم)   (بخش ششم)    (بخش هفتم)  
dastavard © 2010 - All Rights Reserved